پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

“ایرج خوش خط” – شهاب برهان

ایرج حیدری، راحت شد. عمری را که به مرارت گذرانده بود، با مشقت بیماری به سر آورد، و به گفته ی دوستی، بس مظلومانه.

من از “بزرگداشت”های باسمه ای و تشریفاتی ی پس از مرگ، دل خوشی ندارم. ما آدمیان عادت داریم پشت سر زندگان بدگوئی کنیم و پشت سر مردگان تجلیل شان کنیم و قدرشان بدانیم، وآن هم به اغراق. تا زنده اند، بصیرت دیدن بزرگی حقیقی شان را نداریم ولی وقتی مردند، ” بزرگ شان می داریم”.

ایرج حیدری، اگر در اردوی بزرگ مبارزه برای سوسیالیسم آنطور که حسین دولت آبادی در سوک او نوشته است، « سرباز گمنام» بود چون بی خودنمائی خدمت می کرد و مدال بر سینه به خیابان نمی آمد، اما در پادگانی که خدمت می کرد، در تشکیلات حزبی اش، به نام بود و البته خوشنام . من هیچوقت نشنیدم کسی از ایرج بد بگوید. از محاسن او می گفتند و می گویند، به جا و به حق: حسابدار حرفه ای و ماهری بود؛ دقیق بود؛ منظم بود؛ در جایگاه داوری، منصف و حقیقت گوبود؛ خوش نویس بود؛ و …

من با تآئید همه این ها، می خواهم با نگاه و شناخت خودم، بزرگی حقیقی این انسان پاک و زلال و افتاده را آنگونه که از نزدیک شاهد بوده ام، از مکث پرسشدار روی یک نکته ریز، از یک کنجِ پنهان از چشم ها نمایان کنم.

من پایبند نظم و انظباط و جدیت در کار و بیزار از شلختگی و ولنگاری هستم. ازاین رو در ارتباط و کار نزدیک تشکیلاتی در سطوح مختلف با ایرج، بطور طبیعی احترام و ارج زیادی برای او قائل بودم. علاوه بر رابطه تشکیلاتی، رابطه شخصی نزدیکی هم باهم داشتیم. در اوائلی که کامپیوتر خانگی می شد، ایرج هم صاحب کامپیوتری شد. من هر از چندگاهی برای نصب برنامه ها، رفع گیر و گرفت های اینترنتی و راه انداز ” ای _ میل” و چاپگر و غیره به منزل او می رفتم و دست پخت های همسر مهربان اش را می خوردم. تقریبا هر باری که به منزل آن ها می رفتم، می دیدم که ایرج، ضبط صوتی در سمت چپ اش و انبوهی کاغذ مرتب در سمت راست، و چند کاسِت صوتی روی هم و سیگاری لای انگشتان، در حال پیاده کردن نوار هاست. نوار سخنرانی یا مصاحبه فلان رفیق تشکیلاتی که قرار است چاپ هم بشود. در حالی که من مشغول کار روی کامپیوتر او بودم، او جمله ای را گوش می داد و چند بار نوار را به عقب برمی گرداند و از نو گوش می‌کرد و در حالی که من پس از مدتی از تق و تق مداوم دگمه های ضبط صوت و صدای وژ وژ نوار و تکرار مکرر یک جمله جوش می اوردم، او با کمال خونسردی و بدون خستگی، در پی فهم دقیق کلمات نامفهوم و اصلاح انشائی ی جملات بدون فعل و فاعل بود. من که همیشه وقتی قرار می شد نوارهای سخنرانی یا مصاحبه خودم برای انتشار پیاده شوند خودم این کار را می‌کردم، خوب می دانستم پیاده کردن نوار و جمع و جور کردن جملات سر و دم بریده و ناقص یا تکراری و نامفهوم در یک گفتار شفاهی، چه کار شاقی است، روزی به ایرج اعتراض کردم که چرا چنین وظیفه ای را می پذیرد و چرا خود صاحبان سخن نوارهایشان را پیاده نمی‌کنند؟ انتظار داشتم جواب اش همان باشد که در توجیه تایپ نوشته ها به دست رفقای زن ( در دورانی که تایپ کامپیوتری باب نشده و فقط یک ماشین تایپ در سازمان وجود داشت) ارائه می شد: رفقای نویسنده وقت شان ارزشمند است و نباید برای چنین کارهائی تلف شود؛ آن ها باید فکر تولید کنند! ولی نه، ایرج به من گفت که اولاً خود او ست که برای این کار داوطلب شده است و ثانیاً او از این کار لذت می برد چون با موضوعاتی که پیاده می کند، در هم می امیزد، رابطه برقرار می کند، خود را در آن به نوعی مستقیما سهیم و دخیل حس می کند؛ و این علاوه بر آن است که به رفقا عشق می ورزد و چنین وظائفی را با طیب خاطر و با علاقه انجام می دهد.

