غم دل با تو گویم غار
م.امید
اما پیوسته در تاریخ ساعتی فرا میرسد که در آن، آنکه جرئت کند و بگوید؛ دو، دو تا چهار تا میشود، مجازاتش اعدام است.
آلبرکامو – طاعون
هرگونه تشابهات اسمی در این داستان سویه ویژهای ندارند.
۱
مانند هر پگاه، آفتاب نزده از خواب بیدار میشوم. پلههای طبقه اول را پایین میآیم با چهارده قدم به جلو، پشت در حیاط میرسم جایی که هر گرگ و میش، روزنامه محلی را خم میشوم و ازموزاییک فرش کف حیاط برمیدارم.
سحرخیزی من عادتی ست که از پدرم به ارث بردهام. او همیشه قبل از اذان صبح از خواب بیدار میشد. صدای خوشی داشت تا دو صفحه قرآن نمیخواند، به نماز نمیایستاد. قرآن را با اشراف کامل به علم تجوید و ترتیل به صدای بلند میخواند، به گونهای که همسایه طبقه پایین از صدای او بیدار میشد. روزنامه به دست مسیر رفته را برمیگردم. سعی میکنم در آپارتمان را بدون صدا ببندم.
همیشه لولاهای آن قیژ قیژ میکنند. به عادت، روی صندلی، پشت میز چهار نفرهای که همسرم محل سازمانیاش را وسط آشپزخانه تعیین کرده است، مینشینم.
در مسیر رسیدن به صندلی کتری برقی را روشن میکنم. تا مثل همیشهِ هر بامداد، ناشتا دو لیوان آب ولرم بنوشم. پیشترها ناشتا لیوانی نسکافه۱ میخوردم. ولی از وقتی که «دکتر باقری» گفته است ناشتا دو لیوان آب ولرم برای کارکرد دستگاه گوارش خوب است، به توصیه او عمل میکنم. این به نفع اقتصاد خانواده هم هست. پیشترها قهوه فوری ارزان بود، ولی حالا چندسالی هست که وقتی وارد سوپر «حسین آقا» میشوم، جرأت نزدیک شدن به قفسه نسکافه را ندارم.
از وقتی که بازنشسته شدهام، اول صفحهای که از روزنامه را باز میکنم و میخوانم، صفحه آگهیهای تسلیت به خانوادههای بازماندگان تازه درگذشتگان است. به ویژه از وقتی که «مسعود» سرطان خون گرفت و قدسی تصادف کرد و هر دو نیز فوت شدند، چشمم ترسیده است.
با تعجب آگهی وسط صفحه را که با تیتر درشت چاپ شده است از نظر میگذرانم.
«هوالباقی»
– به مناسبت هفتمین روز درگذشت مرحوم مغفور، زنده یاد، خُلد آشیان، شادروان استاد «مُغان اَردمه چی» پیشکسوت کوهنوردی، نویسنده، شاعر، معلم اخلاق، اُسوه طهارت و تقوا، مراسم یادبودی در روستای خلج، قله چینگ کلاغ، از ساعت ۷ الی ۹ صبح همین جمعه برگزار میگردد. حضور شما پیشکسوتان و همنوردان عزیز، هنرمندان و دوستان آن مرحوم در این مراسم باعث شادی روح آن عزیز تازه گذشته و تسلی خاطر بازماندگان آن مرحوم خواهد بود.
جمعی از پیشکسوتان و همنوردان سابق آن مرحوم
انجمن ادبی گل و بلبل
جوانان سابق بازار سرشور
خب! پس من هفت روز است که مرحوم شدهام، یعنی فوت شدهام، یعنی به قول طنزپرداز شهرمان «ریق رحمت» را سرکشیدهام. لیوان اول آب ولرم را که سر میکشم، روز اول مردنم را میبینم.
– داخل سالن تولید کارخانه ایستادهام. لحظهای سرم گیج میرود. تجهیزات و ماشینآلات ثابت داخل سالن تولید، مخازن بزرگ استنلس استیل، به حرکت در میآیند. بعد وارونه میشوند، بعد کمرنگ و کمرنگتر میشوند. آخرسر هم محو میشوند. من نیز با دستگاهها میچرخم. سرگیجه میگیرم. همزمان با سرگیجه، قلبم درد میگیرد، قفسه سینه ام نیز به درد میآید، نفس، کم میآورم. این قلب درد، سالهاست که با من هست. همیشه در مراجعه به دکتر آن هم نه یکی بلکه چندین نفر پزشک حاذق آنها میگفتند چیزی نیست. ولی امروز بالاخره دیدم که چیزی بود، بالاخره کار دستم داد. قلبم ایستاد.
