ضرورت گسست از اکونومیسم!
محور اصلی تحلیل بتلهایم درخصوص تعلیل عروج سرمایه داری در شوروی معطوف به توقف یا انسداد مسیرهای مبارزهی طبقاتی از یکسو و تاکید بر رشد غیر سوسیالیستی نیروهای مولد از سوی دیگر است. بتلهایم در کتاب “مبارزهی طبقاتی در اتحاد جماهیر شوروی” به وضوح وارد نقدی اکونومیستی از زاویه ی امتناعی می شود. به یک مفهوم بتلهایم تحت تاثیر تجربه ی چین مینویسد:
« نمونه ی چین نشان میدهد که لازم نیست ابتدا پایه های عینی یک جامعه ی سوسیالیستی را بسازیم و تغییر روابط اجتماعی متناسب با سطح بالاتر نیروهای تولیدی را به بعد موکول کنیم.»
مستقل از اینکه تجربه ی چین – به سبب ساختارهای عمیقا دهقانی آن سرزمین در آستانه ی انقلاب- نمی تواند معیار و محک تغییر روابط اجتماعی تولیدی در گذار به سوسیالیسم باشد نکته این است که نفی عوامل اقتصادی به شیوه ی بتلهایم و ناچیز جلوه دادن روابط تولیدی چهره ی دیگری از ولونتاریسم اکونومیستی است. بتلهایم به نحو عجیبی از موضع پیروی و حمایت از تولید خُرد، بهرهگیری از تکنولوژی عقبمانده و پراکندگی تولید، به نفی یا تقلیل اهمیت رشد نیروهای مولده میپردازد و پایه های سوسیالیسم دهقانی خود را پی می ریزد. آنچه که بتلهایم غفلت می ورزد همانا نقش پرولتاریای صنعتی در پیشبرد مبارزه ی طبقاتی است. بیشک سوسیالیسم نمیتوانست در شوروی بدون رشد نیروهای مولد و با تکیه بر مزارع کوچک و کارگاه های چند نفره ی صنایع دستی شکل بگیرد. وقتی لنین به سوی اجرای نپ میرفت تمام این مولفهها را در نظر داشت. لنین خوب می دانست که پیشبرد مبارزه ی طبقاتی مستلزم وجود پرولتاریای رسته از خطر فقر و فلاکت است و حفظ قدرت سیاسی در شرایط عقبماندهگی اقتصادی و صنعتی نمیتواند آینده ی حضور شوراهای کارگری در متن قدرت را تضمین کند. از نظر لنین به عنوان با هوشترین رهبر انقلابی تاریخ و آموزگار پرولتاریای روسیه هر نبرد طبقاتی در اساس خود مبارزه ای عمیقا سیاسی بود. او خوب می دانست که پرولتاریای صنعتی روسیه در جایگاه وارث و حافظ انقلاب از درون این نبرد عروج خواهد کرد. تکامل نیروهای تولیدی از نظر لنین فقط در قالب “انقلاب مداوم” و “بی وقفه” می توانست شکل بگیرد. تداوم انقلاب از نظر بلشویک ها قرار نبود فقط به وظایف بر زمین مانده ی بورژوازی در قالب توازن شهر و روستا و توسعه ی صنعتی عمل کند. منظور لنین و تروتسکی از انقلاب مداوم – با لحاظ کردن حلقه هایی که انقلاب دموکراتیک را به انقلاب سوسیالیستی پیوند می زد- در واقع شعله ور سازی زبانه های آتش انقلاب در اروپا بود. مضاف به اینکه لنین هم در “چه باید کرد” و هم در مبارزه با “مارکسیست های قانونی” و به طور مشخص در مسیر دشوار کنار زدن هژمونی منشویک ها و سوسیال دموکرات های روسیِِِ طرفدارِ تمایز میان اقتصاد و سیاست تکلیف اهداف فوری و آتی انقلاب را با پدیده ی اکونومیسم و تکامل نیروهای تولیدی روشن کرده بود. جالب اینکه وقتی مارکس در سطرهای پایانی “نقد فلسفه حق هگل” از شنیده شدن “صلای رستاخیز آلمان از عالم اموات با خروش خروس فرانسه” سخن می گفت و در متن نقد ناپیگیری انقلابی “خرده بورژوازی دموکراتیک” بر ضرورت تداوم مبارزه ی طبقاتی تا هنگامی که دستِکم نیروهای عمده ی تولید در دستان پرولتاریا متراکم و متمرکز گردد پای می فشرد در واقع نظریه ی انقلاب مداوم خود را به اصل گسست از اکونومیسم پیوند می زد. با این حال بتلهایم، مارکس و لنین را هنوز درگیر و اسیر تنگناهای اکونومیستی می داند:
« بتلهایم از معنای توسعه نیافتگی آگاه است و در نتیجه میکوشد که آن را در قالب خود بگنجاند. یعنی تکامل نیروهای تولیدی و تغییر سوسیالیستی مناسبات تولیدی باید به مثابهی “وظایف مشترک” به شمار آید. بتلهایم میگوید این همان چیزی است که حزب کمونیست چین در قالب عبارت “انقلاب کنید و تولید را پیش ببرید” بیان میکند. اما چنین بیان و شعارهایی نه تنها مسائل عملی بلکه مسائل نظری را هم که پائین بودن سطح نیروهای تولید در راه ایجاد جامعه ی سوسیالیستی به وجود میآورد، حل نمیکند. بتلهایم با تاسف اشاره میکند که مارکس و لنین نیز هرگز به نحو همه جانبه یی از آنچه او تفکر اکونومیستی مینامد مبرا نبوده اند. اما اکونومیسم – برخلاف نظر بتلهایم – این نیست که ما سطح انکشاف تولید را به مثابه ی عامل اصلی محدودکننده به شمار آوریم. اکونومیسم یعنی تعیین حدودی آن چنان تنگ نظرانه که امکان ابداع سوسیالیستی را از میان میبرد. اکونومیسم به معنای دقیقتر اشاره یی است به این نظر که سطح عالی نیروهای تولیدی تحت ماهیت جمعی ضرورتاً و به طور خودکار مناسبات سوسیالیستی تولید را به وجود می آورد.» (میلی باند، پیشین)
