پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

مصاحبه با احمد شاملو. بیست مردادماه ۱۳۵۸ – جمیله ندایی

جمیله ندایی

روزنامه بامداد. سردبیر حسین مهری. سردبیر صفحه فرهنگی بیژن خرسند

۱

گفتگویی درباره شعر با احمد شاملو

سندباد در مرگ

 * اصولاً چیزی که بشود به طور مطلق و به طور عام به اش هنر مردمی یا توده یی گفت     وجودندارد مگر اینکه بگوییم : « هنر بازاری ».

* من از درد خود فریاد زده‌ام ، اما اگر درد من درد مشترک بوده ،پس در همان حال درد مشترک را فریاد زده‌ام.

* من با چنین اشیایی سخن گفته‌ام  تا نهادی را بر ملا کنم که پشت دریچه خانه‌ات ایستاده است.

      * کلاس دهم بودیم ،وقتی اولین چاپ مجموعه شعر احمد شاملو را نیل، انتشارداد.ما هفت تن علاقمندان دور  ونزدیک، هرکدام یک تومان گذاشتیم، تاهفت تومان بهای کتاب فراهم آمد و به این ترتیب نوجوانی مان را  با « هوای تازه »  آغاز کردیم.  بعد تر و با « سرود پنجم شکفتیم »  و نسل ما ( مثل نسلهای قبل تر و بعد تر)، افتخارش این شد که خواننده و همروزگار اشعار « ا.بامداد »  باشد. با سپاس بسیار برای پذیرش گفت و گو ، و لطفی که به خاطر اشعار جدید به ما شد.

                                          ***

        * از آخر شروع میکنم . آخرین شعرهایتان « هجرانرانیها »  که به زودی منتشر میشود – چرا و چطور بوجود آمد ؟

– « هجرانیها » ، شعر غربتند و این غربت لعنتی را من بد جوری حس کردم . دردی بود که از همان اول ، یعنی پیش ازاین که پایم را از وطن بیرون بگذارم بجانم افتاد .« ترانه آبی »  که در«  دشنه در دیس » آمده

نخستین محصول این درد و در واقع « اولین هجرانی» است.

*  از شبانه ها تا هجرانیها جه راهی طی شده است ؟

 – نمیدانم به این سؤال چه پاسخی بدهم . هجرانیها که ( تعدادشان هم زیاد نیست) محصول یک دوره بسیار کوتاهند ، کمابیش یک دوره ی دوساله ، حال آنکه شبانه ها طی سالیان دراز نوشته شده‌اند . فکر میکنم اولی آن‌ها را در سال سی و دو نوشته باشم ، یعنی بیست و هفت سال پیش. بنا براین پشت نخستین شبانه ها تجربه ی عمیق شعر هست نه آگاهی کافی از ظرفیت‌های زبان، در صورتی که پشت « هجرانی ها»  دست کم بیست و پنج سال کار مداوم خوابیده است. وانگهی من زبان فارسی را عاشقانه دوست میدارم و برخوردم با آن برخورد با چیزی مقدس است و شاید به همین دلیل است که این اواخر کمتر مینویسم ، زیرا معتقدم که درین معبد قدسی تنها باید حضور قلب داشت و انسان همیشه حضور قلب ندارد .  اما بیست و هفت سال پیش قضیه فرق میکرد. آنموقع ها، زبان از نظر من فقط یک وسیله بود، شاید یک چیز « مصرفی»  که به خاطر یک شعر میشد پدرش را هم در آورد . کاری که متأسفانه امروز هم پاره‌ای از شاعران جوان میکنند. آیا توانستم به سؤالتان جوابی داده باشم ؟

     *بعد از هجرانی ها آیا بازهم شعرتان تغییر دیگری خواهد داشت ؟

شما زیاد به «هجرانیها»  چسبیده اید و انگار آن‌ها را خیلی مهم تلقی میکنید، در صورتیکه من خودم شعر های  بسیار معدود پس از « هجرانیها»  را بیشتر می پسندم ، « آخر بازی»  راو « صبح» را و« درین بن‌بست»  را.  این‌ها عمیق‌ترین اشعار انعکاسی منند –  تصاویری فوری از جامعه در آینه ، در بافتی محکم از زبان..  

