
دکتر نریمان بهمنش، نخست وزیر، در اتاق کارش مشغول خواندن یک کتاب در کتابخانۀ دیجیتالش بود که ناگهان لامپ کوچک ساعتِ مچیاش شروع به چشمکزدن کرد. کتابخانۀ دیجیتالیاش را روی میز کارش گذاشت و با گامهای آرام و استوار وارد اتاقی شد که پدر بیمارش بستری بود. مانیتور نشان میداد که قلبِ پدرش از کار افتاده و ساعت دیجیتال هم که به دستگاه پژواکنگاری وصل بود ساعتِ ۲۲ و یازده دقیقه و پنجاه و هفت ثانیه، پنجم مرداد ماه دوهزار هفتاد و سه را نشان میداد.
نخست وزیر با دو انگشت شصت و اشاره چشمان پدرش را بست و پیشانیاش را بوسید. نگاهش به یک پاکت نامۀ بزرگ که روی میز بود افتاد. روی آن نوشته شده بود «فقط برای نریمان». آن را باز کرد. در آن فقط یک دفتر خاطرات بود. سه عکسی را که به شکل سنتی چاپ شده بودند و در سه قابعکس بالای سر پدرش بودند برداشت و آن را با دفتر خاطرات در یک کیفِ الومینیومی باریک و شیک گذاشت.
دکتر بهمنش لامپهای اتاق را خاموش کرد، درجه حرارت اتاق را تا ۵ کاهش داد و از اتاق خارج شد. او دوباره وارد اتاق کارش شد و با همسرش که در بخش مسکونی کاخ نخستوزیری زندگی میکرد تماس گرفت و گفت که پدرش مرده است و امشب اندکی دیرتر به خانه میآید.
خوانندگانی که سنشان بالای سی سال است حتماً دکتر بهمنش را به یاد دارند. او پیش از انتخابش به نخستوزیری در دانشگاه پلیتکنیک به عنوان پروفسور دکتر بهمنش مشغول به کار بود. او هم در رشتۀ انفورماتیک دکترا داشت و هم در بیولوژی و یکی از متخصصان در حوزۀ بیوسنسوریک در جهان به شمار میرفت.
دکتر بهمنش از کاخ نخستوزیری خارج شد و به سوی خودروی برقی و بدون رانندهاش رفت. هنگامی که در صندلی پشت جای گرفت، کمربندش را بست و به خودرو گفت «بنای یادبود خاوران». دکتر بهمنش برای نخستین بار نبود که به آنجا میرفت، چندین بار برای ادای احترام به پدر بزرگش بهتنهایی یا به همراه پدرش به اینجا آمده بود.
در افکار خود غرق بود که ناگهان خودرو ایستاد و اعلام کرد: «۱۵۷ متر تا بنای یادبود. باید پیاده به آنجا بروید.» دکتر بهمنش کیفش را برداشت و به سوی بنای یادبود خاوران رفت و روی یک نیمکت راحت روبروی یادبود نشست.
سپس از کیفش دفتر خاطرات و سه عکس دیگر را بیرون آورد. به عکسها نگاهی انداخت و با ترس و تردید دفتر خاطراتِ پدرش را باز کرد و چشمانش را روی سطور آن به حرکت در آورد. در این لحظه ناگهان او با شتابی نجومی به ۵۱ سال پیش پرتاپ شد، یعنی آن زمانی که تسویه حسابهای خونین صاحبان قدرت با یکدیگر آغاز شد و سرانجام منجر به فروپاشی حکومت وحشت دینی گردید.
دکتر بهمنش عکسها را روی نیمکت کنار هم گذاشت و به آنها خیره شد.
این چهار دوست یعنی، روزبه (پدر نخستوزیر)، بیژن، اشرف و شاپور سالهای پس از به موزهسپاری حکومت دینی در رسانههای گوناگون روزهای دردناک و غمناک خود را به آگاهی مردم میرساندند و به تدریج به «بچههای خاوران» شهرت یافتند.
