پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

چرا سندیکاهای دهه چهل سندیکای مستقل نامیده می شدند (خاطرات رضا فراهانی کنگرانی) – بخش آخر

سندیکا تمایل داشت که این مسائل در خود کارگاه بحث شود که تا کارگرانی که شاهد این اختلافات بودند یاد بگیرند که در قانون چه حقوقی برای آنان در نظر گرفته شده است. اینها ماده های قانون است نه یک هدیه الهی یا بخشش و عطوفت کارفرما و دولت سرمایه داری. حقوقی بوده که بابت آن جان کنده شده بود  و باید گرفته می شد



خاله سلمه

خاله سلمه؛ تو پنج تا خواهری که مادر من داشت مسن ترینش بود. همسر خاله از طایفه ای بود که مخالف طایفه ما بودند. ولی در درگیری های طایفه ای شرکت نداشت. یکبار ریس سفیدهای دو طایفه قرار می گذارند برای اینکه درگیری های خردوریز بوجود نیاید، یک زد و خورد دسته جمعی بیرون آبادی بکنند تا این نزاع دسته جمعی و اختلافات تعیین تکلیف شود.

تصمیم گرفته شده بود درگیری شروع می شود. ریش سفید خانواده ما متوجه می شود که چوب کم دارند. فریاد می زند چوب برسانید. زنها که از پشت بامها تماشا می کردند پیغام می رسانند که چوب برسانید. خاله که هفت ماهه حامله بود، تعداد زیادی دسته بیل به آنها می رساند و همین هم باعث پیروزی آنها بر آدم هایی درمانده تر از خودشان می شود. بعد از این حادثه به شوهرش می گویند که باید از این آبادی بروی، چون زنت به طایفه دشمن کمک کرده(یعنی جبهه مخالف). شوهرش رفت تهران و  دیگر خبری ازش نشد. خاله ماند با چهار بچه بدون نان آور. مدتها صبر می کند نه از مردش پیغامی می رسد و نه پولی دارد که بتواند شکم بچه هایش را سیر کند.

جنگ جهانی بود و ارتش متفقین در مناطق جنوب تا مرکز حضور مستقیم داشتند. در ده ما به دو  قحطی بزرگ اشاره می کردند. بار اول، که قیمت گندم به پانزده ریال رسید و بار دوم، که قیمت گندم به پنج تومان رسید. قحطی اول در زمان جنگ اول و قحطی دوم مربوط به جنگ دوم جهانی بود. در خاطراتشان می گفتند که کشتار قحطی اول، خیلی بیشتر از قحطی جنگ دوم جهانی بود. به این دلیل که، علیرغم اینکه قیمت گندم در بار دوم به ۵ تومان رسید ولی باز می شد تهیه کنی. در قحطی اول زنده یاد عباس کی مراد در نشریه حقیقت توضیح داده که چگونه هیاتهای دینی و بازاری های به ظاهر مذهبی در کاشان پول جمع می کردند برای دفن مرده های گرسنه و وقتی کارگری جوان از رییس یک هیات، که مرد بسیار ثروتمندی بوده سوال می کند که شما دیشب درکنار خانه تان دو نفر از گرسنگی مردند چی می شد که به آنها نان می رسانید تا الان برای دفنشان پول جمع نکنید؛ ناگهان این جوان کارگر، با حداکثر سرعت اتاق دور سرش چرخیده و به کوچه پرتاب شده و دیگر هرگز هم توی هیات محله راهش ندادند.

در این شرایط و جنگ دوم، خاله مجبور می شود به همراه چهار فرزندش به تهران بیاید، در حالیکه جاده ها پر از نیروهای متفقین بود و گاهی راهزنی هایی هم اتفاق می افتاد و طبیعتا جاده ها اصلا امن نبود. به جز ماشین های دولتی اصلا وسیله ایی نبود که مستقیم از شهرهای اطراف به تهران بیایید. تلاش همه فامیل این می شود که آذوقه کمی همراهشان کنند. اما توانایی اینکه حداقل یک الاغ، همراه اینها بفرستند تا بچه هایش را سوار کند نداشتند. این زن بیچاره، پیاده تا قم ده به ده می آید در حالی که بچه ای هم در کول داشته تقریبا ۱۵۰ کیلومتر می آید. از قم تکه تکه با کامیون های انگلیسی می آید. سر راهشان می ایستد و به آنها التماس می کند و می آوردنش. در تهران در میدان غار آشنایی پیدا می کند و همانجا اتاقی می گیرد. بعد از مدتی شوهرش را پیدا می کند اما شوهرش، کلا منکر این زن و چهار فرزند می شود. در نانوایی کار می کرد و در همان نانوایی هم می خوابید.

خالمه سلمه بعد از مدتی، می بیند که نمی تواند به خوبی و راحتی دنبال کار و امرار معاش برود چون دو بچه شیرخواره داشت تصمیم می گیرد که بچه را سر راه بگذارد. می رود در یک محله ای که مردمشان مرفه تر و  شیک تر بودند بچه را روی سکوی یک خانه می گذارد و همان اطراف کشیک می دهد.  خانم های محله وقتی بچه را پیدا می کنند بعد از مدتی دست به دست کردن بچه، خانواده ای که نسبتا مرفه بودند از بچه نگهداری می کنند. خیال خاله سلمه راحت می شود و به خانه ها برای کلفتی می رود. با تلاش شبانه روزی بقیه بچه ها را بزرگ می کند، ضمن اینکه آن خانواده ای که پسرش را نگه داشته بودند را تحت نظر داشت. بچه های دیگرش را هم در کارخانه کشمش پاک کنی و نساجی برای کار می گذارد. خلاصه بعد از مدتی کار شبانه روزی خودش و بچه هایش که زندگی بخور و نمیری پیدا کرده بودند به آن خانواده مراجعه و خودش را معرفی می کند. آدرس و نشانی  بچه را می دهد و به صورت اخلاقی آن مادر می پذیرد که این خانم مادر واقعی بچه است. بعد از آن خانواده، از او می خواهند که بچه پیش اینها بماند و خودش به شکل آشنا برای دیدن بچه بیاید تا بچه به سنی برسد و به او ماجرا را بگویند. از آن به بعد مرتب به دیدن بچه می رفته و بچه را می دیده، تا یک روز که کودک در حوض خانه می افتد و خفه می شود و تراژدی بچه به پایان می رسد.

آن موقع خاله سلمه در خانه ایی زندگی می کرد که صاحب خانه گاری داشت و کرایه می داد. صاحب خانه خودش فلج شده بود و نمی توانست گاری را هدایت کند. خانه خیلی بزرگ بود و طبقه همکفش، اصطبل اسب های گاری بود و طبقه بالا به صورت اتاق اتاق اجاره داده می شد. حالا پسرخاله ها بزرگ شده و ازدواج کرده بودند. یکی از آنها به سلک دراویش درآمده بود و توی یکی از روستاهای شهریار سرایدار باغ بزرگی بود و با زن و بچه اش در آن زندگی می کرد. پسر دومش کارگر راه آهن شده و آنجا مکانیکی یاد گرفته بود و از بدسانشی موقعی که ترمز قطار را می بسته لکوموتیوران قطار را حرکت می دهد و بدنش را سریع بیرون می کشد ولی دستش قطح می شود و بقیه انگشتانش روی ریل می رود و قطع می شود. قد بلندی داشت و چهره تکیده و لاغر با یکی از دخترهای محله ازدواج کرده  بود و یکی از اتاقهای گاریچی را اجاره کرده بود. دختر بزرگترش باز با یک لکوموتیوران اهل کرمان، سیاه و موفرفری که یکسره می نوشید و الکلی بود ازدواج کرده بود و توی محله جوادیه نزدیک راه آهن زندگی می کردند. وقتی ما به تهران آمدیم و با اینها رفت و آمد کردیم خاله به دوران پرنعمت زندگیش رسیده بود. چون فقط یک دختر نزدش بود و در آستانه ازدواج بود.