     اما در جواب قسمت دوم سؤالتان باید بگویم نه. برای من شاید دیگردست زدن به تجربه یی تازه در شعر دیر شده باشد.هرچند،کی میداند یک ساعت دیگر چه پیش می آید؟

شعر فرزند اقتضاست. چه معلوم است همین فردا« اقتضایی» تغییراتی را

 در زیان و شکل شعر من یا هرکس دیگر ایجاب نکند؟

       *می‌شود بپرسم مقصودتان از اقتضا چیست ؟ مگر شعر هم تابع مقتصیات است؟

    – بله، و مقصودم از اقتصا، دقیقاً همان چیزی است که مایا کفسکی آن را« سفارش اجتماعی» می‌خواند و می‌گفت :«  شاعر باید از اجتماع سفارش قبول کند»

.

   *می‌شود یک مثال درین مورد بیاورید؟ مثالی ازکارهای خودتان…….

     – حتماً …« پریا »  شعری بود که من مستقیماً به سفارش اجتماع نوشتم. دلیلش هم این بود که جامعه به آن نیاز داشت. و بی درنگ انرا تحویل گرفت و برد.لازمش داشت  و من این لزوم را با گوشت و پوستم  درک کرده بودم . پس شعری بود فرزند اقتضا.

بعدها تجربه ی بکار گرفتن زبان و اصطلاحات کوچه در شعر را کنار گذاشتم زیرا این تجربه میتوانست در نهایت امر برای کار من زیان بخش باشد . اما سال پیش، درست در بحبوحه حوادث بهمن ماه یکبار دیگر همان سفارش صریح و قاطع را درک کردم .  بازگشت به زبان و اصطلاحات کوچه و نوشتن شعری که جامعه بر حسب نیاز خود آنرا بی‌درنگ تحویل بگیرد.

        *پس چه شد ؟ به عهدتان وفا نکردید؟

  – ششماهه بدنیا نیامده اید که؟…طرحی راکه برای زمینه راه ریختم بسیار سنگین برداشت کردم.  طرحی را که برای زمینه کار ریختم بسیار سنگین برداشت کردم . طرحی که ریختم این بود : سندباد که سالهاست از هفتمین یا آخرین سفر خود بازگشته ، در کلبه یی بر فراز صخره یی عمود بر دریا، به انتظار آنکه روح دریا، بار دیگر اورا به خود بخواند زندگی میکند. معشوق سندباد طی همه سالها همه ی  کوشش خود را به کار بسته است تا ازاو موجودی دلبسته به خاک بسازد اما توفیق نیافته است. سندباد شبها در دل توفان و باران از پنجره به سوی دریا خم می‌شود، به کوهه های بی‌قرار آب چشم میدوزد و فریاد مدح دریا که بی تابانه منتظر است تا اورا به سفر مرگ بخواند گوش تیز میکند .زیرا فضیلت او جایی بر سکون ساحل مردن را بر نمی تابد.  سندباد مرد دریاها و طوفانهاست..

سرانجام در دل سیاه ترین شبی که جهان به خود دیده واز غریو توفانی که از غروب آن روز به خشمی دیوانه وار زنجیر پاره کرده است ، دریا سند باد را باد را به خود می‌خواند. تلاش معشوقه در ممانعت از او به جایی نمیرسد. سندباد با قایقی سبک به دریا می زند. وصف انقلاب دریا می بایست چیزی شورانگیز از آب درآید و بلادرنگ هم انقلاب ایران را تداعی کند. باری پس ازآن که توفان به ناگهان آرام گرفت، منظره طلوع خورشید از شفاف‌ترین آسمانی که افق همیشه ابری این دریابرای نخستین با ر به خود می‌بیند، دریا جنازه ی سندباد را به ساحل می افکند.. 