زمانی که مادران یا پدران این بچهها به چوبههای دار سپرده شدند، بیژن هشت ساله، اشرف هفت ساله، شاپور هفت ساله و روزبه پنج ساله بود. این چهار نفر هر هفته با پدران یا مادران خود به خاوران میرفتند. «بچههای خاوران» مانند نونهالهایی بودند که در خاک خاوران نشانده شده و با اشکهای مادران یا پدران آبیاری شده بودند. بیژن، اشرف و شاپور که خود میبایست توسط بزرگترها دلداری میشدند وظیفۀ دلداری روزبه را که کوچکترینشان بود به عهده گرفتند. درد و غم مشترک آنچنان روح و روان این چهار خردسال را به هم گره زد که اگر در چهار قالب گوناگون نبودند از هم قابل تشخیص نمیبودند.
نخست وزیر دفتر خاطرات پدرش را به کناری نهاد و دوباره به بنای یادبود خاوران خیره شد. گفته میشود که فرزند هنرمند یکی از همین اعدامشدگان این بنای یادبود را ساخته بود و درست چند روز پس از اتمام آن چنان بیرمق و پیر شده بود که «انرژی»اش را برای ادامه زندگی برای همیشه از دست داد.
این بنای یادبود یکی از هنرمندانهترین آثار هنری ایران و جهان به شمار میرفت و شگفتانگیز نیست که سازمان ملل متحد آن را به عنوان میراث فرهنگی همیشگی به رسمیت شناخت. این اثر هنری یک درخت فولادی نقرهای رنگ بسیار تنومند و بزرگ بود که زیر بار سنگینی خودش یا سنگینی چیزی دیگر با تمامی شاخ و برگهایش به گونهای بس دلخراش خمیده شده بود. بر تنه و شاخههای این درخت تنومند نام بیش از چهار هزار اعدامی کندهکاری شده بود. تمام کسانی که یک بار در روز این بنای یادبود را دیده بودند سوگند میخوردند که دیگر آن را در روز روشن تماشا نکنند. هنرمندِ حساس ولی این بنای یادبود را نه برای تماشا در روز بلکه برای تماشا در شب طراحی و ساخته بود. نورپردازی این اثر هنری چنان زیبا و هنرمندانه بود که تماشاگر احساس میکرد این درختِ تنومند خمیده تمامی نیروی خود را گردآورده تا یک بار دیگر افراشته شود. نور پردازی آنچنان ماهرانه بود که نامهای کندهکاری روی این درخت در شب مانند هزاران ستارۀ دوردست سوسو میزدند. در روز شاخ و برگهای این درخت آسیبدیده تماشاگر را بسیار غمگین و افسرده میکرد در حالی که در شب، برخلاف روز، امید را در دل انسان ناامید برمیانگیخت و جان و نیروی تازهای در وجود تماشاگرش جاری میساخت.
این چهار دوست جداناپذیر عملاً با هم بزرگ شدند، اگر یک هفته همدیگر را نمیدیدند دچار افسردگی میشدند. آنها توانستند با بهترین کارآیی، مدرسه و دانشگاه خود را به پایان برسانند. روزبه که «مغز ریاضی» بود در همان دوران دانشجوییاش یکی از بهترین برنامهنویسان کامپیوتر به شمار میرفت. ولی به این دلیل که پدرش جزو اعدامیها بود هیچ بنگاه اقتصادی دولتی یا نیمهدولتی حاضر نبود که از دانش او استفاده کند، چیزی که بر وفق مُراد خود روزبه نیز بود. بیژن در رشتۀ برق فشار قوی کارشناسی ارشد گرفت و با اشرف که پزشکی تحصیل میکرد ازدواج کرد. شاپور در رشته مهندسی متالورژی تحصیل کرد و نخستین کسی در ایران بود که توانست فرمول یک آلیاژ رادارگریز را بدست بیاورد و آن را به ثبت برساند.
این چهار دوست همه با یکی از اعضای «خانواده» ازدواج کردند. آنها به تمامی خانوادههای اعدامیهای هشتاد و پنج سال پیش «خانواده» میگفتند. هم شاپور و هم روزبه با دختران «خانواده» ازدواج کردند. آنها نمیتوانستند تصورش را بکنند که با کسی زندگی کنند که در «درد مشترک» آنها سهیم نباشد.