در این خانه چندین مستاجر در اتاقهای دیگر بودند. در میان آنها یک پیرمردی با دختر بچه اش زندگی می کرد هر بار که می رفتیم وضع دختر بچه بسیار رقت بار بود اما بعد از مدتی، دختر را بسیار شیک و پیک دیدیم و وقتی از خاله سوال کردیم که چی شده فلانی سر وضعش خوب شده، گفت که پدرش سر خط شاهزاده عبدالعظیم می نشیند(یعنی سرقفلی گدایی آنجا را گرفته است).

دختر عمویی هم داشتم که در محله غار می نشست. با آنها هم مدتی رفت و آمد داشتیم. آنها کف یک گود می نشستند که معروف به گود حاج ماشاله بود. خانه کوچکی داشتند با دو اتاق، از پنجره می شد اتاق خانه همسایه را دید. یک روز که با مادرم به خانه شان رفته بودیم مادرم گفت که ام لیلا این همسایه تان دفعه قبل که آمده بودیم یک زیرانداز درست و حسابی هم نداشت ولی الان فرشهای زیادی روی هم چیده شده و یک سری اثاثیه شیک و لوکس در خانه اشان است جریان چیست؟ با سادگی و راحتی گفت: زن عموجان، اینها دزدند. این کلمه را جوری می گفت که انگار یک کسب عادی و پذیرفته شده است. گفت: اینها را دو روز پیش آوردند احتمالا یک خانه ای را خالی کردند و اینها شریکاتی است، می فروشند و تقسیم می شود بین شان. ما نشسته بودیم که پسر گردن کلفت خانه از در وارد شد مادرش گفت: زن عمو، این عباس است. جوان نگاهی به من انداخت و با یک اشاره عتاب آمیز گفت بچه پاشو بیا. من دنبال او رفتم به پستویی که هم انباری بود و هم آشپزخانه. پیرهنش را در آورد و یک تکه پارچه از گوشه ای پیدا کرد و گفت این را ببند روی زخم پشت من. من نگاه کردم با چاقو یک خط عمیق روی پشتش کشیده بودند، جوری خون ریزی داشت که از پاچه شلوارش خون سرازیر شده بود. داشت حالم به هم می خورد با سستی و زحمت سر پارچه را از روی شانه اش رد کردم، انگار که گفت: بچه! مگه مردی؟ یک پیراهن دیگر پوشید از در زد بیرون. خونی که از پاچه شلوارش می ریخت مادرش را متوجه کرد فریاد زد و فحش داد و گفت دوباره چه گندی زدی؟ او رفت و چند دقیقه ای طول نکشید که دیدیم یک لشکر از غربتی های محله ریختند دم خانه. نگو این طرف مقابل را کاملا ناقص کرده بود، آمدند درون خانه را گشتند و پیداش نکردند. ام لیلا حالش به هم خورد و مادرش حالش را جا آورد. خداحافظی کردیم و دیگر تا آخر عمر به سمت خانه ی ام لیلا نرفتیم.

یکبار بار هم به میدان غار، خانه دایی رفته بودیم با زن دومش دعواش شده بود، داد و فریاد می کردند، همسایه ها روی پشت بام اطراف جمع شده بودند. زنش گفت: مرتیکه همه چیزت مال منه، از جمله  شلوارت. دایی معطل نکرد و شلوارش را کشید پایین و پرت کرد جلو زنش و گفت بیا این هم مال تو.

دیگر از آن به بعد ما میدان غار، فقط خانه خاله می رفتیم و یواشکی هم می رفتیم که بقیه فامیل ما را نبینند.

از میدان غار خاطره دیگری هم دارم. مردی بود از اهالی منطقه ما، که قبلا تغزیه خوان بود، حالا روضه خوان شده بود و فرزندان زیادی داشت. یک روز که ما مهمانشان بودیم، دختر ۱۵ ساله خانواده از در آمد و به من و برادرش که هر دو به زحمت ده و دوزاده ساله بودیم گفت: بیایید برویم من تکلیفم را با این دوچرخه سازه معلوم کنم. پر چادرش را انداخت روی شانه اش و رفتیم سراغ دوچرخه ساز. به دوچرخه ساز گفت: فلان فلان شده تو نمی خواهی مرا بگیری؟ دوچرخه ساز گفت: ای بابا، بازم تو آمدی؟ چند دقیقه ای با هم بگو مگو کردند. در این بگو مگو ها، فحش هایی به همدیگر می دادند که من تا بحال نشنیده بودم، نسبت هایی به همدیگر می دادند که واقعا به نظر من غیر ممکن می آمد، از جمله دوچرخه سازه می گفت: همه مردهای میدان غار …

دختر گفت: فایده ای نداره بریم کلانتری. تا به کلانتری رسیدیم مامورها گفتند: بازم این آمد. دختر آنقدر با افسر نگهبان حرف زد و اصرار کرد تا یک پاسبان فرستاد و دوچرخه ساز را به کلانتری آورد. دختر اصرار می کرد که این باید منو بگیرد چون با من بوده و دوچرخه ساز قسم می خورد که آخه ما ۵ نفر بودیم من از کجا بدونم که بچه مال منه؟

کشتارگاه

آن زمانها که ما کوچک بودیم درآمد خانواده خیلی کم بود. برای تامین گوشت و امثال اینها، پول کافی وجود نداشت مادرم راهی را پیدا کرده بود که شاید خانم های آشنا به او گفته بودند. می رفت از کشتارگاه دل و جگر گاو و گوسفند می خرید. یکی دوبار هم منو همراه خودش برد چون باری که می آورد خیلی سنگین بود.

کشتارگاه فضای بزرگی بود گاوها و گوسفندها تو خاک و خل ول بودند. ما سرآسیاب دولاب بودیم و کشتارگاه یا فرهنگسرای بهمن امروزی، حوالی راه آهن. گله دارها از اینجا مراقبت می کردند. پشه ها و خرمگس های کشتارگاه صدای بالشان عین صدای هلی کوپتر بود. مادرم و چند تا خانم دیگر گوشه ای می ایستادند تا سلاخها بیایند. دل و جگر را از سلاخهایی می خریدند که خودشان گاو و گوسفندها را می کشتند. سلاخها گفته بودند که ما روزانه چند دست دل و جگر سهمیه داریم که کشتارگاه به ما می دهد و می توانیم مستقیم بفروشیم. ایستاده بودیم که یک مرد درشت اندام، ورزیده و چابک با لباس کار غرق به خون با یک کارد پر کمرش. گفت: سلام ننه چطوری؟ و پیرهنش رو کشید بالا یک عالمه دل، جگر، سیراب و شیردان ریخت بیرون. بعد با یک قیمت ارزانی دل و جگرها را با مادرم حساب کرد و گفت: این بچه اته؟ مادرم گفت: بله. گفت: یک تومنش را هم واسه خاطر این نده. اون بار که کمک مادرم کردم متوجه شدم چه بار سنگینی را کیلومترها رو کولش می کشیده و وقتی می آمد خانه، پیرهنش غرق خون بود، چون جگرها تازه بودند و خونشان هنوز نرفته بود. آن موقع مادرم دچار یک دل درد مزمن بود که خودش با نبات داغ و از این جور چیزها تسکینش می داد. ولی بعدها که درآمد من بهتر شد و بردمش دکتر. دکتر جوان خوبی بود بهم گفت: ایشان زخم معده دارد و باید خیلی مواظب باشد که تبدیل به سرطان نشود تا آن جا که می.توانی ماهی براش بگیر، بخصوص ماهی جنوب. خوشبختانه مدتها توانستم اینکار را بکنم. با یک ماهی فروشی که در خیابان بود دوست شدم و برام مرتب ماهی هامون(جنوب) می آورد. تا حد زیادی آرام شده بود تا سال ۵۹ در اثر سرطان معده فوت کرد. جالب بود همان موقع وقتی یکی از دکترهای آشنا را بردم بالای سرش؛ گفت: سرطان همه معده را گرفته و به خاطر همین هم غذا را نمی تواند نگه دارد و برمی گرداند. بعد گفت که مورفین استفاده می کند برای این که بتواند بخوابد؟ گفتم: نه. گفت امکان ندارد این درد دیوانه کننده است و شروع کرد به دیدن داروهایی که بالای سرش بود و دید که از مسکن و مرفین خبری نیست. تعجب زیادی کرده بود.