این تمثیلی است که گمان نمی‌کنم نیاز به شرح و تفسیر داشته باشد، اما اثری نبود که به فوریت بتوان تحویل جامعه داد. اتودهای زیادی روی آن کردم و بخصوص روی پیاده کردن تصویرهای مرکزی یا اصلی که می بایست از طریق گسترش پیدا کردن در یک فرم موسیقیایی به تجسم صوتی توفان موفق شود، خیلی ساده بگویم ، پوست خودم را کندم، که البته فراموش نکنید اگر مقید نبودم که در آن زبان محاوره و اطظلاحات عامیانه را بکارگیرم، این توفیق راحت‌تر بدست می آمد..

                     *ازش منصرف شدید ؟ گذاشتیدش کنار؟

                        –  کار آنقدر کند پیش رفت که دست آخر هم متوقف ماند. و بیشتر به دلیل بازگشتم به ایران و بعد هم این فعالیت‌هایی که وقت سرخاراندان باقی نمی گذارد. ضمناً یادتان باشد که آن روزها تقریباً چندان فرصتی برای این‌جور کارهاکه بیشتر کار حاشیه یی تلقی میشد وجود نداشت و همه وقتم یا در دفتر روزنامه ایرانشهر میگذشت یا در خارج از دفتر ایرانشهر اما در کار ایرانشهر. و یک نکته ی دیگر هم این است که اصولاً من عادت باین جور شعر نوشتن ندارم و تقریباً هر شعری را که با طرح و نقشه ی قبلی دست گرفتم نیمه کاره رها کردم. این جور شعرها تصنعی به نظرم می‌آید و راضیم نمی کند.

این شعر که احتمالاً میتوانست عنوانش « سندباد در سفر مرگ باشد» میبایست  از لحاظ موسیقی کلام فوق‌العاده قوی از آب درآید. میبایست آگاهی و مکاشفه در کار خلق آن دست به دست بدهند . چرا نه ؟ سفارش اجتماعی به جای خودش ، ولی شعری که بسیار زیبا نباشد به چه درد میخورد ؟باید با آن زیر اجاق را روشن کرد..

              *دنبالش را نمیگیرید؟ خیال ندارید تمامش کنید ؟

      – چرا کاش فرصتش را پیدا کنم  . این شعر برای خود من هم میتواند« سفر مرگ» باشد.زیباست  که آخرین شعر شاعر زیباترین شعر او باشد . آخرین کمانکشی آرش، ومثل آخرین آواز قو..

          *در دوره های مختلف شاعری شما حرفهای زیادی زده اند. مثلاً گاهی گفته‌اند چرا سیاسی نیست؟ گاهی : چرا فقط مربوط به مسایل روز است، یعنی چیزهایی نیست که در زمان بماند. گاهی گفته‌اند خصوصی است و اجتماعی نیست … سؤال این است : آیا اصلاً میتوان کل کارشما را بدوره هایی تقسیم کرد  ؟ خودتان میتوانید کارهایتان را تقسیم کنید؟  – یا اینکه اصولاً عکس العملی در برابر این حرفها در شعر شما به وجود آمده ؟ مثلاً اگر گفته‌اند سیاسی نیست ، بنشینید شعر سیاسی بنویسید ؟

       – بگذارید سؤال آن را از پایین به بالا جواب بدهم :

در باب اینکه آیا عکس‌العملی در برابر قضاوت‌ها داشته‌ام ،و مثلاً اگر گفته‌اند« شعر من سیاسی نیست ؟ آیا نشسته‌ام و شعر سیاسی سروده ام ؟»  باید بگویم بهیج وجه ؟ چرا که اولاً من علاقه یی نداشته‌ام به اینکه شعر را وسیله یی قرار بدهم برای آنکه خودم را در جامعه جا کنم. کارخانه ی شعرسازی هم ندارم که از طریق دفتر بازاریابی تحقیق کنم ببینم مردم خواستار چه‌جور شعری هستند که جنس باب بازار صادر کنم . …در حالی که شعر دراین وطن سنتی است در نهایت عمق و با ریشه‌هایی در نهایت گستردگی، من به راستی از درک این مسأله عاجزم که چرا سؤالاتی که بر می انگیزد، همیشه فوق‌العاده سطحی و نو پایانه است.

