در خواب هایم، مدام به یک روز خاص برمی گردم. یک روز در زمستان ۱۴۰۱، گرچه آن زمستان، خفقان مرطوب تابستان را دارد. بچهها، شاگردهایم، این قانون شکنهای کوچک عاشق موبایل، اینبار به جای فیلتر گذاشتن روی عکسها و فرستادنشان برای همدیگر، منتظر خبری هستند. امید که همیشه نسیمی است مفرح، اینبار مثل موجی لزج از دیوارها بالا میرود، چرایش را نمیدانم، حداقل تا کمی بعد نمی دانم چرا جنس امید آنروز آنقدر خفقان آور است.
همانطور که درس می دهم، برای بچهها از نبرد مشترک جهان علیه دیکتاتورها صحبت می کنم، از تجربهام به عنوان کنشگری که موفق شده وارد سیستم شود و از درون، تغییری، هر چند کوچک ایجاد کند. با هم قراری داریم، نیمی از کلاس از تجربههایم می گویم و نیمهی بعد درس می خوانیم، به قرارشان پایبندند، اتمام حجت کرده ایم: برای مقابله با دیکتاتوری، باید تواناییهایی داشته باشید که شما را غیر قابل جایگزینی کند. چیزی که باعث می شود امثال من، گاهگاه از ان آشفته بازار، جان به در ببریم. گرچه برای مدتی کوتاه، چون سیستم در ایران، هرگز اولویتهایش توانایی افراد نبوده است.
مشغول صحبت هستم که یکی از بچه ها موبایلش را بالا می گیرد: استاد کشتندش.
به چشمهایش نگاه می کنم. با نگاهش انگار به من التماس می کنند تا چیزی بگویم. چیزی که حقیقت را تغییر دهد. کاری از دستم بر نمیاد، اشکهایم فرو می ریزد و زیر بار مرگ جوانی دیگر خم میشوم. یک دقیقهی بعد کسی مرا در آغوش می گیرد، دیگری و دیگری، بچه هایم را مثل مادری زیر بمباران به خودم می فشارم. مثل کشتی شکستههایی هستیم که در طوفان به هم آویختهایم
صدایی می گوید: “ازشون متنفرم. کی میرن استاد؟ کی خلاص می شیم؟ کی تموم می شه؟ “
جواب می دهم: “نگران نباش. چیزی نمونده. همین الانم اول تموم شدنش هستیم.”
یکسال و اندی گذشته است، در دفترم نشستهام، در کشوری دیگر، در کوچی ناگزیر، دور از ایران و اشکهایم همراه با انعکاس بارش باران پشت پنجره، صفحهی مانیتور را تار میکند، اینبار نه از دست یک دیکتاتور که جز دستهای خالیم چیزی برای جنگیدن مقابلش ندارم، که از خودی میگریم، از آن آرمانگرایان دهه های پیش که امروز، دور از ایران، خیلی دور از ایران، با دل هایی که انگار کیلومترها را صد برابر و هزار برابر کرده، در آستانهی انتخاباتی کاملا غیردموکراتیک که بر سرنوشتشان هیچ تاثیری ندارد، در آستانهی یک سیرک انتخاباتی، با ژست های دموکراتیک طرف اصلاح طلب ها را گرفتهاند.
کسانی که کر نیستند، اما نمی خواهند صدای “اصلاح طلب اصولگرا دیگه تموم ماجرا” و “رفراندوم رفراندوم اینه شعار مردم” که به شب های شهرهای ایران می آویخت را بشنوند.
کور نیستند، اما چشم هایشان را روی آتشی که از اوین بلند می شد می بندند، کسانی که با جانبداری شان از اصلاح طلبها، به بقای رژیم سرکوبگر کمک می کنند و با دستکش سفید، میخی بر تابوت این جسم نیمه جان خون آلودی که وطن می نامندش میزنند.
