دقیقا نمی دانم چند روز پیش بود که او را دیدم. تازه از دیوار گذشته بود. احساس کردم که او خود من است. از پشت و کمی از بالا میدیدمش. به دیوار تکیه زده و خسته بنظر میرسید. از این طرف دیوار او را حس میکردم. دیوار اما چه دیواری، بلند و ضخیم، همچون هیولایی زنده، انگار آخر دنیایی بود که بین من و او ایستاده است. احساس غریبی من و او را با هم مرتبط می کرد، گرچه که من در این سو نظاره گر او در آنسو بودم اما رشته ای نامرئی ما را به هم متصل می کرد.
نه، خواب نیستم. می دانم که خواب نیستم اگرچه که چشمانم بسته است. در گذشته پیش میآمد که نفهمم که کی خوابیده ام یا چرتی زده ام و با تکانی دوباره به خود بیایم. در این میان البته تصاویری را نیز میدیدم که گاه در لحظه به یادم میآمد اما اغلب به محاق فراموشی میرفت. برای همین هم اکنون میفهمم که خواب نیستم و چرتی هم در کار نیست. او را واقعا میبینم، نه که بر روی بسترم و در کنار خود، بلکه تصویرش را در تاریک روشنای بسته چشمانم نگاه میکنم.
و این دیدنها تکرار میشود. ابتدا دیدارمان شبها بود اما اکنون هم هر وقت اراده کنم، می بینمش. چندی است که دیگر اثری از خستگی در او نیست. چهرهاش را نمیبینم اما حِسش میکنم. چرا از نگاه مستقیم خودداری میکنم؟ نمیدانم و هنوز هم همانگونه است. با اینحال میدانم که او خود من است البته مدل بهترِ من، چیزی مثل منِ ۲.۰. انگار که او آن بخش پاک و ناآلوده من است که توانسته از مرز یا همان دیواری که میبینم بگذرد. در آنسو فقط خود اوست. کسی در اطراف نیست و یا اینکه من نمیبینمشان. از او هم که میپرسم، میگوید کسی را نمیبیند. دوست دارم از منظر دید او، چشم اندازش را نگاه کنم. یعنی در او بنشینم، نه اینکه از روبرو و خیره به او ، بلکه در درون او و رو به بیرون نظاره گر باشم. پس از چند بار تلاش، دشت روشنی با رودخانهای گذران از میان آن که فاصله زیادی با من و او، با ما ندارد را مییابم. “آیا این فقط تصور من است؟” از او میپرسم.
جوابی ندارد و یا نمیخواهد داشته باشد. سپس در کنار او می نشینم، رو به همان سمتی که او نشسته است.
دستم را بدون هیچ نگاهی بدست میگیرد. انگشتان دست چپ او بر مچ دست راست من که کنارش آرامِ آرام نشستهام، قرار میگیرد. نه او به من مینگرد و نه من نظری بر روی او و یا به چشمانش میاندازم. نمیدانم چرا، گویی توافقی ناگفته میانمان برقرار است. فقط با هم حرف میزنیم. صدایش در ضمیرم میپیچید و من در ذهنم با او به سخن می نشینم. احساس، ولی آرامش است و بس. وقتی در کنار او در آنطرف دیوار هستم، هیچیک از نگرانی ها و دغدغههای سوی دیگر دیوار را با خود حمل نمیکنم. مگر همین تفاوت میان اینطرف و آنطرف دیوار نیست که جایگاه ما را از هم جدا میکند؟ یکسو، محصور در تمامی قواعد زندگی است، قوانین از پیش نوشته شده، قواعدی که خیالهای بیهوده و عبث که حتی لحظهای اندیشیدن به آنها نیز باری است سنگین بر شانه انسان. افکاری که لزومی برای حملشان نیست ولی انسان همچنان بر گردن خود میآویزد.
و همین افکار آنسو، هنگامی که در کنار او در آنطرف نشستهام برای لحظاتی دوباره به سراغم می آید. و او می فهمد و با نهیبی آرام مرا به خود می آورد.
او: “اگر قرار بود به این افکار مشغول باشی، در همانطرف میماندی. اینجا هیچکدام از آنها معنی نمیدهد. هرچه که در آنطرف به آن فکر میکنی، مختص همانطرف است و در اینجا جایی ندارد، مفهومی ندارد. اگر قرار است به آن چیزها بیاندیشی، در اینجا چه میکنی؟ اصلا تو در اینجا چه میکنی؟ می دانی که هرکسی توان آمدن به این طرف را ندارد.”