من خیال  میکنم این مشکل زاییده ی همان تخم لقی باشد که بیست سی سال پیش، برای اولین بارجوجه تئوریسین های حزب توده   که شاخ گاو را تنها از روی شاخش میتوانند از خر تمیز بدهند تو دهان خلایق شکستند . آمدند و گفتند هنر باید مردمی باشد .و هنر را با ید مردم درک کنند .  مطلب را از روی کتاب یاد گرفتن ، آیه‌های استالین مرحوم، وآژان فرهنگیش ، آ.ژدانف را – کورکورانه قرقره کردن گرفتاریش همین چیزهاست .

 توده ها…. بسیار  خوب  توده  ها شامل طبقاطند و طبقات را، در این رابطه خاص، میتوان به انواع وا قسام لایه‌های بیسوادان، کم سوادان ، بی ذوقان مطلق ، کم ذوقان ، صاحب ذوقان ، بی سوادان صاحب ذوق ، با سوادان بی ذوق و غیره وغیره تقسیم کرد . حالا بفرمایید ببینم کدام شاعر یا نقاش یا آهنگساز میتواند اثری بیافریند تا « توده ها» یعنی همه ی این لایه ها که طبقات مختلف را تشکیل میدهند بتوانند آنرا درک کنند ؟ برای « چوپان مزلقایی و ،حاج آقای بازارحلبی سازها و کارگر کوره پز خانه، غایت موسیقی، تصنیف « یاردلی جیران» است و« گل پری جون» . اینجا ، تکلیف « گلینکا» و« موسورگسکی» و«چایکفسکی » چه می‌شود؟ منظورم این است که دقیقاً الگوهای روسی قضیه را مطرح کرده باشم تا رفقا نتوانند زیرش بزنند و بگویند از کسانی نام برده‌ام که خائن به طبقه کارگرند. وقتی صحبت از میراث عظیم موسیقی روس به میان می‌آید این نامها به ذهن متبادر می‌شود نه آن ترانه های البته درحدّ خود زیبایی که  فلان  هیزم شکن کم سواد و بناچار بیگانه با میراث عظیم موسیقی روس که در پرت افتاده تر ین جنگلهای سیبری درخت ارّه میکند از شنیدن آن لذت میبرد. ( برای آنکه خلط مبحث نشود ذکر این حقیقت لازم است که سر چشمه ی آثار جاودانی این آهنگسازان نیز چیزی جزهمان ترانه های قومی نیست. اما  مسأله در همین بهره جویی و ساخت و پرداخت نوابغ از آن مایه‌های خام است. ترانه « توده یی» «اوچین چرنیا» (که به نام چشمان سیاه معروف شده است) همان « تمی» است که چایکفسکی برای سمفونی بی نظیرش « پاته تیک» مورد استفاده قرار داده . اما آیا به راستی این همان است ؟ و آیا به راستی در مصرف کننده ی عامی آن ترانه ، سمفونی چایکفسکی هم همان اثر را میگذارد؟) .