نظریهی بتلهایم درباره ی تاکید بر رشد نیروهای مولد و مقاومت در برابر مبارزه ی طبقاتی از فهم ضرورتی اقتصادی در یک برهه ی مشخص تاریخی باز می ماند. بتلهایم نمی خواهد بپذیرد که اتفاقاً لزوم رشد نیروهای مولد – در شرایط رشد ناموزون شهر و روستا پس از انقلاب اکتبر – نه فقط بسترساز عروج مبارزه ی طبقاتی است بلکه ضرورت گسترش این مبارزه نیز بوده است. واضح است که در صورت پذیرفتن نظریه ی بتلهایم، یعنی توقف در کارگاه های کوچک و تولید خُرد با محصولات ناکارآمد و تکنولوژی قدیمی، استهلاک نیروی کار و در نتیجه تقلیل ثروت اجتماعی، مبارزه ی طبقاتی نیز به دلیل مستهلک شدن کارگران در شدت کار تضعیف می شد و امکان مبارزه و مشارکت سیاسی از طبقهی کارگر سلب می گردید. روی دیگر نظریه ی بتلهایم تمرکز مطلق سیاست های دولت استالینی بر محور رشد نیروهای تولیدی و صنعتیسازی سریع برای مقابله با خطراتی که “میهن کبیر سوسیالیستی” را تهدید می کرد شکل بسته است.
همانطور که تاکید یکسویه بر مبارزه ی طبقاتی و غفلت از رشد نیروهای مولد، طبقه ی کارگر را به نتیجه ی معکوس مورد نظر بتلهایم میرساند به همان شکل نیز تمرکز بر رشد نیروهای مولد و بیتفاوتی در برابر مبارزه ی طبقاتی دولت شوروی را از پایه های طبقاتی کارگری خود تخلیه میکرد و ضربه های جدی به مبارزات انترناسیونالیستی کارگری وارد میآورد
مبارزه ی طبقاتی و سوسیالیسم در یک کشور!
اگر نظریه ی بتلهایم سطح مبارزهی طبقاتی و دخالت سیاسی پرولتاریا در امور کشور خود و به تبع آن روحیه ی مشارکتجویی انترناسیونالیستی را تقلیل میدهد، در مقابل نظریه ی “سوسیالیسم در یک کشور” جناح استالین نیز با تعمیق عنان گسیخته ی رشد نیروهای تولید و قربانی کردن اهداف سوسیالیسم در راستای تحقق اهداف عظمت طلبی ناسیونالیستی و بسترسازی برای عروج بورژوازی جدید روس، عملاً طبقه ی کارگر شوروی را در مرزهای آن کشور محدود و محصور میسازد و رشد وپیشروی انقلاب را خفه میکند و به طور مستقیم و البته تدریجی و هوشمندانه پرچم کمینترن را به ورطه ی کمینفرم فرو میکشد.[۱] این مساله یی است دوجانبه و کمی پیچیده که همانطور که تاکید یکسویه بر مبارزه ی طبقاتی و غفلت از رشد نیروهای مولد، طبقه ی کارگر را به نتیجه ی معکوس مورد نظر بتلهایم میرساند به همان شکل نیز تمرکز بر رشد نیروهای مولد و بیتفاوتی در برابر مبارزه ی طبقاتی دولت شوروی را از پایه های طبقاتی کارگری خود تخلیه میکرد و ضربه های جدی به مبارزات انترناسیونالیستی کارگری وارد میآورد. مبارزهی طبقاتی که به شکلی سخت پیگیرانه و ممتد در کتاب بتلهایم بحث و بررسی شده است، اگرچه ایدهیی منحصر به مارکس و مارکسیسم نیست اما به هر حال متاثر از این اظهارنظر مارکس در مانیفست حزب کمونیست است که “ تاریخ تمام جوامع تاکنون تاریخ مبارزهی طبقاتی بوده است.” به نظر می رسد که منظور اصلی مارکس از مبارزهی طبقاتی به عنوان یک اصل اساسی و پایهیی در سیر تکامل تاریخ، مبارزهیی متفاوت با مناقشات نژادپرستانه، فمینیستی، علم و دین، جنگهای صلیبی و خونریزیهای ناسیونالیستی و قومی بوده است. هر چند در عصر ما مبارزاتی از قبیل جنگهای ضد آپارتایدی یا زد و خورد بر سر آزادی و برابری زن و مرد، مبارزه برای محو خشونت علیه زنان، مبارزه برای لغو اعدام، لغو کار کودکان، مبارزه برای آزادی بیان و مبارزه علیه آلودگی های زیست محیطی و تغییرات اقلیمی…. به عنوان بخشی از وظایف انقلابی طبقه ی کارگر در قالب مبارزهی طبقاتی جای می گیرد. تری ایگلتون در پاسخ به این پرسش که “مبارزهی طبقاتی اساس و بنیاد چه چیزی است” پاسخ مارکس را دوگانه ارزیابی میکند:
« مبارزهی طبقاتی بسیاری از رویدادها، نهادها و اشکال اندیشه را که در نگاه اول به آن بیارتباط به نظر میرسند، شکل میدهد و در گذار متلاطم از یک دورهی تاریخی به دورهی دیگر نقشی قاطع ایفا میکند. منظور مارکس از وقایع تاریخی، همهی اتفاقات گذشته نیست. مارکس در روند تکامل تاریخ خط سیر معینی را دنبال میکند و واژهی تاریخ را در مفهوم وقایع عمده به کار میبندد. ویژگی مهم تئوری علمی مارکس این است که مبارزهی طبقاتی و شیوهی تولید را با هم منطبق میکند و نظریهی بدیع و کاملاً جدیدی را میسازد. تلفیق همسازی این دو مولفه از موضوعات مورد مناقشهی مارکسیستها بوده است و خود مارکس هم در مورد این موضوع به سختی سخن گفته است. برای مارکس یک شیوهی تولیدی به معنای ترکیبی از نیروهای تولید معین با روابط تولید معین است.» (Eaglton, 2011: 65)
بیتردید پیروزی سوسیالیسم در سطح جهانی ابتدا مستلزم پیروزی سوسیالیسم در یک کشور مشخص است و از این منظر و بدون کمترین احتجاجی تحقق سوسیالیسم و پیروزی کمونیسم در یک کشور نه فقط ممکن بلکه ضروری و بدیهی است
باری وقتی همه عوامل – از نیروهای تولیدی تا روابط تولید – به خدمت تحقق سوسیالیسم در یک کشور در می آیند طبیعی است که حتا بدون توافق امپریالیستی در کنفرانس تهران – که مورد تاکید و تحلیل فرناندو کلودین قرار گرفته – می توان سطح مبارزهی طبقاتی را محدود کرد و انترناسیونالیسم کارگری را هم تا حد تجزیه و انشعاب احزاب کمونیست و تقلیل آنها به جریانهای چپ و راست تروتسکیستی کاهش داد. بعد از افول بلشویسم اولیه و به طور مشخص متعاقب ارتقاء جناح راست حزب بلشویک این واقعیت روشن منتج به شکست تلخ هرگز درک نشد که کلیه ی مسیرهای پیشروی مبارزه ی طبقاتی در شوروی ارتباط تنگاتنگی با مبارزات انترناسیونالیستی داشت. بیتردید پیروزی سوسیالیسم در سطح جهانی ابتدا مستلزم پیروزی سوسیالیسم در یک کشور مشخص است و از این منظر و بدون کمترین احتجاجی تحقق سوسیالیسم و پیروزی کمونیسم در یک کشور نه فقط ممکن بلکه ضروری و بدیهی است. طرح این نکته که به دنبال کسب قدرت سیاسی و استقرار دولت کارگری سیاست خارجی و برنامه ی بازرگانی در ارتباط با سایر دولتها چگونه خواهد بود موضوعی انتزاعی و خارج از ماتریالیسم پراتیک است. هرگونه گذار از کاپیتالیسم به سوی سوسیالیسم مستلزم رویکردی عملگرایانه و منطبق بر منطق معطوف به “تحلیل مشخص از شرایط مشخص” است. به این مفهوم گذار به سوسیالیسم و حتا لوازم تحقق اقتصاد سوسیالیستی دقیقا به شرایط تاریخی و سیاسیِ مشخصی – در سطوح داخلی و منطقه یی و جهانی – وابسته است که در آن پرولتاریا قدرت را کسب می کند. در نتیجه نقشه پردازی هایی از این قبیل که در صورت کسب قدرت سیاسی این یا آن رویکرد مشخص در دستور کار سوسیالیست ها قرار خواهد گرفت با این تبیین مارکس که “طبقه ی کارگر به دنبال تحقق طرحی از پیش آماده نیست” در تباین است. طبقه ی کارگر هر کشور به محض کسب قدرت سیاسی و حرکت به سوی سوسیالیسم می تواند نخستین گام انترناسیونالیستی را نیز بردارد. در این جا نکته ی ظریف باید به این شکل مطرح شود که اگر پرولتاریا طبقه یی جهانی است و اگر سوسیالیسم از نظر محتوا و ماهیت متکی به طبقه ی کارگر جهانی است، در نتیجه ی تحکیم مبانی سوسیالیسم در یک کشور تا تحقق آرمان های لغو کارمزدی و انسداد راه های برگشت سرمایه داری (تجربه ی شوروی) مستلزم پیروزی سوسیالیسم در کشورهای دیگر است. بی تردید پیروزی سوسیالیسم در مفهوم کسب قدرت سیاسی و خلع ید طبقاتی از بورژوازی از سوی طبقه ی کارگر متشکل و متحزب هر کشور ممکن است اما استمرار توانمند و ایجاد ساختمان تزلزل ناپذیر و رفیع سوسیالیسم در هر کشور نیازمند پیروزی بلوکی از طبقه ی کارگر سایر کشورهاست. آنانکه پیروزی کمونیسم در یک کشور را در همان نخستین گام معطوف به پیروزی جهانی کمونیسم می کنند در واقع میل سیری ناپذیر خود به انفعال و انحلال طبقاتی را با زبانی “دموکراتیک” در میان می گذارند و امری واقعی را موکول به محال می کنند! طیف واقعگرای این جماعت پرولتاریا را به وحدت با خرده بورژوازی و “بورژوازی ملی” فرا می خواند!