قلبم ایستاده است ولی مغزم انگاری برای لحظاتی هنوز کار میکند، فرمان میدهد، برای اینکه روی ردیف سپراتورها نیفتم، نود درجه میچرخم، با سر روی حفاظهای فلزی گاتر۳ میافتم. خوب است که روی گاترها را با شبکههای فلزی پوشش دادهاند، و گرنه! توی لجن و پسآبی که درگاترها جاری هستند افتاده بودم.
در این سقوط فقط پیشانی و بینیام شکستند. درد نداشت. خون آمد. گونه چپام پُر خون شد. خون به طرف چانه و گردنم، شُرّه کرد اما دردی به کار نبود. من قبل از سقوط سکته کرده و در حین سقوط مرده بودم. راستش باید هم داخل گاتر میافتادم، حقم بود. آدمی که بعد از سی و سه سال کار بازنشسته شود و باز هم دوازده سال بعد از تاریخ صدور حکم بازنشستگیاش پیوسته کارکند، وقت مردن هم در حین کارکردن جان به عزرائیل بدهد باید هم داخل گاتر بیفتد و بمیرد.
حالا چرا این همه کار کردن، برای چه؟ به ماند که خود مثنوی هفتاد من کاغذ است.
این آدمی که من باشم همان بهتر که داخل جوی پسآب کارخانهای جان آخرش را بکند و تمام کند. آدمی که توی جامعه نان به نرخ روزخورها، ریاکارها، خرافاتیها همه عمرش را سپری کند، فکر کند این آدمها در مدت کوتاه عمر او عوض میشوند. برای این کار از جان مایه بگذارد، بعدهم برایشان به قفسی تنگ اندر شود، یا بهتر است بگویم، بفرستندش جایی که آب خنک بخورد. جایش چه بخواهد چه نخواهد، همان جا یا جایی مشابه آنجا است. به آنجا میتپانندش، [خودت انتخاب کردی، از اولش هم میدانستی آخر خط کجاست] بگذریم.
حالا که فعلا من روی پوشش شبکه آهنی گاتر افتاده بودم و مرده بودم. خلاص!
بالاخره این هم نوعی مرگ بود و شایدم از انواع خوباش. هرچند مرگ درهر شکل و نوعاش بد است. من تا زنده بودم مرگ هیچکس را خواهان نبودم. حتی عضو انجام مخفی «نه به اعدم» نیز بودم. اما فعلا که مرده بودم و خونام قطره قطره از چانه و گردنم، از لای شبکه آهنی پوشش گاتر، قاطی پسآب میشد و به خارج از سالن تولید راه مییافت.
با فریاد زدنهای آقا شجاع که کارگر سپراتورها بود، کارگرهای سالن تولید اطرافم جمع شدند. هرچند در مواقع عادی اینگونه فریاد کردنها از آقا شجاع بعید بود. او خیلی ترسو بود. راستش توهین نباشد خِرِفت هم بود. اگر دایی او رییس شعبه بانک نبود و صاحب کارخانه با شعبه سرو کار نداشت، عمراً چنین پدیدهای را کسی به کار میگرفت هرچه بود، آقا شجاع چند نفری را با داد و بیداد بالای سر من جمع کرده بود. بالاخره یک نفر از آن میان جرات کرد من دَمرو افتاده را طاقباز کرد.
عینکام شکسته بود – من بچه که بودم شب کور بودم، البته تا نوجوانی شب ادراری هم داشتم. حالا هم از شصت سال پیش تا همین چند دقیقه قبل که مُردم از عینک طبی استفاده میکردم – بالای ابروی چپام شکافته بود یک تکه کوچک و شاید بشود گفت ریز از شیشه شکسته عینکام به سیاهی چشمم یعنی به مردمک چشمم فروشده بود. این هم حقام بود یعنی آدمی که عمری دراز فقط چپ ببیند اصلا باید هم چشم چپاش کور شود.
یکی از کارگرهای سالن تولید به طرف دفتر مدیریت دوید، «اَردمه چی، مُغان اردمه چی، حالش به هم خورد وسط سالن تولید زمین خورد، بیهوش شد. الان بیهوش آنجا افتاده است».
او نمیدانست که من بیهوش نشدهام. بیهوش نیستم بلکه مردهام همان در کسر ثانیهای قبل از کله پاشدن، مرده بودم.
– زنگ بزنید آمبولانس خبر کنید، تکونش ندهید!