ماجرای کریم

خواهر بزرگ من دوتا پسر داشت که از من بزرگتر بودند. به نام حبیب و کریم. کریم زودتر از حبیب به تهران آمده بود و با ما زندگی می کرد و نوجوان ورزیده و چابکی بود. روزهای عید وقتی با بچه ها کشتی می گرفتند بچه های از خودش بزرگتر را زمین می.زد و پیروز می شد. بسیار پر انرژی و شیطان بود. وقتی تو ده بود تو قاب بازی، تخم مرغ بازی و  سایر بازی هایی که شرطی  بود همه بچه ها را می برد و همیشه در جیب هایش هله هوله پیدا می شد.

وقتی آمد تهران ۱۴ سالش بود. متاسفانه مستقیم رفت کوره پزخانه و پیش یکی از بچه های فامیل گل بیار و فرقون کش شد. سیستم کار آن موقع کوره پزخانه قالب دار، استادکار حساب می شد. گل بیار مرتب باید جلو دست قالب.دار را پر می کرد. فاصله جایی که گل بود تا میدانی که خشت ها را می زدند بیش از ۲۰ تا ۳۰ متر بود چون باید فضای باز می داشتند تا خشت ها را بزنند. گل بیار باید فرقون را از محلی که گلها به صورت یک کوه بود می آورد و می ریخت جلوی دست قالب.دار؛  قالب.دار در یک زمین بزرگ خشتها را می زد و می رفت جلو. کریم خیلی خسته می شد. من می.پرسیدم که چرا این قدر خسته می شی. می گفت: ابوالقاسم مادر… عین پیرهنش فروفر می کند و به سرعت خشت می زند و من باید یکسره بدوم تا بهش برسم. شبها شام که می خورد همان پای سفره می افتاد، مادرم برای جابجاکردن و بردن به رختخواب خودش، هر شب مصیبت داشت. دو ساعت کریم جان، کریم جان می کرد، آخرش کشان کشان می برد سر جای خودش. می گفت: این بچه خیلی سختی می.کشد باید ببردیش بنایی. دادشم می گفت: خانواده اش به این پول احتیاج دارد و پول بنایی زیاد نیست. ضمن اینکه پدر و مادرش با  اوستایش قرارداد داشتند تا آخر سال، دم دست قالبکار باشد. 

بعد از ظهرهای جمعه، به حمام محله که می رفتیم من ۲ ساعت صرف شستنش می.کردم که سیاهی هایش پاک شود (از بین که نمی رفت) بعدش با هم می رفتیم میدان امین سلطان که آن موقع معرکه گیرها  و پرده دارها تاترهای تک نفره بازی می.کردند، خیلی هم برایمان جاذبه داشت. اولاش همان شیطانت هاشو داشت با هم سروکله می زدیم، می رفتیم و می آمدیم اما به مرور این طراوت کم شد. روزهای جمعه هم می گفت: حالشو ندارم. اواخر تابستان همان سال بود که مریض شد یک اسهال مزمن گرفت، به بیمارستان دولتی بردیم و مقداری دارو گرفتیم. مادرم گفت این کار کوره پزخانه بچه را برونده. باید بفرستیمش ده، مادرش ازش پذیرایی کند. کریم به ده برگشت در یک روز سرد پاییزی، برف سنگینی هم باریده بود در حالی که از ضعف چیزی ازش باقی نمانده بود مرد.

حبیب، برادرش هرگز آن شب را فراموش نمی کرد و تا مدتها می گفت: گرگها و روباهها هم برایش عزا گرفته بودند و تا صبح زوزه می کشیدند. کریم، اولین قربانی کار کودک در خانواده ما بود.

کشته شدن دایی ابوالقاسم در میدان غار

دایی ابوالقاسم؛  تو میدان غار کیاوبیایی داشت. چند تا خانه داشت که همیشه در گرو دزدها و چاقوکش هایی بود که همیشه مراقب دایی بودند. با گردن کلفتهای معروف می پرید و برای خودش اسم و رسمی داشت، ضمنا به بهانه شکار دنبال عتیقه می.رفت. ظروف قدیمی و کتابهای خطی می خرید و به عتیقه فروش های خیابان منوچهری می.فروخت. از خاطراتش یکی این بود که یکبار یک لامپایی فیروزه ای رنگ خریدم از مازندران سه تومان و آوردم منوچهری فهمیدم خیلی قیمتی است. بالاخره فروختم ۱۵۰۰۰ تومان. آن موقع ۱۵۰۰۰ تومان پول چند تا خانه بود. دفعه بعد لنگه آن را با هزار مصیبت از یک سمنانی خریدم ۱۵۰۰ تومان با چقدر بروبیا و نقد و جرینگی در منوچهری فروختم ۳ تومان. با افتخار هم تعریف میکرد. می گفت که کار عتیقه اینجوریه دیگه. دایی یک کتاب خطی پیدا می کند که حاشیه ای به زبانهای قدیم داشت وقتی به عتیقه فروش نشان می دهد، عتیقه فروش می گوید که این آدرس یک گنجه. یک مبلغ بالایی به دایی پیشنهاد می کند دایی می گیرد و آدرس گنج را می دهد. می گوید اگر سهم منو ندهید آخر کار به پلیس اطلاع می دهد دایی خودش چنین پول بالایی را نداشت. به همین خاطر به یکی از دوستاش به نام محمودخانی که یکی از گنده لاتهای میدان غار بود و به دلیل اینکه در کار خلاف سنگین بود حسابی پولدار بود پیشنهاد می کند. با هم سهیم می شوند.  آدرس گنج را می گیرند. بی بی سکینه شهریار بود. اینها با چند تا خانواده غربتی با یک ظاهرسازی که انگار یک فامیل هستیم، نذری داریم، آمدیم ادا کنیم؛ در حیاط امامزاده، خیمه و خرگاه به پا می کنند گوسفند می کشند، گوشتش را بین روستاییان تقسیم می کنند، شروع می کنند نقب زدن از درون چادر تا زیر امامزاده و به محل دفینه ها دست پیدا می کنند. دوبار محموله را با جیب به تهران منتقل می کنند. روستاییان متوجه می شوند به آنها حمله می کنند. سردمدارها، غربتی را جا می گذارند و فرار می کنند. وقتی برگشتند جنازه دایی را تحویل خانواده اش دادند و گفتند روستاییان به ما حمله کردند و دایی را زدند. به نیروی انتظامی گفتند در دعوا کشته شده و طرفین دعوا ما را هم زخمی کردند و فرار کردند. برادرم بالای جنازه رفت و وقتی برگشت به عمه ربابه که زن دایی ابوالقاسم بود گفت: عمه، دایی را دهاتی ها نکشتند با کارد کشته شده. در تنش، اثر ضربه بیل و چوب دیده نمی شود و جای کارد و چاقو زیاد دیده می شود. دایی را رفیق های خودش کشتند. عمه ربابه گفت: می دانیم عمه جان، اما کی می تواند به محمودخانی چیزی بگوید اگر بخواهیم شکایتی بکنیم و یا معترض شویم بچه هامو هم می کشد. ضمن اینکه کمی از سهم مونو داده، حسابی به ما رسیده، در ضمن کلانتری را هم در دستش دارد. جالب این بود که روزنامه ها خبر سرقت عتیقه های بی بی سکینه را زده بودند و اینکه دزدان فراری شدند. کلانتری محله از کل ماوقع با اطلاع بود ولی دزد و کلانتری برادر وار با هم سرگرم خلاف بودند.