پرسش های دوران گذار!
اما ضعف دیگر نظریه ی بتلهایم این است که او ملیسازی را به معنای اجتماعی کردن وسائل تولید میگیرد و در نتیجه مینویسد:
« پرولتاریا با استقرار قدرت طبقاتی خود و با ملی کردن چند کارخانه این امکان را – اما فقط امکان را – به دست میآورد که فرایند واقعی تولید را انقلابی کند و در نتیجه ی مناسبات نوین تولید، تقسیم اجتماعی نوین کار و نیروهای تولیدی نوینی به وجود آورد. تا زمانی که چنین مناسباتی انجام نگرفته مناسبات قبلی تولید سرمایه داری و همچنین اشکال تجلی و اشکال ایدئولوژیکی – که این مناسبات در آنها نمودار میشوند – پایدار میماند. تا این وظیفه به تمامی انجام نگرفته باشد، یعنی اگر بخشی از آن مناسبات قبلی تغییر یافته باشد گذار سوسیالیستی در راه است و میتوان از جامعه ی سوسیالیستی سخن گفت.» (پیشین)
بتلهایم در متن کتاب خود و در جریان طرح بحث گذار سوسیالیستی هرگز به این پرسش ها پاسخ روشن نمی دهد که:
- آیا فرایند گذار همان عبور از انقلاب دموکراتیک به سوی انقلاب سوسیالیستی است؟
- آیا منظور از گذار مبناهای تئوری انقلاب مداوم مارکس و لنین و تروتسکی را مد نظر دارد؟
- در فرایند گذار دولت در اختیار کدام طبقه است؟ پرولتاریا به تنهایی (دیکتاتوری پرولتاریای مورد نظر مارکس در “نقد گوتا”) یا در اتحاد و ائتلاف با خرده بورژوازی؟
- اگر در جریان فرایند گذار دولت دیکتاتوری پرولتاریا ( این “اکثریت عظیم برای اکثریت عظیم” ) حاکم است، در این صورت مناسبات و روابط تولید اجتماعی بر کدام پایه استوار شده است؟
- واضح است که اگر پایهی مناسبات تولیدی بر اساس اجتماعی کردن ابزار تولید و الغای فروش نیروی کار شکل بسته باشد، در نتیجه گذار به جامعهی سوسیالیستی بیاعتبار است.
- اگر پایه ی مناسبات تولیدی بر مبنای وجود قیمت و قانون ارزش و فروش نیروی کار و وجود بازار – گیرم توام با برنامه – صورت بسته باشد، که احتمالاً منظور بتلهایم همین است، آنگاه مساله این است که در چنین روندی، ارزش اضافه و انباشت به کدام سمت میرود؟
اگر در شوروی، بلشویکها به نپ تمکین کردند و در نهایت از راه رشد غیر سرمایهداری سر درآوردند، اگر در چین انقلاب دهقانی لاجرم برای صنعتیسازی برنامهی “تولید برای تولید” را در دستور کار خود قرار داد، اینک دقیقاً در دوران امپریالیسم که حلقه های عقبمانده ی بورژوازی نیز به اندازه ی کافی رشد کرده اند، سخن گفتن از ملیسازی به منظور گذار به سوسیالیسم چیزی جز توقف در یک انقلاب دموکراتیک – که به قول لنین “پوستهی سیاسی اقتصادی بورژوازی است” – نیست. تجربه ی شوروی و چین نشان داد که دوران تئوریهای گذار حتا با وجود حاکمیت دولت انقلابی، سپری شده است.