نیما دست کم بیست سال تمام کنج خانه‌اش نشست و برای خود کارکرد بی اینکه بتواند آثارش را با جامعه در میان بگذارد ( از « مجله موسیقی» که اولین شعرهای نیما در آن چاپ میشد میگذرم) طی این بیست سال نیما به ناگزیر  درخطی پیش رفت که جامعه در مسیر مخالف آن رانده میشد. و در نتیجه نیما عملاً با هر قدمی که در طریق اعتلای زبان و فرم شعری خود بر میداشت دو قدم از خوانندگان احتمالی شعرش بیشتر فاصله میگرفت. حاصل کار این بود که پس ازشهریور بیست، فرهنگ شعری توده شعر خوان( و نه « توده ها» بطوراعم) خزعبلاتی از نوع « بارها گفتم نگارا ناز کم کن ناز کم کن » مهدی حمیدی شیرازی و شعر نیما در حدّ « پادشاه فتح» و « مرغ آمین ». –  یادم می آید وقتی همین شعر« پادشاه فتح » نیما با اصرار و پایمردی جلال آل احمد در ماهنامه مردم چاپ شد ، بسیاری از روشنفکران به اعتراض برخاستند و حتی یکی از آن میان برداشت در جایی ادعا کرد که این شعر اصلا « خوانش زبان فارسی نیست» . نیما باشعرش ، درسال بیست و چهار و پنج ، درست بصورت ستاره کوره یی در آمده بود که از کهکشان خودش گریخته باشد، اما فقط پنج سال وقت می  خواست تا همین ستاره ی گریخته ، خورشیدی شود که در مدارش کهکشانی درخشان به گردش در آید. کهکشان رنگینی که به راستی در سراسر تاریخ شعر ما بی سابقه است.

من اینجا برای مقایسه یک نمونه ی دیگر هم دارم که میتوانم بگذارمش وسط . این نمونه منفی، اشرف الدین حسینی است: مردی از دوره ی انقلابات مشروطیت که به زعم رفقا « شعر توده یی» یا «شعر مردمی» میگفت و روزنامه اش « نسیم شمال» را به تمام معنی اصطلاح « مثل ورق زر میبردند»

      در دانشگاه جرسی سیتی آمریکا برای جمعی از دانشجویان ایرانی در همین مقوله صحبت میکردم. پرسیدم آیا میان شما دویست و پنجاه تا سیصدنفری که درین سالن نشسته یید آیا کسی هست که نام اشرف الدین حسینی را شنیده باشد ؟ سه یا چهارتن دست بلند کردند، پرسیدم آیا میان شما سه چهارتن کسی هست که حداقل یک بیت از اشعار او را حفظ داشته باشد؟

             نتیجه آن آمارگیری غم انگیز نسبی از پیش روشن بود. شعر اشرف الدین علی رغم توفیق اجتماعی خود، با مرگ شاعرش مرده و در همان گوری که شاعر را به خاک می سپردند، مدفون شده است. و به عبارت دیگر، شعریکه به دلیل شرایط خاصّ زمانی چنان برد گسترده یی داشت از آنجا که می توانست بر فرهنگ جامعه اثر بگذارد از حرکت در زمان عاجز ماند. خلاصه کنم :

          نیما اسبی بود که جلو گاری بسته شده بود. و اشرف الدین، اسبی بود پشت گاری. نیما نقطه یی بود پیشاپیش جامعه، که با سطح فرهنگی جامعه پیکانی نوک تیز می ساخت، و اشرف الدین نقطه یی بود ، برنازلترین سطح ذوق و فرهنگ بازاری، و با همان سطح نیز نمی توانست پیکانی بسازد.

        نکته یی که جای گفتنش همین جاست این است که هنرمند خلاق و پیشرو، هنرمندی که نوآور است و آثارش به غنای هر چه بیشتر دستاوردهای فرهنگی جامعه خود و جامعه بشری مدد می رساند، لزوما پیشاپیش جامعه حرکت میکند. محصول این چنین هنرمندی به ناچار نمی تواند آنچنان که مارکسیست نماهای فاقد بینش دیالکتیکی مدعی هستند « برد توده یی» داشته باشد، چرا که توده « مستیقیما» نمی تواند با اثرچنین هنرمندی تماس بگیرد.

اثری که او میگذارد بر« فرهنگ هنری» جامعه است و مع الواسطه در اختیار توده ها قرار می گیرد. یعنی از طریق هنرمندانی که در فاصله ی میان او و لایه های دیگر طبقات واقع شده اند. بهره ی نیما به وسیله ی خسرو گلسرخی است (مثلا) که به فرهنگ کارگران انقلابی منتقل می شود. این یک اصل کلی ست و با حرف هایی از قبیل « معتقدات هنری بورژوازی» و « هنر برای هنر» و این جور عبارات کلیشه یی هم آن را مخدوش نمی شود کرد. لنین هم این نکته را جایی تاکید کرده است که پرولتاریایی بودن مضمون آثار هنری نباید بهانه ی آسانگیری هنرمندان بشود و فرم های درخشانی که هنرمندان جوامع بورژوایی آفریده اند باید در فرهنگ هنری جامعه ی پرولتری مورد بهره برداری قرار گیرد. ( مفهوم سخنش را از حافظه نقل می کنم. شاید این عین عبارت او نباشد.)