ساعتی زمان بُرد تا آمبولانس آمد. تکنیسین اورژانس وقتی من را دید، روی من خم شد. گرگی نشست. اول کاری که کرد نبضام را گرفت. به کسی چیزی نگفت، ولی من شنیدم در حالی که بلند میشد تا بایستد توی مغزش گفت: بیچاره تمام کرده است.
– برانکاردو بیارین
۲
آمبولانس آژیرکشان، تخته گاز، از درب کارخانه بیرون زد. توی جاده قوچان افتاد، دوربرگردان اول را دور زد. یک راست به اورژانس بیمارستان آمدیم. دکتر کشیک توی آمبولانس آمد. همانجا من را معاینه کرد «ببرینش سردخانه، بعد جواز دفنش را صادر میکنم» سه روز باید توی سردخانه میماندم. زندهها نمیدانند که مردهها از بسیاری از اتفاقات پیشاپیش خبردار میشوند. متوجه شدم که هنوز یک ساعتی از طاقباز دراز کشیدنم نگذشته است که حوصلهام سرر فته است.
همسرم همیشه به من میگفت: «تو هفت ماهه به دنیا آمدی بس که عجولی» و من باور نمیکردم. حالا که فوت شدهام متوجه شدم که حق با او بوده است. حالا با این حوصله تنگ چه کنم؟ دستم داخل جیبِ طرفِ چپِ روپوش کارم فرو شد.
تلفن همراهم هنوز همراهم بود. چه خوب شارژ هم داشت یعنی هنوز باطری خالی نکرده بود، صدمه هم ندیده بود. اول توی تلگرام رفتم، چه سریع خبر فوتم توی چند تایی از گروههای تلگرامی که به زنده بودنم عضوشان بودم، آمده بود روی گروه [دوستداران چشمه قبر درویش] کلیک کردم. «قبر درویش» چشمه خسیسی بود در جبهه شمالی قله معجونی، مُشرف به شهر.
اگر آنجا ایستاده و یا نشسته بودی همه شهر زیر پایت بود. چشمهای فصلی و کم آب با چند اصله درخت بید به اطرافش. ما خیلی سال ها قبل اولین جانپناه کوهنوردی کوهستانهای اطراف شهرمان را آنجا احداث کردیم. قله معجونی هم کوهی است در حد فاصل شهر و روستای خلج. غرب قله معجونی ، قله شیخ بهایی قرار دارد. به شرق آن قله سنگی «چینگ کلاغ» سربر کشیده است. به غائله و یاشورش مسجدگوهرشاد در جریان کشف حجاب که منجر به اعدم «محمدولی خان اسدی» نایب التولیه آستان قدس رضوی شد، عمله اکره رضاشاه ۱۶۷۰ نفر کشته درون مسجد گوهرشاد را شبانه، همین جا، زیرپای همین چشمه قبر درویش، توی دامنه «معجونی» چال کردند و رفتند.
چشمه قبر درویش مکانی است که اکبر، اصغر، ابراهیم و من خیلی سالها قبل اینجا اولین شادی خواریمان را راه انداختیم. چهار نفریمان، حتی نوجوان هم گفته نمیشدیم، بچه بودیم.
گروه تلگرامی د وستداران چشمه قبر درویش در خبرفوت جانگذاز من از همان واژههای آگهی دعوت به شرکت در مراسم هفت من استفاده کرده بودند. معلوم بود که یا اینها از روی دست آنها نوشتهاند یا نویسنده هر دو متن یک نفر است. یا هم بکارگیری این قبیل واژه ها در این نوع مقولهها رسم نگارش و انشاء میباشد.