بتلهایم صفبندی طبقات را در فرایند گذار به دقت مشخص نمیکند. او به ما نمیگوید که در این دوران آیا پرولتاریا از بورژوازی خلع ید اقتصادی کرده است یا نه؟ اگر بله، پس چرا نباید نسبت به اجتماعی کردن تولید دست به یک اقدام ساختاری بزند و بساط کالایی شدن نیروی کار را جمع کند؟ اگر این خلع ید اتفاق نیفتاده – که از قرار چنین است – بتلهایم روشن نمیکند که بورژوازی در چه موقعیتی نشسته است؟ آنچه بتلهایم میگوید تاکید مستمر بر “مبارزه ی طبقاتی” است. به موجب این امر باید روند گذار عملیاتی شود. این تحلیل بتلهایم به هیچ وجه کافی نیست.
ورود به مباحث گسترده یی که در جزئیات دوران لنین و استالین توقف میکند از حوصله ی بحث ما بیرون است. اما به یک عبارت بتلهایم در نقد بحران شوروی لنینیسم را مانند مائوئیسم تقدیس میکند و بدون هرگونه اشتباهی در جایگاه خدشهناپذیر قدیسان الاهی مینشاند و از خطاهای فاحش و فجایع دوران استالین به سادگی می گذرد. در این چارچوب مواضع لنین از بدو پیروزی انقلاب و در جریان دو برهه ی کمونیسم جنگی و نپ به طور مطلق و بیرقیب منطبق بر مشی سوسیالیسم مارکس بوده و به دور از هرگونه چپ روی یا راست گرایی، کشور را به سوی سوسیالیسم مدیریت کرده است و استالین نیز اگر اشتباهاتی مرتکب شده – که به زعم سخاوتمندانه ی بتلهایم شده – چاره یی جز آن نداشته است. بی شک تصور پیروزی انقلاب اکتبر نیز بدون رهبری لنین تصویری خیالی و موهوم است. فراتر از این حتا تصور شکل بندی تحولات ترقیخواهانه ی قرن بیست تا زمانه ی ما بدون آموزه های انقلابی لنین تخیلی سخت توخالی است. اما و مستقل از نقش تعیین کننده ی شخصیت در تاریخ مساله این است که دلائل و موتور محرکه ی پیروزی و شکست هر انقلابی را باید در متن تحولات طبقاتی کاوید. در کتاب “مبارزه ی طبقاتی” به جز لنین هیچ رهبر شاخص دیگری در متن حوادث انقلاب اکتبر دیده نمی شود. نه از تروتسکی و زینوویف و کامنف و مولوتوف و تومسکی سخنی هست و نه از بوخارین و دزرژینسکی و دیگر بلشویک های برجسته. کافی است به فهرست اعلام کتاب بتلهایم مراجعه کنیم تا دریابیم که از قرار حزب بلشویک بر محور لنین و استالین میچرخیده است و پلمیک ها و نظریهپردازیها و نقشآفرینیهای عملی سایر رهبران بلشویک توهمی بیش نبوده است. در نوشته ی بتلهایم فقدان مباحث داغ سالهای پیروزی انقلاب موید این نکته است که همیشه حق با لنین بوده و هر فردی که با نظرات او مخالفت میورزیده همواره بر مسیر خطا میرفته است. منشویکها و چپها و راستها و اکونومیستها و آنارشیستها و آنارکوسندیکالیستها چون هرگز جمله یی درست نگفتهاند، در نتیجه یکسره بر طبل بطالت کوبیده اند. به قول میلی باند « اگر بگوییم برای نگارش تاریخ آن سالها چنین شیوه یی عبث و گمراهکننده است، به هیچ وجه از بزرگی لنین نکاسته ایم.» بتلهایم به ویرانی عظیم آن سالها، قحطی و بیماری و خرابی و جنگ و اشغال کشور اشاره میکند. در اثر آن حوادث هفت و نیم میلیون نفر مردند و چهار میلیون نفر در جنگ بر اثر بیماریهای مسری و گرسنگی و سرما جان خود را از دست دادند. چنان شرایطی مسلماً از هواداران بلشویکها – که در راس قدرت بودند – میکاست و به دنبال خود تمرکز قدرت از طرف بلشویکها را ایجاب میکرد. نتیجه ی چنین تمرکز قدرتی، محو نسبی یا انهدام ارگانهای توده یی، به خصوص شوراهای کارگری بود. چندان شگفت نیست که چنان موقعیتی می باید تورم عظیم بوروکراسی را – هم از نظر تعداد و هم به لحاظ قدرت – پدید آورد. بتلهایم نسبت به چنین روندی ساکت است. به نظر او تقریباً در همان زمان یک بورژوازی دولتی در جریان شکلگیری بود و از آن جا که اکثر بلشویکها مفاهیمی چون بوروکراسی و کژدیسی بوروکراتیک را به جای “تحلیل طبقاتی” مورد نظر او به کار می بردند به این ترتیب “مناسبات سیاسی و ایدئولوژیک بورژوایی” را پردهپوشی میکردند. یعنی مناسباتی که پدیدهی بوروکراتیک صرفاً جلوه ی ظاهری آن بود. « واقعیت این است که در بررسیهای تجربه ی شوروی مفاهیم “بوروکراسی” و “کژدیسی بوروکراتیک” از بسآمد فراوان برخوردار است و همین امر روزنه های تحلیل جامعه شناختی را بسته است. با این حال بتلهایم مصرانه میخواهد مفاهیم بورژوازی دولتی و مبارزه ی طبقاتی را به جای بوروکراسی و کژدیسی بوروکراتیک جا بیندازد. او در دوره ی نخست انقلاب یک دولت بورژوایی را در شرف تکوین میبیند و به این وسیله میان