همه به خوش خطی ی ایرج اشاره دارند. خط قشنگی داشت. اما من در این خط زیبا چیز دیگری، چیزی عمیقتر و زیباتر از خوشنویسی سراغ کردم. فقط در مکتوبات رسمی مانند گزارشات مالی، صورت جلسات کنگره ها یا در گزارشات” کمیسیون نظارت مرکزی و رسیدگی به شکایات” به کنگره ها ( که خود در دوره هائی مسئولیت آن را داشت) نبود که ذوق و سلیقه خوشنویسی اش را به نمایش می گذاشت؛ در پیاده کردن نوارها هم چنین می کرد. من به این فکر می کردم که آن دستنویس های متون پیاده شده نوارها قرار نبود چاپ شوند، پیاده می شدند تا برای تایپ ارسال شوند. کافی بود خوانا باشند. مسّوده بودند و بعد از تایپ، دور انداخته می شدند. اما ایرج آن‌ها را چنان خوش خط می نوشت که گوئی قرار است در نمایشگاهی به نمایش گذاشته شوند. چرا چنین زحمتی را بر خود هموار می کرد؟ این پرسش بخصوص زمانی به فکر من فشار آورد که بیست و هشت سال پیش یکی از کارهای حجیم و سنگین او را دیدم. او در یک رابطه غیر تشکیلاتی، در همکاری با دوستی، یک رشته نوارهای صوتی را برای او پیاده کرده بود، هر کدام ده ها نوار یک یا دو ساعته. نمونه ای که من دیدم ( و حجیم ترین نبود) دویست و چهار صفحه ، ۲۴ سطر در هر صفحه و میانگین ۲۵ کلمه در هر سطر. رویهم قریب صد و بیست و هشت هزار کلمه. ورق زدم و دقت کردم. در این مجموعه که با سلیقه زیاد هم صحافی و شیرازه بندی اش کرده بود، هیچ سطر یا کلمه خسته و وارفته ای به چشم نمی خورد. همه به همان شادابی و شق و رقی که در صفحه اول و سطر اول. یاد جریمه نویسی های دوران دبستان خودم افتادم که همان صفحه اول به انتها نرسیده همه سطرها سرازیری می رفتند و کلمات خسته و کج و معوج می شدند. به این موضوع فکر کردم که ایرج این ها را رونویسی نکرده آنچنان که مثلاً خطاط ها ها قرآن و دیوان حافظ خوشنویسی می کنند؛ نه، او هر جمله را با چند و چندین بار پس و پیش کردن نوارصوتی و ویرایش ذهنی ی درهم برهمی ها و نواقص جملات بی فعل و فاعل بر روی کاغذ آورده است، بدون حتا یک قلم خوردگی. صد و بیست و هشت هزار کلمه با آن مشقت! هر صفحه را نگاه می کنی، گوئی با پرداخت دستمزد برای نمایش در ویترین آثار نفیس سفارش داده شده است یا قرار است جایزه ای نصیب نویسنده بشود. ایرج خوب می دانست که قرار نیست این دستنویس ها کلیشه و چاپ شوند و یا حتا عین جملات اش نقل شوند بلکه نوارها تنها برای تسهیل مراجعه پیاده می شدند و دستنویس شاید بیش از یک بار هم مرور نمی شد، با این حال چرا آنهمه از چشم و جان و وقت و زندگی اش مایه می گذاشت و جملات را در ذهن اش شسته و رُفته می کرد وهر کلمه را شکیل و سُفته مثل نگین بر کاغذ می نشاند؟

من از خوشنویسی ایرج صرفا به تحسین خط زیبا و سلیقه اش نگذشتم و این پرسشی را هم که در فکرم لانه کرده بود، وا ننهادم . تنها یک پاسخ یافتم:

این رفتار ایرج از تربیت دفتری و اداری نبود؛ او البته که وظیفه شناس بود و وظائف اش را با نظم و تعهد، بی شِکوِه و بی توقع انجام می داد، ولی آن را ” زیبا” و” خوش” انجام می داد. او کار اش را با شلختگی و کم حوصلگی و ولنگاری از سر باز نمی کرد، آن را جدی می گرفت، چون خود اش را جدی می گرفت. بر آن بود که اگر کاری را به دست می گیرد، باید به بهترین نحو انجام اش دهد. خوشنویسی ی ایرج از خوشکاری ی او بود و این خوشکاری، از عشق اش برمیخاست و نه از وظیفه شناسی اش: عشق به دوستان اش، به رفقایش، به تشکیلات اش، به آرمان و اهداف اش. او در این مایه گذاری و انرژی سوزی ی ظاهراً ” زائد و بی مصرف” در پیاده کردن فرساینده ی مسّوده های یکبار مصرف و اسناد تشکیلاتی، احترام و اعتقاد اش را به دوستان و رفقایش و مضمون آنچه پیاده می کرد متجلی می ساخت؛ باور به کار اش را متبلور می کرد و باور به خود اش را. زیبائی خط اش از زیبائی روح اش بود، و خوشنویسی اش از خوشکاری اش.