دایی ظاهرا دو تا همسر داشت. همسر دومش اصطلاحا از غربتی های محله بود، پسری به نام ابراهیم داشت ۱۴ یا ۱۵ ساله که ماجراجو بار آمده بود. به پسرش گفته بودند بابات را محمودخانی کشته. برادرات که عرضه ندارند انتقامشو بگیرند تو برو و بکشش. ابراهیم هم آمده بود به قصاب محل گفته بود یک کارد تیز بده، قصاب هم به حساب اینکه مجلس دارند مرتب گوسفند می کشند، یک کارد تیز به او داده بود. ابراهیم آمده بود جلو قهوه خانه، محمودخانی را صدا کرده بود؛ محمودخانی هم که قهوه خانه را سیاه پوش کرده و در عزای دوستش جایی نذری می داد و صدر مجلس نشسته بود. ابراهیم شعار می دهد که تو بابای منو کشتی و بگیر نامرد، کارد را به سمت قلب محمودخانی رها می کند محمودخانی جا خالی می دهد روی کلیه اش می نشیند. ابراهیم، پسر دایی چون صغر سن داشت بعد از شش ماه آمد بیرون. ولی محمودخانی معالجه و جراحی هایی مکررش یکسال طول کشید. بعدها ابراهیم به عنوان لاتی که توانسته گنده لات محله را بزند معروف شد ه بود و بعد ها معتاد.

آن زمانها من با یک گروه بچه هایی آشنا شده بودم که توی منطقه جمهوری – بهارستان توی کارگاه خیاطی، کار می کردند. من آنجا یک کارگاه کوچک کت و شلوار داشتم. سال ۵۲ بود. یکی از بچه ها آمد که برایش شلوار نسیه بدوزم، من این جوری با او و سایر دوستانش آشنا شدم. اینها حدود ۱۰ نفر بودند. در محله میدان غار زندگی می کردند. همه شان کودکان بی سرپرستی بودند که تقریبا در کوچه و خیابان بزرگ شده بودند حالا به سن ۱۵ تا ۱۸ سالگی رسیده بودند. خیلی به هم وابسته بودند. یک گروه ماجراجو بودند و به هم پیوسته، احساس قدرت می کردند. بعدها طوری شد که  تقریبا همه شان در کارگاه سری دوزی پیراهن، در پاساژ آذری، همان جایی که من کارگاه داشتم مشغول به کار شدند. هادی، بلند و یک متر و نود قدداشت بیست ساله. مقصود، یک متر و هشتاد قد داشت و یک صدایی که ادای ناصر ملک مطیعی را در می.آورد داد می زد صداش تو پاساژ می پیچید. محمود سیاه و حسین  لره بعدا آمدند پیش خودم. محمود سیاه، چرخ کار بود و حسین لره، اتوکار. حسین لره را مادرش در قنداق که بود رو چانه اش خاکوبی کرده بود عین زنهای لر. علی خره، یکی دیگه از بچه.ها چرخکار خوبی بود یقه دوز شده بود، پیش یکی دیگر از اهل پاساژ کار می کرد. علی خره، چاقوکش شون بود و چون اندام ریزی داشت با چاقو عرض اندام می کرد. اینها هر کدام به دلیلی از خانه رانده شده بودند در میدان غار همدیگر را پیدا کرده بودند و از کنار خیابان خوابی، خودشان را رسانده بودند به جایی که اتاق اجاره کنند و دسته جمعی زندگی و از هم حمایت کنند.

هرکدام، یک جوری معتاد بودند. سیگار، حشیش. هربار به هم می رسیدند دست به دست هم می دادند ولی اعتیاد های دیگری هم داشتند. علی خره که پیشتاز اینها بود وقتی به درآمد بالاتر رسید رفت سراغ هروئین و دیگران را هم تشویق می کرد. کسبه پاساژ ابتدا با بودن اینها توی کارگاههای ما مخالفت می کردند. ولی من تلاش زیادی کردم و با کمک یکی از کاسبهای موفق پاساژ، که انسان شریفی بود و کارفرماهایشان،  که به کارشان احتیاج داشتند، صاحب پاساژ  و کسبه را راضی کردیم که ما از اینها حمایت کنیم و سعی کنیم اعتیادشان را ترک کنند و یک زندگی عادی داشته باشند. من تقریبا ۵ سال، وقت برای اینها گذاشتم به خصوص محمود سیاه، چرخکار خوبی شد، مزدشو به او نمی دادم براش خانه اجاره کردم و همین طور یکی دیگر از دوستاش که اسمش محمد عرب بود. ممد عربو، با کمک یک گل دوز موفق، که کارگاه بزرگی داشت و مرد شریفی بود به یک کارگر ماهر تبدیل شد و شبانه درس خواند. رفتیم خواستگاری و برایش زن گرفتیم بچه اش به دنیا آمد و برایش جشن تولد گرفتیم. بعد از ۱۵ سال برادرهاشو پیدا کرد. کارگاه گرفت و برایش گل خریدیم و الگو بردیم و مشتری معرفی کردیم. سالهای ۵۶  و ۵۷ که من گیوه هارو ور کشیده بودم و به چیزی جز سقوط سلطنت کاری نداشتم، اینها را گم کردم. البته حسین لره قبلا در جاده همدان توی دعوا کشته شده بود. کمک راننده با پیچ گوشتی زده بود رو سرش کشته شده بود. در همان خانه قمرخانمی همسایه ها را خبر کردند و حلوا درست کردند و خرما دادند و پیر آن خانه هم که دم مخابرات می نشست و گدایی می کرد روضه خوانی کرد. ختم حسین به پایان رسید. علی خره هروئینی شد و کنار خیابان مرد. مقصود ازدواج کرد و بچه دار شد. سر قمار با چاقو زدنش و مرد. هادی بلنده در بندر عباس کشته شد. من دلم خوش بود که محمود سیاه کاسب شده. سال ۶۰ یکی از کاسبهای پاساژ زنگ زد و گفت یک نفر باهات کار دارد. گوشی را گرفتم دیدم محمود سیاه است. گفت یک سری به من بزن. گفتم تو بیا پیش من. آدم با نمکی بود گفت دکور صورتمو جوری خوشگل کردم که هیچ جا نمی شود آفتابی شوم. وقتی رفتم نزدش، دیدم شیره خالیه، نه دندانی در دهانش است و نه یک دانه موی سیاه دارد. گفتم چی شده؟ خلاصه ش کرد و گفت: داشتم کاسبی می کردم خوب هم کاسبی می کردم یکی از بچه محل ها خورد به پستم و با هم خاور خریدیم اون نشست پشتش و انداخت در جاده زاهدان، یواش یواش راضیم کرد که یه خورده تریاک جابه جا کنیم. مقداری جاسازی کردم، بار اولش خوب درآمد، خیلی هم چسبید، اما بار بعد دستگیر شدیم و ما را هم لو داد. سه چهارسالی در زندان زاهدان بودم. گفت آن جا با تریاک شروع شد یواش یواش ترقی کردم و رسید به هروئین. چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب در زندان هرچی می خواستی بود. ماها که پول نداشتیم برای کله گنده ها کار می کردیم و پول عمل مان را در می آوردیم. زنم با دو تا بچه شکایت کرد و طلاقشو گرفت. الان منم و این وضعیت. من به کلی مستاصل شده بود و وضعیتم هم جوری بود که با تمام انرژی سرگرم مسائل سندیکایی و کارگری بودم، وضعیت محمود هم طوری بود که دیگر نفس مسیحایی می خواست تا نجاتش بدهد. بعدها شنیدم که کنار خیابان مرده است.

فاصله ۳۸ تا ۴۰ و بحران اقتصادی وحشتناک

 سالهای ۳۸ تا ۴۲، جابجایی قدرت است. نوسازی جامعه ایران؛ پایه های اصلاحات ارضی و ایجاد زمینه های گسترش صنایع مونتاژ تا سرمایه داری جهانی بتواند از نیروی کار ارزانتری برخوردار شود و در عین حال، ایجاد بستری برای گسترش فرهنگ در این زمینه و گسترش دانشگاه ها در سراسر کشور و در عین حال، آزادی زنان برای انتخاب کردن و انتخاب شدن بود.