«مُغان اَردمه چی» اُسوه طهارت و تقوا، معلم اخلاق، استاد ادب، دعوت حق را لبیک گفت…
پدرجان! من کجا اُسوه طهارت و تقوا بودم. مگر یادت نیست که ۶۵ سال قبل با آقای بالندری، تُرک خلجی، تویِ ادمین در یکی از روزهای ماه رمضان، نهار را بعد از سنگنوردی روی دیوارههای حوضچهها، روی تخته سنگی مسطح بساط پهن کردیم. کنیاک حصیریِ تو آورده را به بدن زدیم. مگر یادت نیست زمستان سال دقیانوس در برنامه صعود به قله بینالود، شبی که از قله برگشته بودیم توی چادرهای دو نفره برزنتی ارتشی، با آن کیسه خوابهای قُزمیت ازجنس پشم بز و کرک شتر سگ لرزه میزدیم، از ترس سرمازدگی، تو، من و آن بازار سرشوری چشم سبز، شراب قرمز را توی کانتین قمقمههای ارتشیمان سر میکشیدیم تا یخ نزنیم، حالا من، اسوه طهارت شدم؟ کبریت به خونم بگیرانند، آتش میگیرد. من از چیزهایی بدتر از ایناش نمیگویم، نه بابا! من اسوه طهارت که نبودم هیچ زیرآبی هم میزدم. یادت نیست وقتی «شهرنو» باز بود، به هر بهانهای که به تهران میرفتیم، سری هم به آنجا میزدیم. من دو دفعه سوزاک گرفتم، اگر دکتر «قاراپتیان» که مطلباش چهارراه اسلامبول بود به دادم نرسیده بود، حالا اخته بودم. هر چند که حالا همه ما به نوع دیگری از اختگی مبتلا هستیم. اما باور نداریم. کاتبان آگهی ترحیم بنویس برای مرگ من، آقا یا آقایانی که برای نوشتن آگهی تسلیت من، این واژگان پُربار را به کاربرده بودند، در آگهی تسلیت آن قوّاد آدم فروش نیز همینها را همین کلمات را به کار برده بودند.
از گروه تلگرامی [دوستداران چشمه قبر درویش] روی گروه دیگری کلیک کردم. [پیشتازان کوههای دشوار گذر] اینها هم کوهنورد بودند، یعنی در دنیای مجازی کوهنوردی میکردند. توی تلگرام قلهها را نظری صعود میکردند. سالها بود که عینهو استود بیکر سنتر بولت بریده، گدار و گردنه و کوهستان را بوسیده و کنار گذاشته بودند.
آنها یعنی این ها، تخصصشان مصادره اموات بود. «آقای اُخوتی چشم خروسی» تا وقتی که زنده بود، هم از توبره میخورد، هم از آخور، رفیق دزد و شریک قافله. یک جمعه چریک بود. یک جمعه بچه مکتبی هرچند در نهایت میشود گفت یکی بود عینهو خودشان و از خودشان اما مرده او راهم مصادره کردند.
همانطوری که مرده «قدسی» را مصادره کردند. این «قدسی» تا وقتی زنده بود زیر بیرق هیچ کس و گروهی سینه نزد ولی همین که به تیر قضا گرفتار شد وسرش را به زمین گذاشت. هزار تا صاحب پیدا کرد. اما جالب است که جملگی در مصادره مرده «اَباث»۵ ناکام ماندند. جملگی که میگویم به این خاطر است که همانطور که قبلا نیز گفته بودم، ما مرده ها از خیلی چیزها خبر داریم که شما زندهها از آنها بیاطلاع هستید. وقتی مُردید به کشف شهود میرسید. به همین دلیل میدانم که راست، چپ و میانه در کار او حیران مانده بودند، اصلا راستش از زنده و مرده او خوششان نمیآمد. شاید جلو روی خودش حرمتداری میکردند اما سایهاش را با تیر میزدند. خودمانیم او هم کار بلد بود. زرنگی کرد. عکاس جماعت باید هم زرنگ باشد. او دستی دستی جنازهاش را به ماهیهای رودخانهای سپرد تا به دریا به اقیانوس حملاش کنند. تا آن روز ندیده بودم کسی خودش تشییع جنازه کنندگانش را انتخاب کند. آن روز با همین چشمهای حالا چپاش کور شده دیدم که ماهیها در امواج خروشان رودخانه خروشانی، نعش آزاد مردی چون سروی خوابیده را به دوش میبردند. ماهیها از بزرگ و کوچک، به ویژه قزل آلاهایی فلس قرمز یک صدا فریاد میکردند؛
«این از خودمان است، اَباث است، از کوهستانهای پر برف و یخچالهای قلل کمونیزم و لنین. تا رودخانه زردمائو، از بلندیهای «ماچوپیچو» که به دنبال شمیم شعرهای «پابلو» بود تا درههای آند که رد بوی دود باروت «چه» را پی میگرفت و پوزار میکشید. با ما بوده است این را به خاک باز نمیگردانیم…»
۳
امروز، روز دوم است که داخل سردخانه خوابیده ام یا به عبارتی دو روز است که اینجا توی کشوی سردخانه روی تشکی که یک صفحه یا سینی استنلس استیل است استراحت میکنم. مُردن عینهو بعد از دستگیری، توی انفرادی افتادن است. به هیچ چیز فکر نمیکنی، چرا؟ چون بلافاصله به این نتیجه میرسی که اراده انجام هیچکاری را نداری، اختیار تو دست دیگری و یا دیگران است. قبض گاز، پول آب، برق و قسط وامی که از بانک گرفتهای، مدرسه بچهها، حالا چه کسی دنبال آنها جلو مدرسه انتظار میکشد و اینکه به هر ادارهای که میروی، کاری هر چند خُرد داری باید سر کیسه را شُل کنی تا به بخشی از حقوقات برسی، زنده که بودم بعضی وقتها به درخواستهای نامتعارف جوانک رشوه بگیرد جعلنقی که ناظر مقیم پروژهای بود فکر میکردم.