دو تاریخ حلقه ی رابط میزند. تکاملی آرام و خطی ممتد که از ۱۹۱۷ به بعد کشیده می شود و لنینیسم و استالینیسم را به مثابه ی بخشی از یک فرایند واحد در برمیگیرد. حال آن که میان این دو برهه تفاوتهای عمیقی دیده می شود. در تاریخ نگاری سوسیالیستی مسائلی وجود دارد که مهمتر از نشان دادن مرزهای آشکار افتراق میان دوران لنین و استالین است. نه به این دلیل که از نظر سیاسی راحتتر است، بلکه به این دلیل که از نظر تاریخی صحیحتر است. نوشته های بتلهایم به خاطر تاکید بر نقش مثبت استالین برخلاف این سنت عمل کرده است. در مقدمه ی کتاب مورد نظر بتلهایم میگوید “استالین با خشونتی انعطافناپذیر در به کار بردن معیارهایی که دورنماهای حزب ایجاد میکرد پشتکار به خرج داد. این معیارها از آن استالین نبوده بلکه از طرف تقریباً کل حزب مورد تائید قرار گرفته بود. این کل اکثریت اعضای حزب را که احتمالاً مخالف این یا آن معیار مشخص هم بودند در برمی گرفت.” لابد به نظر بتلهایم چنین امری برای عناصر مختلف و مخالف در اپوزیسیون ضد استالین هم صادق است. به استثنای این یا آن “معیار مشخص” آنان واقعاً با استالین موافق بودند. به علاوه “کل حزب” با او موافق بود چرا که استالین در واقع “تزهای لنینیستی سوسیالیسم در یک کشور” را اجرا می کرد. در نتیجه ی چنین استدلالی استالین با اتخاذ مواضع لنینیستی در به گردش درآوردن فرایند استحاله یی کمک کرد که دامنه ی بسیار وسیعی داشت. تحولی که می باید شرایط لازم برای دفاع از شوروی و تشدید تجزیه در اردوگاه امپریالیسم را به وجود آورد. هیچ نشانه یی در دست نیست که بتلهایم این احتمال را در نظر گرفته باشد که استالین عامل مصائبی باشد که نه فقط در شوروی بلکه طی سالهای قدرت مطلق او، در جنبش جهانی سوسیالیسم در جهان رخ داد. بتلهایم به این “خطاهای فاحش” اذعان میکند اما در همان حال به یاد میآورد “در شرایطی که اواخر سالهای بیست در اتحاد شوروی حکمفرما بود و حزب بلشویک خود را در محاصره ی آنها یافت این خطاها احتمالاً از نظر تاریخی اجتنابناپذیر بود.” در اینجا مساله ی اساسی ابتذال در دفاع از استالینیسم نیست. حتا این نیز مهم نیست که به نظر بتلهایم “شوروی از زمان مرگ استالین از بد به بدتر رسیده است.” مساله پیوند سالهای نخست انقلاب با دوران استالین است. به گمان بتلهایم “خطاهای دوران استالین [به عنوان آموزههایی برای طبقهی کارگر] نشان داد که بعضی از شیوههای حمله به سرمایهداری توهمی بیش نبود و فقط به تحکیم بورژوازی در داخل دستگاههای سیاسی و اقتصادی کمک کرد.” اما نکتهی اصلی در اینجاست که ای بسا “سرمشق” دیگری هم از قصابی استالینیستی گرفته شود. به نوشته ی بتلهایم “این درسها که توسط لنین از تجربه ی مشابه اما محدود کمونیسم جنگی بیرون کشیده شده بود [در تجربه ی استالین] مورد تائید قرار گرفت.” اما اصولاً وجه تشابه میان تجربهی کمونیسم جنگی و استالینیسم قلب واقعیت است. بعضی از آن خسارات فراوان و ظلم ها و بیعدالتیهای سالهای نخست انقلاب را میتوان مستقیماً به لنین نسبت داد. اما هیچ وجه تشابهی میان دوره ی رهبری لنین و تجربه ی بعدی وجود ندارد. همچنین نمیتوان این بحث را جدی تلقی کرد که سال های اولیه راهگشای سال های بعد بود. مسلماً تمرکز قدرت و شیوهی نظامی مسلط به امور به استالین کمک کرد که به قدرت برسد. اما بیش از فقط تفاوت کیفی عظیم میان این دو دوره را مخدوش میکند. این تفاوت کیفی در واقع امکان نابودی و به زندان کشیدن میلیونها نفر را در دوران استالین به وجود آورد و باعث ایجاد رژیم پلیسی مقتدری شد که با ایجاد وحشت و سرکوب هرگونه نشانه ی انتقاد از سیاستهای استالین و شخص او را نابود کرد. چنین پدیده یی در تئوری و عمل نسبتی با لنینیسم ندارد. نباید هر قضاوتی که در مورد لنینیسم روا باشد، فقط به خاطر یک کاوش ساده ی تاریخی سرمشق یا نسخه ی اولیه ی اکونومیسم کرد. بتلهایم با این کار به روشن کردن تجربهی شوروی آسیبی بزرگ میرساند.» (میلی باند، پیشین، نقل به مضمون و خلاصه)
***
نقد و ارزیابی دستگاه نظری شارل بتلهایم را می توان در تبیین غیر ماتریالیستی او از تاریخ و نقش ایدئولوژی در تعیین مناسبات تولیدی و ماهیت طبقاتی دولت دوران گذار و چیستی رویزیونیسم حاکم بر حزب بلشویک و تجربه ی انقلاب چین و انقلاب فرهنگی و تئوری دولت و غیره پی گرفت. چنین امری از حوصله ی این مجال بیرون است.