نخست وزیر دوباره نگاهی به عکسهای «عمو»ها و «عمه»اش انداخت. پدرش آخرین کس از آنها بود که درگذشت. نخستین فرد، شاپور بود که در سال ۲۰۵۰ در سن ۶۳ سالگی طی یک تصادف رانندگی کشته شد. چهار سال پیش هم بیژن پس از یک بیماری الزایمر بدرود زندگی کرد، و چند روز پس از مرگ بیژن، همسرش اشرف با خوردن سیانور به زندگی خود پایان داد. دکتر بهمنش از کیفش یک تبلت بیرون آورد و یک پیام صوتی برای یک شرکت جسد سوزی فرستاد که در دو روز آینده این سفارش را، طبق وصیتِ پدرش، انجام دهد. در کنار آن یک بارکُد امنیتی برای آن شرکت و حراست کاخ نخستوزیری فرستاد که همه چیز طبق مقررات به فرجام برسد. سپس یک پیام هم برای لیست دوستانش ارسال کرد و خبر مرگ پدرش را اعلام کرد ولی گفت که هیچ گونه مراسمی صورت نخواهد گرفت. دکتر بهمنش، حالا با کنجکاوی، دوباره شروع به خواندن دفتر خاطرات پدرش کرد.
یک بار که همه در خانۀ روزبه جمع بودند، روزبه «کشف» خود را برای بقیه تعریف کرد. او یکی از بهترین برنامهنویسها و هکرهای کامپیوتر در ایران بود و توانست وارد سیستم دوربینهای شهری بشود. سپس برای این دوربینها یک برنامۀ هوشمند نوشت که میتوانست افرادی را که در جاهای گوناگون بودند ولی یکدیگر را ملاقات میکردند تشخیص بدهد. این برنامۀ هوشمند که مُدل پایینترش یکی دو دهۀ بعد در کشورهایی چون چین تدوین شده بود، جزو دستاوردهای روزبه بود. به هر رو، برنامهاش توانست ۵ نفر را شناسایی کند که آنها در نقاط گوناگون شهر زندگی میکردند ولی در زمانهای معینی یکدیگر را ملاقات میکردند و با یک خودرو به یک ویلای نزدیک تهران میرفتند. رانندهشان یک سرتیپ پاسدار بود. سه نفر از این افراد از روحانیان نامشهور بودند و دو نفر دیگرشان از افراد غیرسرشناس که در تلویزیون و رسانهها ظاهر نمیشدند.
روزبه ادامه داد: «نمیدونم این پنج نفر کی هستند و وابسته به کدام باند میباشند، ولی هر چه باشند باید بسیار مهم باشند.» هیچ کس از حاضران نه مخالفتی کرد و نه پرسشی که بیانگر تردید باشد. گویی همه منتظر چنین روزی بودند. سپس روزبه تمامی روند «پاکسازی» را که در کامپیوترش شبیهسازی کرده بود برای مابقی نشان داد: «طبق محاسبات من، میتوانیم بدون گذاشتن کوچکترین اثری این کار را انجام بدهیم.»
البته روزبه، که به اصطلاح خودش مانند «چشم خدا» بود، یکی دو بار به آن ویلا که اکثراً خالی بود سر زد و حتا یک دوربین هم آن نزدیکی کار گذاشت که میتوانست آن را زیر نظر بگیرد. همه میدانستند که باید فقط «پاکسازی» کنند و این پنج نفر و رانندهشان باید از صحنۀ روزگار بدون به جای گذاشتن هر گونه اثری محو شوند.
یک روز روزبه همه را فراخواند و گفت امشب وقتش است. حدود پانصد متری آن ویلا زمین نشست کرده بود و طبق اطلاعات دقیقِ روزبه میبایست از فردا آن حفره بزرگ پُر میشد. البته روزبه برای روز مبادا برنامهای نوشت که گویا در آن بازۀ زمانی معین – روز عملیات- همه با یکدیگر مشغول چت کردن میبودند. این را محض احتیاط یا برای اثبات «نبود در بزهگاه» تهیه کرده بود. چیزی که اساساً لازم نبود.
