- قصّهنویسیِ فارسی مدّتهاست «کار»ش را از یاد برده است؛ وَ این حاصلِ دو فضاحتِ فراگیر است: یکی نظریهزدهگیِ «منتقد»هایی که مُدام میزگرد پس میدهند وُ حرفهایِ بداههی شکمیِ درخورِ «رونمایی»، وَ در یادداشتهایشان بهجایِ جامعه از دیافراگم و روده مینویسند، و دیگری هم کارگاههایِ کوتولهسازی یا دُکّانهایِ ساختوُسازِ «نویسنده». کار؟ آری، قصّهنویسی هم، درست عینِ مابقیِ کُنشگریهایِ اجتماعیِ انسان، میبایست منتقدِ وضعِ موجود، و ناظر به فردایی نیکتر باشد؛ که اگر چنین نباشد یاوهگوییِ وقتتلفکنی بیش نمیتواند بود. پیش از آنکه سراغِ کارِ قصّه را بگیریم بگذارید اندکی هم از «نقدِ قصّه» صحبت کنیم، که این دوّمیست که میبایست راهوُچاه را نشانِ نویسندههایِ امروز و فردا دهد؛ و دریغا که ملخهایی که از سویِ بازارِ کتاب و ناشرانِ بسازوُبفروش میوزد، ساقه و تخم و ریشهی نقدِ قصّه را، تا دانهی آخر، بلعیده است. همه میپرسند پس چرا از این نسلِ برآمده از فردایِ انقلاب نویسندهای سبز نمیشود که بتوان لااقل «اثر»ش را تا به آخر خواند و بارها به کلافهگی از کتاب سراغِ چیزِ دیگر نرفت؛ بیائید این پرسش را اینبار از نقدِ قصّه کنیم: چه تحفهای پیش انداختهست که «فکر»ی بزاید و بعدترک بتواند قصّهای را آبستنِ دگرسانی کرده، قلمی را پیچوُخمی تاریخیـاجتماعی ببخشد؟ نقد، در زبانِ فارسی، بهکلّی اختهست؛ چراکه سرش در آخورِ متونِ نظریایست که از دیگرجاها، از بیرونِ تجربهی انضمامی و ملموسِ جامعه سرمیریزد؛ چراکه پاک فراموش کرده آن سرمشقها که نشئهشان شده و ژارگونهایش را مدام غرغره میکند، خود برآمده از تفکّریاند که منضم وَ معطوف به ادبیاتی در زبان و جهانی دیگر، به تجربههایِ تاریخیِ رسوبکرده در متونی دیگر. وَ این چهبسا بدیهیترین نکته، امّا فراموششدهترین سخن باشد که قصّهنویس تا زیرِ پوستِ مردمِ زبانـجهانِ خود فرو نرود، تا کنکاشی در تجربهای فراگیر و تاریخی نخواهد کند، اکثرِ اوقات یکی یاوهسرا خواهد بود و بس، و ندرتن هم، اگر شاخی از غولی بتواند شکست، یک کپیِ دستِدو از نمونههایِ ترجمهای خواهد نوشت. ادبیاتِ غنیِ دهههایِ چهل و پنجاه نشانمان داده «معاصر»بودن جُز هضمِ شرایطِ تاریخی در معدهای انضمامی، و تعمّق در زبانِ فارسی و عامترین مسائلِ واقعیِ مردم، نمیتواند تعریف شود. سراغی از آلاحمد بگیرید: بیش از هرچیز داغِ زیستههایش را، تناقضهایِ زندگیِ پُرآشوبِ شخصِ اجتماعن بازآفرینیشدهی خویشتن را مینوشت، وَ بعدترک، پختهتر که میشد قلمِ بُرَّندهاش، در «نون و القلم» مثلن، دغدغهی آن میداشت که بوتیقایی فارسی مَر قصّهنویسی را تدارک ببیند؛ هوشنگ گلشیری تهوُتویِ تناقضهایِ جامعه را میپوئید و آنهمه را به فرمِ قصّه بدل میکرد و سَرآخر، در آستانهی انقلاب، همزمان که جامعهی ایران به بالاترین توانِ تاریخیاش پس از جُنبشِ مقاومتِ مسلّحانه علیهِ کودتایِ روسیـقاجاری، وَ اینبار با ربعِقرن تأخیر برضدِّ کودتایی امریکاییـپهلوی میرسید، نویسندهی فقید با نوشتنِ «حدیثِ مرده بر دار کردنِ آن سوار که خواهد آمد»، نقطهیِ اوجی دیگر از سنّتِ نثرنویسیِ ادبِ قدیم، بهدست میداد وُ تمامِ پیشینهی کتابت به