طبیب را گو باش،
که دردِ روانام را
هیچ دارو به تجویزِ تو کارگر نشد؛
دردی
– از این همه در من-
یکی آسودهتر نشد.
و بگو طبیبِ دوست را:
به راستی
مگر تو ندانستی
نشاط و سلامت اگر نه،
تسلا میآورد
دستکم
این زهر،
سمّی که هر آینه مثل اسید
– به زعمِ تو-
میخورد جگرم را.