سرانجام این روح واحد در چهار قالب توانست یک مینیدوربین و یک محفظۀ داروی بیهوشی را در اتاق جلسه نصب کند. عملیات بسیار سریع و بدون اختلال پیش رفت. پس از پایان عملیات، همه بیهوششدگان را در خودروشان که در گاراژ ویلا قرار داشت جای دادند و توانستند خودروی قربانیان را با موفقیت در حفرۀ بزرگی که فرونشست زمین بوجود آورده بود روانه کنند. پیش از فرستادن خودرو به ته حفره روزبه از کولهپشتیاش یک دستگاه بیرون آورد: «با این میشه میدان مغناطیسی تولید کرد و هر چه دستگاه دیجیتالی در این خودرو است از کار میافتد، وگرنه میتوان آن را از روی سیگنالهایش پیدا کرد.» وقتی مطمئن شدند که خودروی قربانیان به ته حفره رفت و از چشم ناپیدا گردید هر کس به خانۀ خود بازگشت.
فردای آن روز کارگران با بلدوزر حفره را پر کردند و بعد از آن هم یک غلتک بزرگ برای کوبش زمین آمد.
تازه سه روز پس از ناپدید شدن این شش نفر خبر گمشدنِ آنها به همراه تصاویرشان منتشر شد. پس از یک ماه نام و مقام این افراد رسانهای شد و گفته شد که با ناپدید شدن آنها پنج میلیارد دلار هم ناپدید شده است.
با خواندن «پنج میلیارد دلار» لبخندی بر گوشۀ لب نخستوزیر نشست. زیرا از ده سال پیش دیگر پول آنالوگ وجود نداشت و فقط با پول دیجیتالی خرید و فروش میشد. هشت سال پیش هم تعویض پولهای آنالوگ به دیجیتال به اتمام رسیده بود.
شگفتی نیروهای اطلاعاتی ایران این بود که پس از ۴ ماه حتا یک اسکناس هم از این پولها یافت نشده بود. توگویی این ۶ نفر و پولها هیچگاه واقعیت خارجی نداشتد. پس از چند ماه باندهای درونی حکومت دینی این اقدام «بسیار حرفهای» را کار سازمانهای اطلاعاتی رقیب خود میدانستند.
همانگونه که خواننده شاید شنیده یا خوانده باشد این حادثه آغازگر تسویه حسابهای خونین درون حکومتی گردید که سرانجام به فروپاشی آن منجر شد. این چهار دوست هیچگاه تصورش را هم نمیکردند که پیامدهای کارشان این چنین سرنوشتساز باشد.
دکتر بهمنش که هنوز بر شوکش چیره نشده بود دفتر خاطرات پدرش و عکسها را در کیفش گذاشت و به سوی خودرویش حرکت کرد. وقتی نشست به خودرو گفت: «کاخ نخست وزیری، بخش مسکونی».
سه شب بعد دکتر بهمنش به همراه همسرش، مریم، و دخترش خورشید دوباره رهسپار بنای یادبود خاوران شدند. وقتی نزدیک بنای یادبود رسیدند، مریم به دخترش گفت: اگر یک لباس دیگر میپوشیدی، بهتر نبود؟ خورشید خندهای بلند کرد و گفت: ماما، بابابزرگ عاشق این لباس بود، هر وقت میپوشیدم میگفت دوباره لباس «مردافکنات» را پوشیدی؟ و دوباره خندهای شیرین و بلند کرد.
روزبه اگرچه میدانست نوهاش با یک دختر دیگر زندگی میکند ولی هرگاه او لباسهای به اصطلاح سکسی میپوشید از لفظ «مردافکن» استفاده میکرد. همیشه به نوهاش میگفت: «خورشید جان بدون تو زندگی معنی ندارد». طبق وصیت پدر، دکتر بهمنش خاکستر پدرش را پای درخت یادبود خاوران ریخت. سپس یک جعبۀ کوچک از جیبش بیرون آورد و خاکستر آن را روی مابقی خاکسترها ریخت.
مریم پرسید: این چه بود؟ دکتر بهمنش پاسخ داد: دفتر خاطرات پدرم، وصیت کرده بود که این را هم بسوزانم.
مریم گونۀ شوهرش را بوسید. سپس دکتر بهمنش رو به همسرش کرد و با صدایی که انگار در عالم خلسه بود، با صدای بلند فکر کرد: بندِ درد مشترک هزاران بار از بند عشق قویتر است. مریم خندۀ بلندی سر داد و گفت: نه عزیزم، بند درد مشترک هزاران بار از بند منافع مشترک قویتر است.
تقدیم به همۀ بازماندگان زندانیان اعدام شدۀ سال ۱۳۶۷