باری، مسئله این است که اصولا، بدان معنا، چیزی که بشود به طور مطلق و به طور عام به آن« هنر مردمی» یا «هنر توده یی» گفت وجود ندارد. مگر این که بگوییم «هنر بازاری» که  مصداقش در موسیقی می شود آغاسی، در سینما می شود فیلم امیرارسلان، در رمان می شود « موطلایی شهر ما» و فس علی هذا… که یعنی چیزهایی که شدیدا توده پسند هست حال آن که قاتل فرهنگ توده است. و این در برابر آثاری قرار می گیرد که مطلقلا توده پسند نیست اما مضمون و محتوایش عمیقا توده یی است. چنان که« مرغ آمین» نیما و فیلم « گاو» مهرجویی مثلا،- و اگر در فاصله ی میان این دو نقطه « آثاری» وجود داشته باشد با محتوای توده یی و در قالب توده پسند ( همچون آثار اشرف الدین حسینی ) ، آنگاه باید موضوع را در مقوله دیگری مورد قضاوت قرار داد چرا که شعر اشرف الدین حسینی ( منباب نمونه) بیشتر باید یک « فعالیت سیاسی» تلقی شود نه یک فعالیت هنری، و مبنای سنجش ناگزیر باید « ارزش تاریخی» آن باشد نه « ارزش فرهنگی آن ». ـ این که فلان موضوع را بر چه اساسی باید بسنجیم نخستین قدم در راه قضاوت عادلانه است. به چاقو شکم دریدن جنایت نخواهد بود اگر از پیش بدانیم که عامل عمل جرّاح است. کسی که دفتر تلفن را به عنوان رمانی بخواند ناگزیر قضاوتش این خواهد بود که« رمان افتضاحی ست ، آن همه پرسوناژ، بدون این که هیچ اتفاقی بیفتد.»ـ البته درین مسئله من آثار موفق را در شمار استثناهای قاعده به حساب می آورم.

  •     اما کسانی آمده اند و مقوله ی پرت « هنر توده یی» را به صورتی عنوان کرده ند که هزار مسئله در اذهان به وجود آورده است. بخصوص که موضوع « تعهّد» هم به عنوان یک جور
  • ·         « بدهکاری هنرمند به جامعه» به این مسایل دامن می زند.

             پس در جواب این سوأل می گویم: نه عزیزم. آن حرف ها که در باب شعر من زده شده هیچ تاثیری در کار من نداشته است من از درد خود خودم فریاد زده ام و البته که چنین است، مگر می توان از درد دیگری فریاد زد ودر ضمن صمیمی و صادق نیز بود؟ – اما اگر درد من درد تو نیز بوده ، اگر درد من  درد مشترک  بوده، پس در همان حال « درد مشترک» را فریاد زده ام. اما این که می توان کل کار مرا به دوره هایی تقسیم کرد یا نه، چیزی است که من به اش فکر نکرده ام ولی تصوّر می کنم چنین کاری بشود کرد. این تقسیم بندی هم از عرض می تواند صورت بگیرد هم از طول. یعنی شاید مجموع شعرهای مرا بشود به چهار یا پنج دوره تقسیم کرد و در عرض هر دوره نیز بخش بندهای دیگر به عمل آورد زیرا رد حوادث عمومی و شخصی هم کاملا در این اشعار مشخص است. ولی حالا بگذارید من یک سوال از شما بکنم: وقتی به سلامتی ازاین کار مهم فارغ شدیم ماحصل کارمان به درد کجا می خورد؟

               * بلاغت و هنر کلامی شعرهای اخیر به گونه یی است که احساس و عاطفه را می پوشاند. می توانم بگویم که در شعرهای اولیه این معکوس بوده است. آیا چنین اتفاقی می باید در شعر بیفتد؟  چه قدر از شعر دور می شویم برای اینکه به زبان شسته روفته نزدیک تر بشویم.