این طرحها که به ظاهر مترقی بودند و توسط بالایی مطرح می شدند، برای اجرایی شدن؛ به تحصیل کردگان نخبه اروپایی – امریکایی؛ مثل علی امینی، حسنعلی منصور و امثال اینها واگذار شد. تحصیلکرده ها و حامیان تفکر لیبرال، در مقابل واپس مانده ها و سران فئودال دربار قرار می گیرند. درگیری این دو جناح و معطل ماندن طرح؛ سردرگرمی اقتصادی بوجود آورد و به طبع آن، برنامه ای برای گذار سطحی حداقل از فئودالیته به تولید مانوفاکتوری. این عدم انسجام قدرت مرکزی، درگیری جناحی و بلاتکلیفی تولید کلان؛ باعث رکورد و بیکاری گسترده ای در سطح کشور به مدت چهار سال شد و خانمان خیلی ها را بر باد داد.

در این دوره هم که سندیکاها وجود داشتند و شعار اصلی شان بیمه تامین اجتماعی بود با بهره گیری از شعارهایی که نیروهای به ظاهر مترقی درون حکومت می دادند فشار را بیشتر کردند. علی امینی هم احتیاج به حداقل حمایت توده ای داشت تا بتواند اسداله اعلم فئودال را کنار بزند.

رجالی از تیپ اعلم؛ که در بیرجند، فئودال بزرگی بود و ذوالفقاری ها و باتمانقلیچ ها که در مجلس بودند و گروهبان قراضه های زمان رضا خان، که حالا ژنرال چهار ستاره شده بودند مثل حجازی ها، هدایت ها و دفتری ها؛ اینها فسیل هایی بودند که باید کنار زده می شدند منتها چون استبداد نگذاشته بود که یک جریان مترقی و اصیل رشد کند و اینها را کنار بزند حالا به صورت فشار از بالا به بالا، بایستی کنار گذاشته می شدند.

شعار اصلاحات ارضی شاه و آزادی زنان برای انتخاب شدن و انتخاب کردن مخالفت روحانیت را برانگیخت. روحانیون بخصوص آقای خمینی معتقد بودند که گرفتن اموال زمینداران بزرگ و اربابان حرام و غیر شرعی است. حضور زنان در مجلس باعث از بین رفتن حیا و حجاب در جامعه خواهد شد. بخش دیگری از مخالفان حکومت، جریان نهضت آزادی و دانشگاهی بودند که در مقابل تفکر تسلیم طلبی و اطاعت کورکورانه حکومت از امپریالیسم موضع داشتند و بسیاری از نارسایی ها و بحرانهای اقتصادی جامعه را هم از مشکل ساختاری می دیدند و هم از فساد دستگاه حکومتی. جریانات جبهه ملی، نهضت آزادی و جریان جدید دانشگاهی که گرایشات ضعیفی به انقلاب کوبا پیدا کرده بود معتقد بودند که طرحهای امپریالستی ما را به فقر و وابستگی شدیدتر آلوده خواهند کرد نه ترقی و تکامل. پیوند زیادی بین دانشگاهیان و روحانیت توسط آیت الله طالقانی و مهندس بازرگان ایجاد شد. تلاش این بود که آقای خمینی و روحانیت به دنبال شعارهای کهنه فئودالیته نیفتد. چیزی که مد نظر جنبش مدنی آن زمان می توانست باشد استقلال کشور و تصمیم گیری های استراتژیک توسط عناصر ملی، مردمی و مبارزه برای تعیین سرنوشت با امپریالیستها و سرمایه جهانی بود . در اثر فشار مکتوبات مکرر دانشگاهیان و فرهنگیان، لحن روحانیت مترقی تر و انسانی تر شد. سخنرانی آقای خمینی در سال ۴۱ در مورد کاپیتالاسیون، نشان بارز تلاش درازمدت فرهنگیان و دانشگاهیان برای رشد دادن و جهت  دادن ذهن رهبران روحانیت بود. همه این درگیرهای با فقر وحشتناک خانواده های کارگری همراه شد. در همین ایام، خشکسالی در مناطق جنوب ایران،  باعث شد که بعضی از طوایف و ایلات کوهستانی دچار مشکلات زیاد و در هم ریختگی شوند و از میان آنها دسته ای که عقب مانده تر بودند به راهزنی روی آوردند. کوچ مهاجران فقیر به حاشیه شهرهای بزرگ، روز به روز وسیع تر و بیشتر می شد. اینها حلبی آبادها را به وجود آوردند. محله هایی که آب و برق نداشت و از حداقل امکانات بهداشتی محروم بود. مردان و زنان خانوار، به دنبال این بودند که کاری پیدا کنند و بچه ها یله در کوچه ها.

با قوطی های خالی روغن نباتی و گل خانه می ساختند. از میان آنها،  عده زیادی زن و دختر بلیط فروش پیدا شده بود که بلیط های بخت آزمایی را به درون کارگاههای خیاطی، کفاشی و بافندگی در مناطق لاله زار و استانبول درون پاساژها می بردند و  در واقع حضور اینها، گسترش فحشا غیر متمرکز بود. هر شاگرد خیاط یا شاگرد کفاش یک سری اسم مثل گلنسا و گل اندام می شناخت. بلیط فروش ها، دخترهای ۱۲ یا ۱۳ ساله ای بودند که وقتی می آمدند تو کارگاهها، اغلب بوی بدی می دادند.  بتدریج حمام رفتن را یاد گرفتند و بعد آرایش کردن را و آرام آرام روابط جدی تر و آن چنانی تری ایجاد کردند و بعد  سر از کافه ها در آوردند.

دختری به اسم گلنسا بود که سردسته بقیه بود. یک دسته بلیط بخت آزمایی دست بقیه می داد، این بلیطها بهانه ای بود که به کارگاههای مختلف بروند و الی آخر.

این بیکاری ها بعضا منجر می شد به اینکه در بعضی از کارگاهها قمار راه می انداختند یا با همین بلیط فروشها سرگرم بودند.

در این دوران بود که من با کلیسا سروکله می زدم. بچه های سندیکایی هم، با سختی و هزار زحمت هم به مشکلات صنفی می پرداختند و هم به مشکلات فرهنگی از این دست کارگران.

یکی از درگیری های دائمی کارگران سندیکایی در کارگاهها، جلوگیری از رواج فساد و  فحشا در محیط کار بود.

بار سنگین مبارزه با فقر فرهنگی تنها با ایجاد کتابخانه ای که در سندیکا بوجود آمده بود حل نمی شد. خوشبختانه بعضی مجلات و روزنامه های آن زمان به ما کمک می کردند و ما توانسته بودیم این مطبوعات را آبونه شویم و برایشان تبلیغ و ترویج کنیم. ولی بعضا مقالات سنگینی داشتند که احتیاج داشت تفسیر شوند.

ورزش در سندیکاها و تشویق ورزش در صنوف هم می توانست به سندیکاهایی ها برای جلوگیری از رواج فساد کمک کند. در سندیکای ما آقای چمنی که از اعضای هیات مدیره بود مسئولیت ورزش سندیکا را به عهده گرفت. ایشان اراکی و با یکی از بازیکنان ملی، به نام علی جباری به دلیل همشاگردی گری و بچه محلی رفیق بود. با کمک جباری توانست فوتبال را در سندیکا گسترش بدهد و زمین چمن بگیرد. ما کارگران سندیکای خیاط تیم خیلی خوبی داشتیم. سندیکای ما در امر ورزش با سندیکاهای هم خانواده مان، مثل بافنده سوزنی ها، کفاشها  و سایر سندیکاها کمک می کرد.

در زمینه حل اختلاف؛ کمسیون حل اختلاف سندیکا با اتحادیه کارفرماها  ارتباط برقرار کرده بود. سندیکا و اتحادیه ها سعی داشتند اختلافات کارگران کمتر به وزارت کار کشیده شود. کمسیون حل اختلاف درون وزارت کار هم که ظاهرا از نمایندگان کارگر و کارفرما تشکیل می شد ولی همیشه رای دولتی ها به سود کارفرما بود.