زبانِ فارسی را در قرائتِ بیبدیلی از انقلاب، و نقدِ ایدئولوژیِ پیروزمندِ روزهایِ سرنوشتسازِ آن، بهدست میداد وُ همزمان بُنبستِ آن فرم را با بُنبستِ مخوفی که میرفت جامعه را دربربگیرد یکجا و یککاسه بیان میکرد. رضا براهنی، که کمتر قصّه مینوشت و قلمش به رماننویسی کاراتر است، «قابلهی سرزمینِ من» را خلق کرد که شاید گویاترین استعارهی رخدادِ بهمن باشد. غلامحسینِ ساعدی در «ترس و لرز»ش از جرّاحیِ اجتماعیِ «انقلابِ سفید» میگفت و اینکه چهطور اقتصادِ سیاسی و از این رو زیستِ محوری و تولیدیِ جامعه را وحشتزده میکرد؛ و سالها بعد، در «آشفتهحالانِ بیداربخت» ماحصلِ آن جرّاحی را، در همرأییِ رئیتهایِ اینک حاشیهنشین {= لمپنپرولتاریا} با خُردهبورژوازیِ سنّتی، در قلبِ شهرهایِ وحشتزده روایت میکرد. وَ همهی اینها حاصلِ چه، زائیدهی از چه بود؟ از همصداییِ قصّهنویس با گفتارِ نقدی که خود همبستهی جنبشِ عامترِ روشنفکری در مقیاسی ملّی و جهانی بود. «باغدرباغ»ِ گلشیری، «قصّهنویسی»ِ براهنی را تورّقی کنید هیچ نوشتهای در آنها، درست برعکسِ نقدهایِ امروزی، نمییابید که نویسنده خودش هم نفهمیده باشد چه میگوید. باری، امروزهروز نه از آن جنبشِ جهانی خبری هست و نه روشنفکریِ مستقل و متعهّدی درکار است که بخواهد قصّهنویس را خوراکی و توشهای بدهد. و در این خلأ چه میتواند رشد کند؟ خیلِ عظیمِ نویسندههایِ کوتوله که نه ذرّهای تاریخ میدانند، نه آشناییِ اندکی با ادبِ قدیم دارند وَ نه اساسن دغدغهای و خواستی سیاسی، اجتماعی، دستِکم در مقیاسی ملّی و سرزمینی. چه میدانند؟ یاوههایی تکّهپاره از فلان پرفسورِ دانشگاهِ بهمان که دیگری زورکی ترجمه کرده و اینیکی نفهمیده تُکی زده و سودایِ کافکا، بکت، ونهگات و براتیگن برش داشتهست؛ وَ تازه این بخشِ جستوُجوگرِ ماجراست، مابقی که شهریهای دادهاند و سرِ کلاسِ درجههشتمهایی نشستهاند و یاوههایی از ولگردیهایِ خود نوشته، به ناشری معلومالحال داده، و بعضن جایزهای هم از کارشناسان و مطبوعاتِ کارگزارانی ستاندهاند. حال، نقدِ قصّه چه میتواند کرد تا قصّهی فارسی را از این بنبست بیرون بپراند؟ یکی روشنکردنِ مسلسلهاییست که ستارههایِ تهی را نشانه روند و فضا را برایِ خواندهشدنِ تکمتنهایِ مهمتر خالی کنند، وَ دیگری زدنِ دستی بر دستِ آن معدود نویسندههایِ مسألهدار و دغدغهمند است که نامِ یکیشان بر پیشانیِ این نوشتهست؛ مهمتر امّا بازاندیشیِ ادبیاتِ تا پیش از دههی هفتاد است که بسیاری بالقوّهگیها، وَ فربهگیِ فرمی و محتواییِ بینظیری دارد که نویسندههایِ نسلهایِ بعد که پاک از آنها بیخبرند؛ وَ این از چرکنویسهایِ بازارگیرِ امروز پُرپیداست. میبایست یادِ قصّهنویسیِ فارسی آوَرد که «جمهوریِ جهانیِ ادبیات» همان ترجمهی استعمارِ فرهنگی، و یاوهای بیش نیست؛ که همهی سروُصدایش هم «از چشمِ غربی»ست و آبی از امروز وُ فردایِ جامعهی ما، هیچ، گرم نمیکند؛ که قصّهنویسیِ اصیل نه آن است که چشم به جیب و پُزِ طبقهی بیدردان دارد، که مسأله و گرهی قصّوی اگر هست، در عمقِ تجربهیِ عمومِ جامعه، و ازجمله زیستِ وحشتناکِ طبقاتِ فرودست، است که جریان دارد.