– در شهری دورافتاده سرپرست کارگاه پروژهای بودم که کارفرمای آن شرکتی بود که در صنعت نفت کار میکرد. ناظر مقیم پروژه جوانک جُعلنق رشوه بگیری بود که بسیار وقیح نیز بود.
روزی به من گفت «خانمم یک هفته ای هست که یک پسر آورده است، پیمانکار برای او چه کادویی در نظر گرفته است؟ ماشین لباسشویی مناسب است؟ اما آلمانی باشد مثلاً بوش. هرچند گُرده شما چربتر از این حرفهاست. هیچی نباشد حاج آقا زمانی با درباریها پالوده میخورده است».
یکی از خوبیها دیگر مُردن این است که آدم دیگر ذهنش مشغول حرفهای سخیفی از این دست نمیشود. به نهادینه شدن فساد در زمان حیات خود در جامعه فکر نمیکند. حرص و جوش نمیخورد.
آدم وقتی مُرد و وقتی دستگیر شد و انداختنش توی انفرادی، فقط به یک موضوع فکر میکند آن هم خیلی زیاد، جواب!
هرچند که دیشب شب اول قبر نبود بلکه شب اول مرگ بود و من هنوز توی سردخانه بودم. آخر میگویند شب اول قبر است که نکیر و منکر به سراغ آدم یعنی میّت میآیند. اما من دیشب از شیوه و نوع سوالهای دونفری که من را سین جیم میکردند متوجه شدم که موضوع از کجا آب میخورد. از آنها خواهش کردم چند شب به من فرصت بدهند تا برای پیدا کردن به پاسخهای پرسش آنها فکر بکنم بیشتر فکر کنم. راستش در این جور مواقع، خود فرصتخواهی نوعی جواب است بعضی وقتها مفرّی است برای زندهها و کورسوی مرده فانوسی است برای مُرده ها
– جمعهای بود مثل همه جمعههای دیگر. به بیابان زده بودیم با تپل، که میگفت و ادعا میکرد آخوندزاده است. من مطمئن بودم هنوز هم هستم که راست نمیگفت. برای خودم دلیل داشتم دلیلی از این محکمتر «همایون».
اسم کوچک او همایون بود. حالا شما خودتان قضاوت کنید کدام آخوندی اسم پسرش را همایون میگذارد!!!
من هم چون از بُردن نام همایون اکراه داشتم به او میگفتم «تپل». با تپل داخل قهوهخانه خلج نشسته بودیم. از هر دری حرفی میزدیم. «بیشه محمد» ترکمن هم بود او هنوز به هلند یا نمیدانم بلژیک مهاجرت نکرده بود. حالا که مردهام راستش را می گویم و می گویم مهاجرت نکرده بود. به زنده بودنم میگفتم: «عجب! ناکِس بیشه محمد هم خوب فرار کرد»
آقای میخکوب زاده هم بود. خدایش بیامرزد هنوز به جهانی که من الان در آن هستم مشرف نشده بود. او هم مثل من به حادثهای فوت شد. به خاطر دارم که خیلیها آن جمعهای توی قهوهخانه جمع بودند. شاید هم موضوع سَرجمع شدن برای تازه گذشتهای بود و مصادره مردهای که از دیرباز سنت و رسم بعضی از حاضران در جمع بود. من با تپل گپ میزدیم که بیشه محمد و میخکوبزاده هم خودشان را قاطی گفتگوی ما کردند.
هرچند که آن روزها همین آقای امروز کاتولیکتر از پاپ که فعلا قصد مُردن هم ندارد به نوعی پدرخوانده جمع بود. او دستور داده بود «بحث سیاسی در کوه ممنوع است» ولی خب کی گوشش بدهکار این حرفها بود. بچهها همه چای و شوربا را فقط با بحث سیاسی می خوردند. خلاصه صحبتمان گُل انداخته بود. من بالای منبر رفته بودم میخکوبزاده هم دم به دم من میآمد.