کمسیون حل اختلاف سندیکا، در اعتصابات و اعتراضات،  بیشتر تلاش می کرد تا مشکلات را درون کارگاه و اتحادیه حل کند.  به همین خاطر بود که در فضای گسترده.تری حقوق کار برای کارگران و کارفرمایان تعریف می شد. واقعیت این بود که همان دستاوردهای قانونی که بابت به دست آوردنش طبقه کارگر ایران هزینه بسیار سنگینی پرداخت کرده بود و بایستی در کارگاهها اجرا می شد مثل بهداشت محیط کار، حق سنوات و اضافه کردن دستمزد مطابق نرخ تورم و برخورد انسانی و دور از تنبیه بدنی و تحمیل اراده های غیر اخلاقی و غیر انسانی برای خود کارگران هم روشن نبود.

سندیکا تمایل داشت که این مسائل در خود کارگاه بحث شود که تا کارگرانی که شاهد این اختلافات بودند یاد بگیرند که در قانون چه حقوقی برای آنان در نظر گرفته شده است. اینها ماده های قانون است نه یک هدیه الهی یا بخشش و عطوفت کارفرما و دولت سرمایه داری. حقوقی بوده که بابت آن جان کنده شده بود  و باید گرفته می شد.

بعضی از کارفرماهایی که خود را چپ و مترقی می دانستند سعی می کردند با عوامفریبی این بحث را مطرح کنند که شما برای فشار آوردن روی من که رفیق تان هستم از وزارت کار شاهنشاهی کمک می گیرید؟ شما مگر این دولت را به رسمیت می.شناسید و برایش حرمت قائلید؟ اینجا نماینده سندیکا این فریبکاری را این جوری افشا می کرد که حقوقی که در قانون کار نوشته شده عطیه و بخشش همایونی نیست. کارگران زیادی بابت تحقق این حقوق خون دادند که این موارد در قانون نوشته شود. قوانین میثاق هایی اجتماعی هستند که در اثر مبارزات، پیگیری ها و ممارست های مردم ثبت می شوند و از آسمان نمی آیند. طبقه کارگر برای گرفتن این امتیازات دهها سال مبارزه کرده تا این قرارداد اجتماعی کمی به سودش تنظیم شود. والا همه عوامل در جامعه سرمایه داری به سود سرمایه است. مامور دولت که حقوق بگیر ملت است موظف به اجرای این قانون است؛ نه بخشنده و هدیه کننده. همان طور که اگر من لباسی را بد بدوزم و مشتری به تو پول ندهد تو بوسیله همان مجری قانون از من خسارتش را می گیری و یا اگر بی احتیاطی کنم و در اثر بی احتیاطی من کارگاه تو آتش بگیرد و به تو ضرر اقتصادی بخورد من باید سالها در زندان بمانم.

من، کوزه و ملا

سیزده، چهارده ساله بودم در خیابان جهان پناه کار می کردم. استادکار من آقا مرتضی، از  سادات کنگران بود و یک دکان خیاطی داشت. بوسیله سرهنگ خسروانی نامی که از مسئولان راه آهن بود کارمند راه آهن هم شده بود. صبحها در راه آهن کار می کرد و بعدازظهر ها در کارگاه خیاطی که داشت. نزدیک عید که شد شبها می رفت خانه، شام می خورد می آمد تا ۱۲ یا ۱ نیمه شب کار می کرد. من هم شبها در کارگاه می خوابیدم. چون فاصله زیادی با خانه نداشتیم مادرم هر دو روز در میان، خوراکی هایی مانند تخم مرغ، شامی و … می آورد و شبها در کارگاه می خوردیم. یک کوزه داشتیم من این کوزه را از فشاری سرخیابان آب می کردم. یک شب اوستام شام مفصلی خورده بود آمد سرکار. حسابی تشنه اش شده بود. کوزه آب نداشت، به من گفت: بپر، سر کوچه آب کن. ساعت یازده شب بود من کوزه را آوردم از فشاری آب کردم همان موقع یک تاکسی آن طرف خیابان نگه داشت، یک آخوند از تاکسی پیاده شد و از توی صندوق عقب یک گونی و چند تا بسته گذاشت بیرون. صدا کرد پسر بیا اینجا. من کوزه را گذاشتم و رفتم به سمتش؛ بدون یک کلمه حرف گونی را گذاشت روی کول من، گونی به حدی سنگین بود که من یک قدم عقب و جلو شدم تا توانستم تعادلم را برقرار کنم. خرت و پرتهای دیگر را به دست گرفت راه افتاد. من هم از دنبالش به محضی اینکه حرکت کردیم تاکسی خورد به کوزه و من صدای شکستن کوزه را شنیدم. خودم را برای یک کتک خوردن آماده کرده بودم. بار خیلی سنگین بود و کوچه خیلی دراز. حاج آقا می رفت و من از دنبالش. تا عاقبت دم یک خانه رسیدیم و حاج آقا در زد ولی گونی را از پشت من نمی گرفت. من جرات نمی کردم خم شوم و گونی را بگذارم زمین چون آنقدر سنگین بود که می ترسیدم خودم به زمین بخورم. از پشت در، خانم خانه گفت کیه؟ حاجی گفت منم. در باز شد و من هنوز زیر گونی بودم حاجی رفت تو و بغچه هایی که دستش بود انداخت و صدای یک کشیده محکم آمد گفت: فلان فلان شده این جوری می آیند دم در؟ زن گفت حاج آقا من پرسیدم کیه و شما گفتید منم و الان هم که کسی اینجا نیست حاجی دست منو گرفت و کشید جلو و گفت: پس  این کره خر کیه؟ گونی را از پشت من گرفت و انداخت توی حیاط و رفت تو در را بست. من مانده بودم پشت در،  حمالی کرده و کره خر شده و کوزه شکسته.

دست خالی آمدم سر کار اوستام گفت: کره خر کجایی؟ من شرمنده، نزار و خسته حالا دیگر باورم شده بود که کره خرم.

کل قضیه را برای اوستام شرح دادم. اوستام گفت: تشنگی من جهنم، کوزه هم شکست فدای سرت، ولی چون این حمالی مجانی را کردی باید حسابی کتک را بخوری؟ زد بی پدر و مادر.

انتقام این قضیه

عید شد. کارها کم شده بود اغلب من در مغازه می ماندم و کارهای تعمیراتی انجام می دادم. روزی همان آخوند به مغازه ما آمد یک قبای دوخته شده از گاواردین انگلیسی درجه یک به او هدیه داده بودند. قبا نو بود ولی برای تنش گشاد بود. به او گفتم بعد از ظهر بیا، اوستام هست تنت پرو کند و درستش کنیم. دو سه روز کشید تا ملا بیاید و اندازه لباسش را بدهد. اوستا آمد و پرو کرد. اندازه ها را مشخص کرد و سنجاق زد. بعد از رفتن ملا، به من گفت: این درزها را بشکاف و این قدر تنگ کن. قبا نیمه آستر بود به رنگ کرم. من بعد از اینکه درزهای بغلش را تنگ کردم ناگهان به فکر انتقام  آن شب افتادم. رنگ کرم پارچه خیلی به من کمک کرد. چون جاهایی که با اتو سوزاندم معلوم نبود. تقریبا تمام پشت و جلو سینه قبا راتا حد معینی سوزاندم که بعد از دوبار پوشیدن منهدم شود. درگیری اوستا سر مزد با ملا دو سه روز طول کشید، اون می گفت: من دوتومان بیشتر نمی دهم و اوستا گفته بود ۵ تومن. اوستا تا ۳ تومن راضی شد من یک تومن از جیبم گذاشتم تا پارچه زودتر برود. ملا  قبا را برد و بعد از یک هفته آمد و با چهره ای که از فرط عصبانیت تبدیل به مادر فولادزره شده بود. چیزی که دل من را شاد کرد این بود که ملا گفت در یک مهمانی همه جای این قبا از هم باز شد. پاره شدگی ها طولی بود و ریشه ریشه شده بود. دو ماهی با اوستای من درگیری داشتند اوستا می گفت این قبا پوسیده بوده و ملا می گفت شما موقع درست کردن سوزاندید. اوستام هم نمی توانست بگوید دادم شاگردم درست کرده است و نپذیرفت که ما سوزاندیم.