ایرج حیدری،  در زندگی اش بزرگ بود؛ بزرگ درعواطف و احساسات و دوستی ها و در آرمان سوسیالیستی و انسانی اش.

شهاب برهان

۲۳ فروردین ۱۳۹۹

۱۱ آوریل ۲۰۲۰

https://akhbar-rooz.com/?p=25786 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بهزاد کریمی
بهزاد کریمی
4 سال قبل

درود بر شهاب عزیز و تسلیت بخاطر درگذشت زنده یاد ایرج حیدری هم به او و هم به هر آنی که ایرج برایش عزیز بود. نوشته شهاب دلنوشته‌ای است از عمق وجود و زیبا با درونمایه تجلیلی شرافتمندانه؛ یک گرامیداشت اصیل و دلنشین. دو نکته هم من بگویم. ۱) من با ایرج فقط چند دیدار داشتم و جملگی‌شان هم مرتبط با امور غیر سیاسی و معطوف کاری مشترک که دو تای آنها چند ساعتی وقت برد. دیدارهای کاری که، البته و ضمناً مدام با چاشنی سیاست و خاطرات سیاسی همراه بود و بهنگام صرف غذا در جمعی چند نفره آه و لبخند را همراه داشت! در حین این کار بود که من بد خط، واقعاً شیفته خط بسیار زیبا و موزون او شدم و نیز سند تنظیمی وی طی مدتی بس کوتاه را بس دقیق، حقوقی و سنجیده یافتم. درست بدانگونه که شهاب پیرامون مشاهدات خود در مناسباتش با او واگویی کرده است از ذهن من نیز در آن لحظه این گذشت که این آدم چه اندازه با وظیفه‌ بر عهده گرفته خویش‌ یگانه است. همین هم بود که در چند تلفن بعدی، هر پاسخی که او به هر پرسش من راجع به آن کار مشترک می ‌داد برایم جنبه حجت داشت و معتبر بود. روش کار او و تعهدی که از خود نشان می‌داد، در آدم اعتماد بر می انگیخت. ۲) اوایل دهه ۹۰ میلادی ایرج در یک رابطه مالی به عللی و ناخواسته مسئول زیان دیدگی به یک شرکت اقتصادی شناخته شد و دیگر نتوانست از عهده جبران آن برآید. مسئله بالا گرفت و صاحبان این شرکت که ما با هم مناسبات مبتنی بر آشنایی از دوران نوجوانی و همشهری بودن داشتیم مرا واسطه قرار دادند بلکه این مسئله مالی را فیصله دهند. به پاریس رفتیم و وساطتی صورت گرفت و قول و تعهداتی داده شد اگرچه در عمل غیر قابل تحقق که از تفصیل ماجرا می گذرم. صاحب شرکت طلبکار هم با دلخوری بسیار از پیگیری موضوع عملاً منصرف گردید. بیست و پنج سالی گذشت تا که ایرج در آخرین دیدارش با من بیکباره و بی مقدمه به آن مسئله برگشت و گفت این بار بدجوری بر دوشش سنگینی می‌کند و همچون خوره وجودش را می خورد. در حالیکه چشمانش بگونه هویدا تر بود افزود شرافتش را به ناروا لکه دار می بیند و شرمنده اعتمادی است که صاحبان آن شرکت در عالم دوستی و رفاقت به عنوان یک شخص سیاسی چپ به او کرده بودند. آخرش هم با لحنی مصمم تاکید کرد که البته هرجور باشد روزی این وجه را خواهد پرداخت ولی با حزنی دوباره برگشته به صدایش، ضمن ابراز تاسف گفت واقعیت اما اینست که همه توانایی‌‌اش برای پرداخت بدهی فعلاً مبلغی است فقط حدود یک دهم کل طلب. در واقع ایرج توانسته بود آن را طی این سالها و به همین منظور ذره ذره جمع نماید و کنار بگذارد تا بدهی خود را تادیه کند. فکری از ذهنم گذشت و به ایرج گفتم: همین وجه فعلاً کافی است، مهم حس حفظ شرافت است! من این مبلغ را به آنها می‌رسانم و سعی می‌کنم با این عمل سمبلیک، رضایت‌شان را جلب کنم! چشمانش از شادی درخشید و گفت البته او باز هم خواهد کوشید که در آینده هر چه در توانش باشد بپردازد. این کار انجام گرفت و بدهکار که موضوع را عملا “فراموش شده” می‌دانست غافلگیرانه و در حالی که انتظارش را نداشت شرحی از من شنید و وجه را گرفت و ضمن تشکر، رسیدی را با چنین عبارتی امضاء کرد: ممنون و حساب بسته شد. ایرج انسان شریف و متعهدی بود.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x