***
ادامه دارد….
جمعه/ ۴ مهر ۱۳۹۹
۱. در این زمینه بنگرید به: فرناندو کلودین (۱۳۷۷) از کمینترن تا کمینفرم، ترجمهی فرشیده میربغداد آبادی و دیگران، تهران: خوارزمی.
برقراری روابط اقتصاد سوسیالیستی در یک کشور را خیلیها بدیهی نمیدانند. مشاهده عملکرد آن در شکست شوروی بما نشان میدهند.
در هر کشوری که انقلاب کارگری بشود و بحران جهانی فروکش بکند، نمیشود منتظر انقلاب جهانی نشست. هر اقتصاد بهتری از اقتصاد سرمایه داری سازمان دهند اقتصادیات سوسیالیستی است. یعنی به هر کس باندازه کارش. چون وفور نیست.
تاریخا و تحلیلا جامعه با هر ابزار تولیدی که داشت هر ساله بیشتر از نیازشان تولید کردند و اگر بخشی از این مازاد تولید را برای بیمه ها، رسیدگی به پیران و کفن و هزینه کفن و دفن کنار بگذاریم مابقی برای بازگستری و مدرنیزه کردن ابزار تولید کافی است،
این مناسبات تولیدی که انسانها رابطه شان را با تولید دگرگون کرده و بر پروسه تولید و توزیع آگاهانه نظارت میکنند بیشک از مناسبات مالکیتی بالنده تر است. اختیاری که انسانها در این جامعه دارند صد مرتبه بیشتر از جوامعی است که شهروندانش در انقیاد مالکیت فردی قرار گرفته است.
کار موظف همگانی کافی است که مالکیت منسوخ شود، کاری که در روسیه نشد. دولت بعنوان مالک ابزار تولید و مالکیت باقی ماند و در نتیجه قانون ارزش کار کرد اجتماعی پیدا میکند. مزد و پول هم به بقا خود ادامه داد.
همین یک قلم«کار موظف همگانی» برای لغو کار مزدی کافی است.
از کدام تاریخ و تحلیل صحبت می کنید که «جامعه با هر ابزار تولیدی که داشت هر ساله بیشتر از نیازشان تولید کردند و..»
یک در تاریخ همیشه قحطی ، بیماری و فجایع طبیعی با مردم بی دفاع وجود داشته ست.
بخاطر تمام ویشرفتهای علمی و تکنولوزی افزایش جمعیت جهان و تغییرات زیست محیطی میرود که بحران آفرین شود.
هنوز نکامل ناموزون جهان مانع اصلی تحولات سیاسی می باشد.
قدرتهای بزرگ آگاهانه به هرج مرج و بحران ها دامن می زنند که مانع شکست مناسبات سرمیایه داری گردند.
سوسیال دمو کراسی در سراسر جهان دستاورد های خود را پس داده ست .
آنها می دانند تکامل سرمایه داری به تولد سوسیالیسم منجر میشود.
بهمین دلیل سابوتاژ می کنند.
چه باید کرد؟
رفیق سواد کوهی عزیز ، البته که کشور سوسیالیستی باید از نظر تکنولوژی پیشرفت کند و از کشور های سرمایه داری جلو بزند ولی اگر در بازار جهانی وبر طبق قواعد بازار سرمایه داری شرکت کند ، کارش به استثمار گری میکشد که با سوسیالیسم مغایر است ، اگر در این بازار شرکت نکند نمیتوانند از نظر تکنولوژی پیشرفت کند معمای سوسیالیسم در یک کشور اینست
در ثانی ما بعنوان ماتریالیست باید روشن کنیم که چرا این سوسیالیسم واقعا موجود نه از نظر تکنولوژی برتری یافت و نه از نظر فرهنگی . نه اینکه استالین چه بود وصیت نامه لنین چه گفت . کشوری که تا ارکان دولت متزلزل میشود آذربایجانی سر ارمنی را میبرد و ارمنی شکم آذربایجانی را میدرد کجایش به سوسیالیسم شبیه است
حالا جواب آخر بهخودم: استالین در برابر کسانی که میگفتند سوسیالیسم در یک کشور امکان ندارد جواب به اصطلاح دندان شکنی داد . او گفت (خوب حالا که ما پیروز شده ایم پس میفرمایید حالا همه چیز را ول کنیم و بریم زیر لحاف قایم بشویم چون سوسیالیسم در یک کشور امکان ندارد ؟)
البته لزومی نداشت اونها برند زیر لحاف قایم بشوند کافی بود دولت خود را سوسیالیستی نمیخواندند . مثلا میگفتند دولت انقلابی ، یا دولت مردمی و یا هزار لفب دیگر تا آنچه کردند بنام سوسیالیسمی که وجود نداشت تمام نشود حالا چه خوب چه بد !