کسانی که فراموش کردهاند اصلاح طلبها زمانی فقط قرار بود همراهی استراتژیک برای گذار باشند. که فراموش کرده اند که اصلاح طلب های حکومتی، حتی در آخرین بزنگاه، در آخرین امتحان که هر کس با اندکی شرافت در آن قبول میشد، امتحانی که ما را گرد هم آورد و دوباره از تکه پارههایی دشمنخو یک ملت ساخت و شعلهی جنبش زن زندگی آزادی را برافروخت، باز هم باختند و اگر نه همدست، که همداستان دیکتاتور شدند. چنانکه چریک پیرشان، بهزاد نبوی، بدون کمترین همرایی با مردم معترض یا همدلی با والدین دادخواه به صراحت از مخالفت و تقابل مستقیم با “جنبش زن زندگی آزادی” و نقش آفرینان و باورمندان آن گفته بود.
آنها که تریبون داشتند، اما تریبونشان را در اختیار دیکتاتور گذاشتند، تا هر روایتی که می خواهد از جوانانی که جانشان را دستشان گرفته بودند ارائه دهد، همانهایی که اگرچه با دست خودشان هاله (دکتر رستمی) را از بالای پل پرت نکردند، چون زخمی های جنبش را مداوا میکرد، در دروغ پراکنی از زندگیاش برای لجنمال کردن او کم نگذاشتند. آنهایی که اگر نه به جسم ما، که به تمامیتمان، هویتمان و نبردمان به عنوان یک انسان تجاوز کردند.
نمی دانم کدامش بدتر است. آنکه به قلبمان شلیک کرد یا آنکه روزی قول دوستی داد و از پشت بهمان خنجر زد. اما می دانم که اصلاح طلب های حکومتی قطعا از دستهی دوم هستند.
اصلاح طلب هایی که دارند تنور انتخابات را گرم می کنند تا نان خشکی از این سفره ببرند، خوشهچینان مزرعه ی انقلابی که قرار بود (درست یا غلط) آینده ای روشن برای همه به ارمغان بیاورد، شکنجه گران دههی شصت که-جز عدهای معدود- نه تنها هرگز عذرخواهی نکردند، بلکه همیشه سعی در کتمان، توجیه و لاپوشانی جنایاتشان کردهاند، حالا توسط قربانیانشان، به عنوان مبارزانی که در ایران ماندهاند تا تغییر ایجاد کنند! ستایش می شوند.
چه بر سر این آرمانگرایان و مبارزان قدیم آمده؟
آرمان گرایان سابقی که امروز لابد مدام جلوی آینه میایستند و به خودشان میگویند که اصلاح طلب ها یک حزب راهگشای آلترناتیو در ایران هستند که راه را برای دموکراسی باز خواهند کرد. چون، این برایشان راحت ترین راه است. اگر بتوانند باور کنند که حضور اصلاح طلبان در انتخابات به معنی تضارب آراست، می توانند با حداقل عذاب وجدان ممکن، مسئولیتی که جنبش زن زندگی آزادی برعهده شان گذاشته را بر زمین بگذارند، دیگر لازم نیست مشارکت فعال داشته باشند، حرکت کنند، تحصن کنند، احیانا به دادگاهی برای شهادت دادن بروند، کنشگری کنند. می توانند به گوشه ی امن خودشان برگردند، جایی که سی سال در آن خوش نشستند. اگر جنبش ژینا نبود، هنوز می توانستند در چشم های خودشان نگاه کرده، وانمود کنند مبارزند و اگر موقعیتی پیش بیاید اهل عمل. اما اکنون که بزنگاه عمل رسیده و عمل سخت است بهتر است اولین گروهی که حاضر است نیابت را بر عهده بگیرد، به رسمیت بشناسند تا به کنج امنشان بازگردند و مشغول حل ذهنی مشکلات ایران شوند بدون اینکه مجبور باشند با خودشان و مسئولیتشان مواجه شوند، سفر به ایران را کنسل کنند و یا حتی نام و هویتی واقعی به خود بگیرند و هست شوند.
اما ساکنان این وادی امن نباید فراموش کنند که مردم ایران، حتی اگر از سر استیصال بروند رای بدهند فقط میخواهند زنده بمانند، الان شرکت در انتخابات برای ساکنین در ایران، شاید تزریق مرفین باشد برای تحمل کردن درد سرطان در بیماری که حتی حق اتانازی هم ندارد. تلاش برای اندکی هوا از طرف مردمی که توی کشور خودشان، با یک پاسپورت به درد نخور و یک پول بی ارزش زندانی شدهاند.