حرفها به اصطلاح به جاهای باریکش کشیده شده بودند. دیدم نارفیقی که شکل ظاهریاش به ویژه پوست سفیدچهره و چشمهایش به تاواریشها میبَرد به کنج قهوهخانه فالگوش نشسته است. من او را از خیلی سالها قبل میشناختم. زمان شاه یعنی پهلوی دوم یه جورایی آنتن بود. برای همین هم بدون شرکت در آزمون ورودی دانشگاهها به دانشکدهای دانشجویاش کردند. دایی – منظورم مرحوم دایی عباس، دایی حاجی غلامی، صاحب قهوهخانه است- شکارچی بود، یعنی کارگر معدن سنگ بود که جمعهها با تفنگ سر پُر خودش در همان اطراف خلج از «علی کوری» تا «بند طرق» از «تخته شلگرد» تا زیر «تجر» کبک شکار میکرد. حتما در اولین فرصت به دیدن دایی خواهم رفت. وقتی جمعهها دل هواپُر بود و حسابی میبارید با دایی روی سکوی جلو قهوهخانه مینشستیم.
آن وقتها هنوز عباس برادر بزرگتر حاجی غلامی زنده بود، نمرده بود که قهوهخانه به برادر کوچکترش «حاجی» برسد. عباس چایی میآورد و دایی هم که چانه گرمی داشت حرف میزد. من را نصیحت میکرد میگفت «این قهوهخانه به عمرش خیلی آدمها دیده است. آدمهای عجیب و غریب، مرد و نامرد از «رجب» دزد بگیر تا آن جوانی که جنازهاش را به «بازه سید» پرتو کردند. حالا سالهاست دایی فوت شده من هم دو روز است به دنیای او پیوستهام، اما انگاری همین دیروز بود که به طرف، که کنج قهوهخانه فالگوش نشسته بود و زاغ سیاه مشتریها را چوب میزد اشاره میکرد و به من میگفت: «این جور آدمها کار خودشان را خوب بلد هستند. خبره کارند برای آنها کار، کار است دیگر مثلا یک دکتر را نگاه کن! او هیچ کاری با دین و ایمان مریضاش ندارد از او نمیپرسد نماز میخوانی؟ روزه میگیری؟ کار او معاینه کردن و دوا دادن است.»
این آدم فروشهای حرفهای هم همینطوری هستند. کار آنها آدم فروش است. چکاردارندکه آن بالاها چه کس و کسانی نشستهاند. آنها از هنر خودشان که داشتن دو تا گوش و یک زبان است نان میخورند. آنها کارشان را انجام میدهند. نان به سر سفره زن و بچههایشان میبرند. اما مطمئن هستم هیچوقت به زن و بچههایشان نمیگویند این نان و قاتق از چه راهی به دست آمده است»
من، تپل، بیشه محمد و میخکوب زاده داخل قهوهخانهای که هشتاد سال بَرِ جاده خاکی زندگی کرده است. نشسته بودیم. بیریا حرف میزدیم. شب اول مرگام، تأکید کنم شب اول قبر نه! شب اول مرگام فهیمدم «فالگوشِ» تاواریش، شمایل آدم فروش، ضبط صوت داشته است. نه اینکه واقعا توی کولهپشتی یا جیب بزرگ کاپشن زیپ ارتشی امریکاییاش ضبط صوت حمل کند. نه!
او ذهنش عینهو ضبط صوت کار میکرده است. این ضبط صوت عمری اسباب دست او برای تأمین معاش بوده است. خوب شد وقتی شب اول مرگام فهیمدم طرف ضبط صوت بوده است.
تپل و بیشه محمد مدتها بود که به آنور آب پریده بودند میخکوب زاده هم به آن ور دنیا.
۴
روز سومی بود که داخل سردخانه، جسمم زندانی بود. روح و ذهنم، قلهها، دشتها، کویرها، کتابها، شعارها و شعرهای یک بار نه چندین نوبت دیده و خوانده را مرور میکردند. از همه اینها مهمتر مرور یادهای رفته وسیلهای بود برای اینکه به خودم ثابت کنم که هنوز هم عاشقام و عشق را باور دارم. داشتم عشق را زیردندان ذهنم مزه مزه میکردم. عینهو آنکه آدم بخواهد طعم پرزهای پونهای نورس را از زیر دندان به روی زبان جابجا کند یا بوی برگ شمعدانی را از تماس با انگشتانش به عمق حس بویاییاش بالا بکشد و یا پسرخردسالش را به میهمانی طشتی پر آب دعوت کند.