                   – شعر یک حادثه است. حادثه یی که زمان و مکان سبب ساز اوست اما شکل بندی آن در « زبان» صورت می گیرد. پس برای آن می توان و باید همه ی امکانات زبان، همه ی ظرفیتهای زبان را به کار گرفت.

کلمات در شعر مظهر اشیاء نیستند، بلکه خود اشیائند که از طریق کلمات در شعر حضور پیدا می کنند، با رنگ و طعم شان، با صدا و حجم و درشتی و نرمی شان، با القاآتی که می توانند بکنند، با تداعی هایی که در امکان شان هست، با تمام باری که می توانند داشته باشند و با تمام فرهنگی که پشت شان خوابیده وبا تمام تاریخی که دارد ، پس تمام اینها برای شاعر « شناخته شده» باید باشد و « تجربه شده» باشد . شاعر باید کلّ جهان را از طریق زبان تجربه کند. او نمی تواند از تلخی زهر بگوید مگر اینکه زهر را چشیده باشد.نمی تواند برای مرگ رجز بخواند مگر این که با مرگ پنجه در پنجه کرده باشد.اما نخواهد توانست از این تجربه، شعری بیافریند مگر این که با روح هر چیزی الفتی شاعرانه به هم رسانده باشد.

چه می گویید می گویید بلاغت و هنر کلامی احساس و عاطفه را می پوشاند؟ حال آنکه تنها از این راه است که می توان عمق احساس و عاطفه را باز نمود. چطور می گویید هر چه به زبان شسته روفته نزدیک بشویم از شعر دور شده ایم ؟ حال آنکه تنها ازاین دروازه است که میتوان به شعر راه یافت.

تصوّر می کنم یک اشکال بزرگ این باشد که بسیاری از مردم راه مواجهه با شعر را نیافته اند و معمولا از زاویه یی با شعر برخورد می کنند که آن را از «شعریت» می اندازد، این کاغذی که دست شماست باید از روبه رو نگاه کرد. اگر از پهلو نگاهش کنید ممکن است آن را با یک تکّه نخ عوضی بگیرید.

                     * گفتید خود اشیاء هستند که درشعر حضور پیدا می کنند. منظورتان این بود که تعریفی شاعرانه از شعربه دست بدهید؟ منظورتان این بود که مثلا شعر باید تا این حدّ قابل لمس باشد؟ به عبارت دیگر تا این حدّ «زنده» باشد؟

                      – نه وانگهی، شما فقط به یک تکّه از حرف من توجّه کردید. و باقیش را گذاشتید به امان خدا- من به دنبال این جمله سعی کردم یکی یکی خصوصیات اشیاء را هم بشمارم. پس منظورم دقیقا همان است که گفتم : حضور اشیاء در شعر، با تمام خصوصیت هاشان.

                       * می توانم بپرسم چطور؟

                         – با یک مثال چطورید؟

                         * عالی است.

                        – بسیار خوب. یکی پرسید قیمه به قاف کنند یا به غین ؟ گفت ای برادر غین و قاف بگذار که قیمه به گوشت کنند….

                       من به شما می گویم قناری، قناری را ببینید. کلمه را بگذارید و بگذرید، حضور قناری را دریابید، خود آن پرنده را با همه وجودتان حسش کنید. این قناری که من میگویم قاف و نون و چند تا حرف و حرکت نیست. یک معجزه ی حیات است. رنگش را با چشم هایتان بخورید. آوازش را با تمام جانتان گوش کنید. وقتی که می خواند نت ها را تماشا کنید که چه جور در گلوگاهش می تپد- تجسّم عینی یک چیز حسّی – وبه آن شوری اندیشه کنید که تمام جانش را در آوازش می گذارد. زیبایی خطوط این حجم زنده ی پر شور را بسنجید تا به عمق مفهوم ظرافت برسید. و تازه همه اش این نیست. اینها همه نقطه ی حرکت است تا از مجموع اینها به ژرفای مفهوم بی گناهی برسی. تا شفقت، درست در آنجایی که باید باشد، در سویدای قلبت بیدار شود و با تمام انسانیت در برابر کلّ این «جان موسیقی» به نماز بایستی.