واما سوال سوم . طبق تعریف پرولناریا صاحب ابزار تولید نیست . ولی اگر پرولناریا در روسیه انقلاب کند و مالکیت ابزار تولید را بدست بگیرد که دیگر پرولناریا نیست ، اینجاست که منافع کارگران روسیه که صاحب ابزار تولید هستند در صلح موقتی با هیتلر است و مثلا با منافع کارگران فرانسه که مورد هجوم هیتلر قرار گرفته اند در تضاد قرار میگیرد و فرانسوی ها را را به انفعال موقتی میکشاند
اینست که تقریبا در تمام موارد سیاست این دولت سوسیالیستی در مورد منافع کارگران کشور های دیگر نتایج عوضی داده است . این نتایج را به عنوان اشتباه و یا خامی و یا ناچاری توجیه کردن هم مثنوی هفتاد من کاغذ شده ولی نه ما خودمان باورش کرده ایم و نه کس دیگری آنها را باور کرده
حالا بتاهایم چه گفته و سوییزی چه فرموده مسله اساسی را که سوسیالیسم یعنی چه بی جواب گذاشته اند
حالا سوال دوم . فرض کنیم دولت کارگری ایران نفت تولید کرده و در بازار جهانی میفروشد . برای هر بشکه نفت کارگران ایرانی ۱۰ ساعت کار میکنند. فرض کنیم کارگر عراقی ۲۰ ساعت و کارگر کویتی ۳۰ ساعت برای یک بشکه نفت کار میکند و میزان تولید و کیفیت نفت هر سه کشور یکی است . حالا قیمت نفت در بازار جهانی چقدر است ؟ متوسط این سه قیمت که میشود ۲۰ ساعت . اگر هرساعت را معادل یک دلار بگیریم ، ایران برای ده ساعت کار بیست دلار به جیب زده که در واقع از جیب کویت بیرون آمده . اگر این استثمار نیست پس چی است؟ و اگر استثمار است این چه سوسیالیسمی است که دیگران را استثمار میکند؟
وقتی به فرض در یک «دولت گارگری » در ایران یا هر جامعه کارگری ـ سوسیالیستی
برای تولید یک بشکه نفت ۱۰ ساعت کار ،
در عراق سرمایه داری برای تولید یک بشکه نفت ۲۰ ساعت،
در کویت سرمایه داری برای تولید یک بشکه نفت ۳۰ ساعت لازم باشد.
حکایت از برتری تکنولوژی «دولت کارگری» نسبت به جامعه سرمایه داری دارد .
در تئوری باید جامعه سوسیالیستی از هر نظر متکامل بودن خود را نسبت به سرمایه داری نشان دهد.
فقط در زمینه های فرهنگی نسل ها طول می کشد تا عادت ها و عوارض و ناهنجاریها آلایش یابد تا انسانن طراز نوین
در جامعه جهانی شکوفا شود.
من وارد بحث انقلاب در یک کشور و یا سراسر جهان نمی شوم ولی خواستم بگویم
تکامل اجتماعی و رفع موانع آن در جوامع سرمایه داری باید بامثال شما در مورد زمان لازم برای تولید یک بشکه نفت همخوانی داشته باشد. کاش در «سوسیالیسم واقعا موجود» منحل شده و کوبای امروز برای تکامل جامعه سوسیالیستی کوشش می شد . مهم نیست که سرمایه داری بخاطر برتری های جامعه سوسیالیستی مبادرت به محاصره اقتصادی و حمله نظامی کند.
چنین نشد ولی می تواند بشود.
از این رفیق که مثل آب خوردن این و انرا متهم به انحلال گرایی میکند یک سوال دارم . فرض کنیم طبقه کارگر در همین امروز در ایران پیروز شد و شروع کرد به ساختن سوسیالیسم . دولت های سرمایه داری که نخواهند نشست وتماشا نخواهند کرد که سوسیالیسم ساخته شود . حمله نظامی میکنند ، جاسوس میفرستند وهزار ترفند دیگر . بنابراین دولت کارگری ایران هم مجبور خواهد شد ارتش درست کند ، توپ و تانک بسازد . سازمان جاسوسی و ضد جاسوسی راه بیاندازد . حالا تکلیف شرط زوال دولت چه میشود . این چه سوسیالیسمی است که دولت در آن بجای زوال هر روز تقویت میشود . تا جایی که من میدانم از روزهای جوانی مارکس تا روز های پیری لنین قرار همه کمونیست ها این بود که سوسیالیسم در یک کشور امکان پذیر نیست ! آیا همه آنها انحلال طلب بودند ؟ فقط وقتی انقلاب جهانی اتفاق نیافتاد مسله سوسیالیسم در یک کشور مطرح شد که نتایج آن هم پیش روی ماست .