اول وقت اداری از سومین روز بود، دستگیره کمد فلزی سه طبقه سردخانه چرخی زد. صدای خشک آن از رؤیا به درم کرد. من را توی سینی فلزی وسطی گذاشته بودند. زیر و روی نعش من روی دو عد سینی، دو نفر دیگر را خوابانده بودند. هر دو نفر آنها مَرد بودند. تفکیک جنسیتی مثل همه اماکن عمومی دیگر مانند متروها، اتوبوسهای شهری و سالن اجتماعات عمومی اینجا نیز رعایت میشد.
سینی استیلی که من را روی آن دراز کرده بودند، بیرون کشیده شد. سینی روی شش عدد بلبرینگ پایههایش خوب و روان حرکت کرد، دستی کفن از صورتم گرفت.
– همینه؟
طفلک پسرم رنگش پرید، زبانش بند آمد. دفعه اولی بود که در عمرش، پدرش را به این وضع و حال میدید. من به پسرم گفتم: «قندک! سلامت کو!» بچه که بود او را قندک صدا میکردم، مخصوصا وقتی که داخل طشت پلاستیکی قرمز رنگ توی حمام خانه با او آب بازی میکردیم. اما او مثل اینکه صدای من را نشنید، نه تنها جواب من را نداد بلکه به پرسش کارمند سردخانه هم نتوانست پاسخ دهد. فقط با جنباندن سر، پرسش او را پاسخی به تایید داد.
– خودشه
من به غیر از پسرم، دخترم و همسرم کس دیگری را نداشتم که واقعا دلسوز من باشند. همسرم و دخترم که وقتی خبر مرگ من را شنیدند، همان دقیقه اول روحیهشان را باختند. دخترم، غش کرد و افتاد. مادر روحیه نداشتهاش به او رسیدگی کرد تا حالش را جا بیاورد. آنها توان و جرأت لازم برای اینکه بخواهند جنازهام را شناسایی کنند را نداشتند.آن هم با صورتی آش و لاش به روی سینه سردخانه
این بود که پسرم را مأمور این کار کرده بودند. وقتی که او تایید داد «خودشه!» من را توی تابوتی که قدیمترها چوبی بود و حالاپلاستیکی شده است، بار کردند و بعد دیگر بار به آمبولانس بارم کردند و راسته گورستان شدیم.
۵
بچه که بودیم به قول معروف شر هم بودیم. محله کودکیهای ما، از محلات حاشیه نشینهای شهرها بود. «گودال خشتمالها» قِر شمال خانه ای بود. تهِ شرقیترین غیرمحدوده شهر بود.
آسفالت که تمام میشد کورهپزخانه ها را که رد میکردی به «گودال» میرسیدی. محیط «گودال» و خلافکاریهای رایج در آنها از ما بچهها کودکانی شلوغ، بد دهان و پرخاشگر ساخته بود. ما به بازیهای کودکانهمان با «پلخمون»۶ کبوترهای کفتر بازهای محله را شکار میزدیم. گاهی سنگ پلخمون ما کمانه میکرد، شیشهای از پنجره همسایهای را میشکست. آن وقت فریاد زن خانه سانحه دیده بلند میشد، الهی به تخته غسالخانه بیفتین، الهی جز جیگر بگیرین و حالا من، روی تخته که نه! سنگ غسالخانه افتاده بودم.
نفرین زن همسایه خیلی دیر کارگر افتاده بود. بیانصاف مرده شوی از اُستای دلاک حمام بیگلربیکی هم به مراتب خشنتر بود. چنان چپ و راست و دَمَروم می کرد که انگار نه انگار من هم آدم هستم. یعنی یکی از جنس خودش هستم. میخواست هرچه زودتر کلک کار را به کَنَّد و به پولش برسد. او در کار خودش تجربه و تبحر ویژهای کسب کرده بود. هر چه سریعتر میت را غسل میداد «بیاین ببرینش!» تا چهار نفر از شرکت کنندگان در مراسم تدفین جلو بیایند و خودشان را اماده تحویل گرفتن جسد بکنند، او میت را کفن پیچ کرده و آماده تحویل کرده بود. یک بار دیگر به تابوت پلاستیکی سیاه رنگ نقل مکانم دادند.
– بلند بگو لااله الا الله
تابوت از زمین بلند شد، بلندش کردند. بر دوش تنی چند سوار شد. «خوش به حالت اَباث، تو را ماهیها به دوش کشیدند، بر امواج سوار شدی، رو سوی دریا، دریاها، روان شدند. تو را به آبهای آزاد رساندند.» آوردندم، به چاله گور سرازیرم کردند. قاری پس از خواندن دعاهایی به زبان عربی که من هیچ درک نکردم و حالیام نشد که چه میخواند. شنیدم و دیدم که در آخر هر جملهای به اطراف گور من ایستادگان میگویند «آمین» پس از پایان ادعیه خوانی به زبان عربی، شنیدم و دیدم که دعاخوان سر گورم با صدایی که یک پرده از صدای قلبیاش بالاتر، فریاد زد:
– حاج مُغان اَردمه چی چه جور آدمی بود؟
و به گرد گور ایستادگان یک صدا
– خوب آدمی بود.