            آنگاه من می گویم یاس. و شما باید تجربه ی قناری را در باره ی یاس تکرار کنید. یاس را ببینید، بوته ی یاس را و گلشن را، عفاف سپید عطرش را و عذرایی معصومیّت سپیدش را و در جان تان به مفهوم عمیق و بزرگوار فروتنی دست پیدا کنید.

              آنگاه می گویم سوسن. و باز همان تجربه تکرار می شود. ما انسانیم و جهان را بدین گونه تجربه می کنیم.

  من با چنین اشیائی سخن گفته ام تا نهاد دیوی را برملا کنم که پشت دریچه خانه ات ایستاده است:

   کباب قناری

  برآتش سوسن و یاس…

     و اگر شما حضور این اشیاء را احساس نکنید، اگر از سطح کلمات پایین نیایید، از سیاهی این فضا به وحشت نخواهید افتاد و هشدار من باد هوا خواهد شد.

          بدین ترتیب می بینید که اشکال اصلی در شعر نیست، در طرز برخورد خواننده با شعر است. خوشبختانه دوست من پاشایی در کتاب جمعه بحثی درین باب بازکرده است که تصوّر می کنم بسیار سازنده باشد. هرچند که پاشایی فقط به شعر من می پردازد و البته چاپ این مقالات در مجلّه یی که خود من سردبیرش هستم شاید یک خرده لوس به نظر بیاید.

           * صحبت کتاب جمعه پیش  آمد. می خواهم درست با این عبارت ازآن بپرسم که « پشت ریسک کتاب جمعه چی هست؟»

          – چرا ریسک ؟

           * روشن است. در جوّی که منطق بعضی ها دریدن و آتش زدن روزنامه ها و مجلّه ها باشد….

            – آه بله، باقیش را نگویید. همکاران من خوشبختانه کسانی هستند که جان شان را عندللزوم می گذارند وسط. چه زیباست آن شعر حافظ : استاده ام چو شمع، ترسان ز آتشم .

           * نگار سوال اصلی من این وسط گم شد.

           – نه گم نشد. پشت کتاب جمعه وظیفه است و بس. این را بگذارید همان جا جواب بدهیم. یعنی توی کتاب جمعه.

           * خسته نشدید؟ یک سوال دیگر هم دارم . یعنی سوال آخر: می خواهم از کتاب کوچه بپرسم . یک جلدش از چاپ در آمده اما باقیش در چه مرحله یی است ؟

           – دردم را تازه کردید . کار کتاب کوچه در مرحله یی است که دیگر یک تنه پیش نمی رود. این جلدی که منتشر شده شامل بخشی از حرف « آ » است. کلّ این حرف بین سه تا چهار جلد می شود. بعد نوبت حرف الف است و کلّ این حرف بین سه تا چهر جلد می شود. بعد نوبت حرف الف است. که دقیقا نمی توانم بگویم اما احتمالا شش تا هفت جلد خواهد شد. قسمت مهمّی از حرف « ب» هم برای چاپ آماده است. اما برای پیشبرد باقی کار حتما باید سازمانی به وجود بیاید با عدهّ یی کارمند. از استادمحمّد جعفر محجوب خواهش کرده ام منّت بگذارند و این کار را سرپرستی کنند. نگفته اند نه . فقط منتظریم دیگر مجلّدات «آ» که زیر چاپ است منتشر بشود تا بتوانیم از در آمدش بودجه ی این سازمان را تامین کنیم.

https://akhbar-rooz.com/?p=44211 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x