ظاهرا همیشه میتواند ذهن مرا بخواند و میتواند افکارم را رصد کند.
من: “خود نمیدانم که در اینجا چه میکنم. شاید در اینجایم برای اینکه تو هستی.”
بلافاصله در مییابم که پا را از گلیمم که مرز و محدودهاش را نشناختهام، فراتر گذاشتهام. برای همین موضوع را عوض میکنم و میگویم: “نگرانی عزیزان و سلامتی شان چطور؟ آیا آنها هم مفاهیمی آنجایی هستند؟”
او: “البته که اینطورست. هیچ نگرانی در هیچ موردی، در اینجا مفهومی ندارد.”
من: “پس عشق چطور؟ آیا آنهم مربوط به آنسوی خط است که من در آن زندگی می کنم؟”
او: “عشق نه اما نگرانیهای مربوط به آن متعلق به همانجایی است که گفتی. آنچه که در آنطرف از عشق میفهمی انعکاس کوچک و ناقصی از چیزی است که در اینجا مییابی.”
من: “و تو همه اینها را از کجا میدانی؟ آیا تو خدایی؟ فکر نمیکنم. وقتی برای اولین بار دیدمت بنظر میرسید تازه از دیوار گذشتهای، خستهً خسته. قیافهات را نمیدیدم اما شانههای آویزانت نشان از گذری طاقت فرسا داشت. انگار که در رسیدن به دیوار و عبور از آن سالها کوشیده بودی. غبار راه هنوز بر پیکرت بود. تکیهات بر دیوار ، نه از آسودگی خیال بلکه از نتوانستن در راست نشستن بود. آیا درست نمیگویم؟”
جواب نمیدهد. بدون هیچ حرکتی ساکت به همان صورت میماند. هر وقت که میخواهد حرف میزد. برای لحظهای پشیمان میشوم که شاید تند رفته باشم. اگر او خداست پس من هم باید باشم، اگر چه که نسخهای پست تر اما در هر حال من اویم و او من. البته من اینطور میاندیشم و شاید او بالکل موجود دیگری باشد که من احساس نزدیکی با او دارم. برایم در گذشته هم پیش آمده که احساس قرابتی مشتاقانه مرا به دیگری جذب کرده باشد. ولی اینبار فقط احساس نزدیکی نیست. این حس، حس یکی بودن بود.
اینکه او نه ادعای مرا رد می کند و نه تایید، بر شبههام میافزاید. شبهه که نه، یقین. والا چه دلیلی دارد که واقعیت را به صورتم نکوبد. مگر در مورد عشق اینکار را نکرد. شاید او هم خودش هم نمیداند که کیست و چیست و از طریق من در صدد یافتن رازی است که با آن دست به گریبان است. شاید من تنها کسی هستم که او میبیند و با او ارتباط دارد. شاید من رمزِ رازگشای اویم. به هر حال نشانی از دوگانگی ذهنی در او نمیبینم. هر چه هست، آرامشی است که از او به من میرسد. دیدهام کسانی را که به دیگری آرامش میدهند اما در درون با امواجی متلاطم، با غوغایی پرآشوب دست بگریبانند.
فقط میگوید: “تو مرا اینجا فرستادی، بدون آنکه بدانی” و دوباره سکوت اختیار میکند. و من هم پیگیر نمیشوم. همان حرف کوتاهش آنقدر گیج کننده است، که توان ورود به گفتگو برایم باقی نمیماند. فقط میگویم:”آیا تو کس دیگری را به غیر از من در اینجا میبینی؟ آیا پس از عبور از دیوار هرگز کسی را دیده و یا حس کرده ای؟” با احتیاط از او میپرسم با حدس آنکه جوابی برای سوالم نخواهد داشت.
در کمال ناباوری میشنوم که میگوید: “نه. فقط تو هستی. اگر هم در این اطراف کسی حضور داشته باشد، لااقل من قادر به دیدنش نیستم.”
بی اختیار پاسخ میدهم: “منهم همینطور. فقط تو را می بینم و حِست می کنم.” بلافاصله در مییابم که خود را به سطح او ارتقاء دادهام و ساکت میشوم.
در فراسوی دیوار، دست نیمه دیگرم را در دست می گیرم. برمیخیزم. به سوی رود به پیش میروم و به سرچشمه می پیوندم.