پایان خاطراتی که عمو برای من گفته بود. این آمد و رفتن ها شش ماهه دوم سال ۸۸ بود. عمو هر روز ساعت ۷ صبح خانه ما بود. از شهرک پرند نزدیک فرودگاه بین المللی طوری حرکت می کرد که ساعت ۷  خیابان ابوریجان (خیابان انقلاب) بود. ناتمام است می دانم ولی چه کنم که درگیری های روزمره عمو فراهانی و من، اجازه نداد دوباره با هم بنشینیم و ادامه زندگی عمو را تکمیل کنیم.
مریم پناهی (فاطمه ایزدپناهی)


یکبار ازش خواستیم تا گزارش تفصیلی ایی از کانون کودکان کار کوشا تهیه کند. سالها با کوشا کار می کرد و کارآفرینی زنان (مادران کودکان کار) را عهده بود. بسیاری نیروی ماهر از بین این زنان تربیت کرد. گزارش زیر تمام و کمال محصول دست عموست.

   به نام خالق عشق و دوستی

کانون فرهنگی هنری کودکان کار کوشا

فعالیت کانون فرهنگی – حمایتی کودکان کار کوشا حول پیمان نامه حقوق کودک، تبلیغ و ترویج آن و تاثیرگذاری در زمینه بهداشت و روابط خانواده­ها با حضور معدودی از اعضا در بهمن ۱۳۸۳ شروع و به یک جمع ۵۰ نفره و فعالیت مداوم انجامید.

گروه هدف ما کودکان کار بودند، کودکانی که در این محلات با محرومیتهای گوناگون خو گرفته، افسرده و خموده شده و یا پرخاشگر و عصیان زده بودند. اولین مرحله، جذب این کودکان به محل کانون بود. ما سعی داشتیم فضایی نسبتا شاد و مناسب برای کودکان فراهم آوریم، زیرا با یک نظر به محل زندگی آنان می­شد فهمید که در این خانه­های چند اطاقه و با مستاجرین پر اولاد برای جلوگیری از تنش و درگیر شدن همسایه­ها، بچه­ها حق سر و صدا کردن و بازی در حیاط را ندارند، وقتی به خانه­ها مراجعه می­شد سکوت سهمگینی بر فضای خانه حاکم بود در حالیکه از هر اطاق حداقل ۵ تا ۷ فرزند سرک می­کشید. کودک آزاری و تنبیه بدنی و روحی، جریان عادی زندگی خانواده­های فقیر و زحمتکش است، همچنین کار کودکان در مناطق کارگری فقیرنشین عادی­ترین وضعیت تلقی می­شود. محرومیت از تحصیل و ورود زودهنگام به بازار کار به دلیل مشکلات خانواده ها امری طبیعی و حتی مایه سربلندی کودک تعریف می­شد. در محل کانون بعضی اوقات بچه­ها را به اطاقی برده و از آنها می­خواستیم تا جایی که دلشان می­خواهد فریاد بکشند تا بلکه عقده­های فرو خورده آنها کمی التیام یابد.

ترغیب کودکان ترک تحصیل کرده به ادامه تحصیل، جذب کودکان کار و خیابان، کودکانی که در کارگاه­های خیاطی و کفاشی کار می­کردند یا به کارهایی مانند دست فروشی، واکسی و وزنه که اصطلاحاً کار خیابانی نامیده می­شد مشغول بودند؛ به محل کانون  و ایجاد کلاس­های آموزشی برای آنها و شناسایی دلیل ترک تحصیل و کارکردن آنان از دیگر اهداف ما بود. پیدا کردن راه حل برای ادامه تحصیل کودکان تنها از طریق ایجاد شرایط حمایتی برای خانواده­ها ممکن بود، ما سعی کردیم با اختصاص مبلغی به عنوان شهریه تحصیلی، تا حدودی درآمد خانواده را تقویت کرده و کودکان را  به پشت نیمکت مدرسه باز گردانیم. در اینجا بایستی متذکر شد که انعکاس فعالیت در بیرون و بازدید هموطنان و افراد نسبتا مرفه انسان دوست از محل کانون، منجر به جذب کمکهای مالی برای کودکان خانواده های کم بضاعت و ناتوان مالی باعث شد تا کودکان زیادی از کار بی­موقع و فشار روحی و جسمی خارج از توان نجات یابند. از طرف دیگر ارتباط با محیط­های دانشگاهی و علمی مایه جذب نیروهای داوطلب انساندوست و صادق به این مرکز شد. تعداد همکاران داوطلب ما دائماً افزون­تر و شیوه فعالیت­مان روزبه­روز پرمایه­تر و موثرتر واقع می­شد، همچنین تجربه آزمون و خطا و تجربه­های جدید ما را جدی­تر و مصمم­تر از پیش می­کرد.

در طول مدت کوتاهی، تعداد نسبتا قابل توجهی از کودکان از محیط­های کار به مدرسه برگشتند. تعداد ۱۲۵ کودک ضمن کار تحت آموزش­های شبانه کانون قرار گرفتند و تعداد ۱۰۰  نفر از مادران آموزش­های متعدد توانمندی و مهارت­های زندگی را در کلاسهای آرایشگری و خیاطی و عروسک سازی گذراندند. با هدف جایگزینی کار مادر به جای کار کودک.

تعداد۵۰ کودک از کلاس­های موسیقی بهره­مند شدند.  حداقل ماهی یکبار کودکان را به مراکز تفریحی و فرهنگی به صورت جمعی می بریم و این سفرهای کوتاه و بلند شاد اثرات بسیار مثبتی در روحیه کودکان و مادران دارد.

یکی از مشکلات بسیار مهم برای دختر و زنان در محیطهای این چنینی فقر حرکتی آنهاست. علی­رغم جوانی و آمادگی برای جنبش و تحرک دختران و مادرانمان، فضای لازم برای تحرک را ندارند. ما در کانون و پارکها برای آنها مسابقه دو و بازی­های پرتحرک را تدارک می­دیدیم و سعی داشتیم خمودگی روحی و جسمی آنها اینگونه تخفیف یابد، اما  به علت محدود بودن فضای حیاط این امکان هر روز محدودتر می شود. (به لحاظ ایجاد  سروصدای برای همسایگان).

روزانه حداقل ۱۰مربی که از نقاط مختلف شهر به کانون می­آیند ۵ ساعت از وقت خود را صرف آموزش به کودکان و مادران می­کنند. تعداد ۵۵۰ مورد مراجعه به منازل و برخورد مستقیم با پدران و مادران و پرداختن به مشکلات آنها توسط مددکاران آموزش دیده و متخصص و تهیه پرونده برای آنان انجام گرفته؛ حاصل این ملاقات­ها و مراجعات به منازل منجر به سامان دادن رابطه­ای منطقی بین زندگی بی­هدف آنها با فرهنگ و زندگی هدف­دار و با برنامه شد. در مرحله اول با تلاش ما تعداد  25 کودک به آموزشگاه و پشت میز مدرسه برگردانیده و سه نفر از آنها با جدیت شبانه روزی فعالان کانون به دانشگاه راه یافتند. که این امر استقبال و اعتماد مجدد خانواده­ها را در پی داشت.

گروه موسس کانون فرهنگی حمایتی کودکان کار، افرادی بودند که با هدف­گذاری کودکان کار محله تصمیم گرفتند عمده انرژی خود را صرف این بخش از کودکان کنند پس می­بایست توجه افکار عمومی و همراهان انسان­دوست را بیشتر و بیشتر به اهمیت مساله و جلب حمایتهای مالی و انسانی آنها  بکنیم.