این فریاد شادی سه نوبت تکرار شد. اعتراض کردم کسی صدای من را نشنید. به اطراف گور ایستادگان البته نه همهشان، می دانستند که من اهل این حرفها نیستم. اما اگر این گوشه از باورهای من بر از ما بهتران آشکار میشد. آن وقت حتما خاک زمین گورستانهای وطنام را اجازه نمیدادند تا پذیرای نعش من باشند. اَباث هم که دیروقتی بود که خرجاش را از ما جدا کرده بود به آبهای آزاد راه برده بود که اگر بود از همان فردای سردخانه، نعش من را به کویر لوت میبرد، به «ریگ یلان» میسپرد. اما کار تدفین به روال عرف و سنت افتاد. بیل، بیل خاک به چاله گورم پر کردند. صدای اعتراض من با پژواکش به چاله گورم پیچید، چرخید و چون جسدم دفن شد. دیگر بار اعتراض کردم، دهانم را پر از خاک کردند، نفس ام بند آمد.
– حاج آقا!؟ حاج مُغان اردمه چی، بابا من اصلا به عمرم به مکه نرفتهام، از وقتی که به یاد دارم وقتی صحبت حج و مکه میشد، این بیت شعر که از همان نوجوانی به پشت کامیون نفتکش «عباس و ارطان» دیده و خوانده بوم ملکه ذهنم بوده است:
راه دور کعبه را حاجی زیارت می کنی
کعبه دل را زیارت کن، که فرسنگش کم است
در ضمن خوب میدانم که آدم خوبی هم نبودهام. اصلا آدم خوب یعنی چه؟ یک نفر باید دارای چه ویژگیهای شخصیتی باشد که به او صفت «آدم خوب» بدهند. اگر کسی دروغ نمیگوید، دزدی نمیکند، میتواند رشوه بگیرد و نمیگیرد، ریاکار نیست به او که آدم خوب نمیگویند. اینها که جزیی از وظایف اخلاقی هر آدمی است. این کارها را که نمیکند بخشی از وظایف انسانیاش را انجام داده است. اعمال و رفتاری اگر فراتر از اینها در طول عمر خودش انجام داد آن وقت بعد از مرگش شاید بتوان گفت «فلانی خوب آدمی بود» من به خاطر دارم که سالها قبل یکی از همین آدمهای معلومالحال که کنج قهوهخانه فالگوش مینشست، فوت شده بود طرف ریاکار و زن باره نیز بود. در آگهی ترحیماش نوشته بودند. اُسوه طهارت و تقوا، استاد…، معلم اخلاق، دعوت حق را لبیک گفت و آسمانی شد. برخاک گورش قاری فریاد میکرد،
– فلانی چه جور آدمی بود؟
بر گرد گور گرد آمدگان یک صدا میگفتند:
خوب آدمی بود
آن هم سه سه بار، به نُه بار
نوروز ۹۹
پی نوشت
۱- نگویید آب را، مایعات را میآشامند و نمیخورند، چندین صد و یا هزار مرتبه از کودکی تا پیری به شما گفتهاند: «چایی خوردی»؟ آب میخوری؟ برویم قهوه خانه دو تا چای بخوریم
۲- سپراتور، نام دستگاهی است در صنایع غذایی – دارویی که با سرعتی برابر با حداقل ۵۲۰۰ دور در دقیقه ذرات معلق در مایعات را جداسازی میکند.
۳- گاتر، در کارخانجات، به ویژه سالنهای تولید جوی با شبکه فلزی پوشش دادهشدهای است که وظیفه جمع آوری و حمل پسآب را به مخزن سپتیک انجام می دهد.
۴- استودبیکر: مارک یک نوع کامیون عمدتا کمپرسی که اینک سالها است از رده خارج است.
۵- اَباث: عباث، عباس
۶- پلخمون : در گویش خراسانی، تیر و کمان کودکان را میگویند. همانی که از چوب دو شاخه کوچکی، اندازه یک کف دست و کاسه خانهای چرمی با دو تکه کش تقریبا به طول سی سانتیمتر ساخته شده است. وسیلهای که ویژه شکار پرندگان کوچک است.