اما این به این معنی نیست که ساکنان این سوی مرزها هم حق سوءاستفاده از همان مرفین را دارند، آنهم وقتی نه سرطانی در کار است و نه دردی جز سردردی نرم که با جرعه ای شراب برطرف میشود.
شاید برای بسیاری با پاسپورت و پول خارجی و ایرانی که مسالهی حقیقی و مرگ و زندگیشان نیست، بخشش راحت باشد. شاید برایشان فراموشی راحت باشد. اما الان بخشش ما مهم نیست، بخشش برای پس از روز آزادی است که از طریق رفراندوم و توسط مردم ساکن ایران که ذره ذره زیر فشار و درد، کمر خم میکنند، تصمیمش گرفته خواهد شد.
تا آن روز، هستند بین ما کسانی که این مسئولیت را احساس میکنند که نگذارند هیچکس، دست های اصلاح طلب های حکومتی را از خون بشوید و با این سر و صداها و حمایت ها از آنان، صدای مردم ایران را خاموش کند، که نگذارند صدای دادخواهی مهسا و سارینا و ندا و سیاوش و محمد و… در توافق تقسیم قدرت بین امثال محمد قوچانی و آذری جهرمی (که به صورت زیر پوستی از یک مهره ی اطلاعاتی شناخته شده به بزرگان اصلاحات پیوسته) با قالیباف خاموش شود و وانمود کنند که در ایران طلیعهی دموکراسی در حال دمیدن است.
من هنوز در خواب هایم در ایران و بین همان آدم ها هستم. بین شاگردانم، ناامیدانه منتظر خبر لغو اعدام جوانی میمانم که هرگز نمیرسد و هر بار باران میبارد، دست چپم که با آن می نویسم و ترجمه میکنم و در بازجویی آخر لای در گذاشتهاند، درد می گیرد.
تا اجرای عدالت، با همین یک صدا فریاد خواهم زد تا همهی آینههایی که آرمانگرایان سابق و بی آرمانان امروز سعی میکنند تصویر از شکل افتادهی دموکراسی خواهی خود را در آن وصله پینه کنند، هزار تکه شوند.
نه میبخشیم و نه فراموش میکنیم…
بانو مقدم عزیر
فیلسوفی بزرگ گفته : وجود حکومتهای خودکامه بدون حضور روشنفکران حقیر و سیاسیون کوته بین امکان پذیر نیست .
انها خواسته و یا ناخواسته به ایجاد و استمرار حکومت خودکامه کمک می کنند.!
چنین یاوه گویانی که از فاشیسم اسلامی دفاع می کنند، مستقیم یا غیرمستقیم، دست های شان به خون هزاران انسان شجاع ،مبارز و فداکاری که در مقابله با ج.ا به خاک افتاده اند، آلوده است .
حکومت اهریمنی ولی فقیه محکوم به شکست است
همانطور که شما به درستی نوشته اید نه می بخشیم نه فراموش میکنیم .
کارگران، بازنشستگان که با سن و سال بالا مجبورند هر روزه به خیابان بیایند و فریاد بزنند که:
عدالتی ندیدیم، ما دیگه رای نمی دیم
از بس دروغ شنیدیم، ما دیگه رای نمی دیم
نه صندوق، نه آراء، تحریم انتخابات
رزمندگان دیروز؛ گرسنگان امروز
دانشجویان:
فقر، فساد، گرونی، میریم تا سرنگونی – رای ما سرنگونی
و عموم مردم که شعار می دهند:
مردم درگیر فقرند؛ اینا تو فکر رایند
رای گیری رژیم اسلامی در روز ۱۲ فروردین ۵۸ و بعد از سرکوب خونین قیام شکوهمند ۵۷ در سال ۶۰ = تعیین افراد و جناحهای رژیم ( تندرو؛ میانه رو؛ اصلاح طلب؛ اصولگرا؛…..) برای سرکوب؛ کشتار؛ غارت؛ دزدی و اختلاس
“بهتر آن که دفتر و دستکام را بسته و برداشته
از مردنْ بازنشسته و گورستان را ترک به خانه باز گردم
و بقیهیِ عمرم را صرفِ دانستنی کنم که ریسمانهایاش
سطورِ کتابها شدند و گردنهایی که نقطهها را تشکیل دادند”
شعر از زرتشت خاکریز