از سال ۱۳۸۳ تا بحال مددکاران، همکاران و همراهان داوطلب زیادی آمده­اند و رفته­اند و انسانهای پرشور و جوان، انسان­های پخته و با تجربه پیوسته­اند و گسسته­اند. اغلب پیوستگی­ها از روی شوق انساندوستی بوده و اغلب گسستها از روی ناچاری و اضطرار مشکلات شخصی، مسافرت­ها، مهاجرت­ها، ازدواج جوانان، گرفتاری­های جدید و موقعیت­های تازه که امکان فعالیت در کانون را از آنها می­گرفت.

با توجه به تجربه سال­ها کار در مراکز داوطلبانه به طوری کلی می­توان مربیان کانون را به سه دسته تقسیم کرد:

– عده­ای که از روی کنجکاوی گذری می­کنند و بعد از بررسی­های شخصی و ارضای حس کنجکاوی و بعضاً انسان دوستانه خود کنار می­روند.

– عده­ای با روحیه  انسان دوستی و مهربانی به کانون آمده به تدریس و آموزش  پرداخته و حضور نسبتاً طولانی­تر و مداوم­تر دارند ولی می­توان گفت علاقه­ای به تاثیرگذاری در تصمیم­گیری­ها و حل مسائل اساسی کانون را ندارند.

– عده­ای دیگر  که کانون را به عنوان محلی برای ارضای حسن انسان دوستانه خود، مهربانی کردن و آموزش دادن و یاد گرفتن از کودکان می­دانند و به کار کودک به عنوان یک معضل اجتماعی نگاه کرده و دغدغه حل این بحران را به صورت بنیادی و اساسی دارند. حضور این عده علی­رغم داشتن مشغله­های متفاوت شان تاثیر گذار بوده و در تصمیم گیری ها و ارائه راه حلهای جدید موثر هستند.

پس از ۲ سال فعالیت در محله ناصرخسرو؛ کانون تشخیص داد که با توجه به وجود خانه خانه فرهنگ محله و نیاز مبرم محله مجاور (امام زاده یحیی) به فعالیت کانون و از طرفی محل استیجاری کانون باید به محله امامزاده یحیی نقل مکان کند. پس دوباره تلاش و جستجو برای پیدا کردن محلی مناسب البته با توجه به بودجه محدود کانون آغاز شد. و بالاخره مکانی نسبتاً مناسب در محله امام زاده یحیی پیدا شد. در ابتدا همه مربی­ها از دیدن محل متعجب می­شدند و تصور اینکه این ساختمان نیمه خراب که نه سیم­کشی برق درستی داشت و نه دیوار سالمی، قرار است فضای شادی برای کودکان محل باشد؟ غیرممکن بود اما از آنجا که عزم، اراده، انگیزه و عشق موجود بود با چیزی قریب ۱۵۰۰ ساعت کار مداوم در ۱۵ روز و توسط ۳۵ نفر از مربیان، آن محل بازسازی، سیم کشی و دیوارهای رنگی با نقاشی­های شاد جایگزین رنگ­های تیره و کثیف قبلی شد. با توجه به جمعیت زیاد محله و اختلافات قومی –  فرهنگی و حضور خانواده­های مهاجر کُرد، افغان و خراسانی و … کمبود مراکز فرهنگی حضور ما در این محل با استقبال غیرقابل پیش­بینی روبه­رو شد، که این استقبال پاسخ خوبی به تلاش­های شبانه روزی مربیان بود و آنان را در کاری که انجام می­دادند مصمم­تر از قبل کرد. کانون در بخش حرفه­آموزی به کلاس­های آرایشگری، گل­سازی، عروسک­سازی، کارگاه خیاطی را هم اضافه کرده بود با انتقال به محله امام زاده یحیی، کارگاه حرفه­آموزی خیاطی با استقبال بسیار قابل توجهی از طرف اهالی روبه­رو شد.

کارگاه خیاطی در حال حاضر ۳ نفر نیروی آموزش دهنده با ۸۰ نفر داوطلب آموزش گیر دارد،  که دوره­های آموزشی ابزارشناسی و ساده دوزی را گذرانده و می گذرانند و به مرحله دریافت دستمزد که کمک هزینه مثمر ثمری برای آنها هست، رسیده­اند. تعداد ۱۵ نفر ماهر و ۲۵ نفر در شرف دستیابی به موقعیت همکاری هستند.  ولی کمبود امکانات بخصوص فضای لازم، امکان آموزش بیشتر  ما را محدود کرده و تعداد زیادی منتظر ثبت نام هستند.

تمامی کلاس­ها و مراجعات به کانون در حال حاضر نسبت به محله قبلی چندین برابر شده است، محدودیت فضا و امکانات مالی هم چنان ما را در حالت عذرخواهی از اهالی محله و مراجعان نیازمند به حمایت  قرار داده و شرمنده می­دارد.

کلاسهای آموزشی کانون در شرایط فعلی به شرح زیر است:

– کلاس­های آموزش آرایشگری با تعداد   45 کارآموز در دو روز در هفته صبحها.

– کلاس­های آموزش عروسک­سازی با تعداد  45 کارآموز یک روز در هفته .

– کلاس­های آموزش کامپیوتر با تعداد   50 دانش آموز.

– کلاس­های آموزش زبان با تعداد ۱۲۰ زبان آموز در مقاطع مختلف و زمانهای مختلف با گروههای سنی متفاوت .

– کلاس­های آموزش فارسی آموزان خلاق با تعداد ۱۲ کارگر.

– کلاس­های آموزش کمک درسی تحصیلی (فیزیک، ریاضی، شیمی و کنکور و … ) با تعداد   135 دانش آموز

– جلسات آموزشی بهداشت خانواده با تعداد ۸۰ نفر از مادران محله.

– جلسات آموزشی مادر به مادر با تعداد ۱۱۰ نفر  از مادران محله.

– مهدکودکی با ۷۰ کودک هر صبح از ساعت ۱۰ تا ۱۲ برای فراغت مادر  و حرفه آموزی او.

– کلاسهای موسیقی و سرود با تعداد ۶۰ کودک و ایجاد گروه کنسرتی متشکل از ۳۰ نفر از کودکان کار و خیابان و ایجاد کنسرت در بعضی از مکانها از قبیل یونیسف و پارکها و دانشگاهها و مدارس مختلف.

– ۱۰ نفر مددکار هر روز هفته در پی پیگیری مشکلات خانواده ها به منازل آنان رفته و مسائل کودکان را در خانه هایشان بررسی می کنند. این مشکلات از قبیل نداشتن شناسنامه و پیامد آن عدم دستیابی کودکان  به مدرسه؛ البته کانون توانسته برای ۸ نفر از آنان شناسنامه تهیه نماید.  مشکلات حقوقی، کودک آزاری، مسائل روحی، روانی و بهداشتی کودکان و … می باشد.

– تیم پزشکان بیمارستان مدرس هفته ای یکبار به کانون آمده و مشکلات درمانی آنان را بررسی می کنند. 

– خانم دکتر خلاقی از دوستان بسیار با وفای کانون علیرغم کهولت سنشان  ماهی یکبار از ساعت ۱۰ صبح تا ۸ شب به کانون آمده  و به رایگان کودکان و خانواده های آنان را ویزیت و معالجه می کنند. از تهیه دارو تا بعضا معرفی به بیمارستانها برای مشکلات جدی تر درمانی شان.

دوستان و یاران  گرامی،  کانون فرهنگی – حمایتی کودکان کار برای پیشبرد هرچه بهتر اهدافش نیازمند جایی مناسب است که با خانه های تنگ و تاریک کودکان فاصله اساسی داشته باشد تا آنها بتوانند شاد و سالم در این فضا بدوند و بچگی کنند.

– سلامت بچگی این کودکان جامعه سالم آینده را تضمین می کند. ما را  یاری کنید.

در پایان با آرزوی توفیق روزافزون برای تمام انسانهایی که در مسیر سلامت فکری و جسمی کودکان و انسانهای این مرز و بوم تلاش می کنند.

کانون فرهنگی – حمایتی کودکان کار

سال ۱۳۸۵

https://akhbar-rooz.com/?p=94132 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x