- مسألهی آموزش، چه ابتدایی و متوسّطه، چه دانشگاهی، یکی از بغرنجترین واقعیتهایِ تلخِ جامعهی ماست. از اواخرِ دههی شصت، که حکومتِ وقت واپسین وفاداریهایش را نیز به جنبشِ انقلابیِ منتهی به بهمن کنار میگذاشت و، در همهی سطوح، گردش به راستی آشکار را طی میکرد، اندکاندک کلّیتِ مسألهی آموزش نیز دچارِ سرمایهسالاری وَ دیگر پلشتیهایِ مرتبط با آن میشد. از دانشگاه شروع کنیم: تأسیس و رشدِ قارچگونهی دانشگاهِ آزاد، وَ پیامِ نور و غیرانتفاعی و…، مازاد بر نیازِ واقعیِ جامعه، ضربهای وحشتناک به فرادادِ نسلیِ سرزمینمان وارد آورد: نخست آنکه هرنوع ارزش و محتوایی را میخواست از «دودِ چراغ»ِ خاصِّ دانشگاه و پژوهش بزداید و با دادنِ مدرک به هرآنکه پولی دارد برایِ پرداختن، عملن دستِ رانتبازیها و روابطِ بیضوابط را باز بگذارد در سپردنِ مسئولیتها و شغلها به آنها که دانش، تخصّصِ واقعی، وَ به همین دلیل لیاقتی ندارند و با زورِ پول مدرکی ستاندهاند. و دوّم، وَ بسیار مهمتر، طبقهی کارگرِ ایران را از امکانِ یکدستی و اتّحادش برایِ ادامهی مبارزه در نسلِ آینده محروم میکرد: دیگر فراداد و سنّتِ کارگری دستبهدست و نسلبهنسل نمیتوانست شد چراکه برخی از ایشان از ضروریترین مخارجشان میزدند تا فرزندهایشان را با زورِ پول به دانشگاه بفرستند و اینگونه تناقضهایِ بسیارِ ذهنی و عینی بر یکدستیِ پیشتر برقرارشان تحمیل میشد؛ که این مسأله جُنبشِ فرودستانِ ایران را از اندوختهی پُرهزینهی تجربهی طبقهی کارگر (کشاورزی و صنعتی) محروم میکرد و آن را دودستی به آغوشِ پوپولیسمِ شبهِفاشیستی میسپرد. دانشگاهِ آزاد این دروغِ بزرگ را برایِ همهگان جا میانداخت که یکنفره میتوان پلّههایِ ترقّی را طی کرد و مثالش را هم همیشه در این آشنا و آن همسایه میشد یافت که فلانی درس خواند و خودش را بالا کشید، بیآنکه گوشزد کند چنان آسانسوری هرگز گنجایشِ همهی آن طبقه را ندارد، وَ برایِ رستگاری میبایست پویشی جمعی را سامان داد. وَ از همه بدتر، معضلی که جرّاحیِ اجتماعیِ مفتضحی را دامن میزد: کوچدادنِ جوانانِ شهری و برخوردار بود، به شهرها و روستاهایِ غیرمرکزی؛ و این فرهنگِ نوجوانانهی طبقهی فرادست را همچون چیزی پیشروتر و مُدِروز نشانِ شهرستانیها و روستاییها میداد و، ایشان آنچه از شهر و از برخورداری میدیدند یکسره سرخوشانه و نوجوانانه بود. این مهاجرانِ دانشگاهی در شهرهایی که هیچ باشگاهِ جذّابی برایِ جوانها نداشت، یا در خانهها گردِ پیکنیک مینشستند، یا به ابتذالی دیگر تن میدادند. این از گَندِ دانشگاهها. بر مدارس هم غولِ غریبی سروری میکرد: کنکور. این پلِ صراطِ مخوف چنان بر سازوکارِ آموزشی سیطره مییافت که امروزه از مقطعِ ابتدایی بگیر تا آخِر همه صرفن در روشهایِ تستزنیست که رقابت میکنند و اینگونه آموزش وُ پرورش از هر محتوایی تخلیه شده است؛ دیگر مهارتِ زیستن نیست که میآموزانند و میآموزند، که مهارتهایی محضِ زودتر به گزینهی درست رسیدن است که سیطره دارد، وَ این هرنوع خلّاقیت را از تجربهی آموزشی فرزندانِ ایران تخلیه میکند. باری، به همهی اینها اضافه کنید که در قانونِ اساسیِ همین حکومت، آموزش رایگان پیشبینی شده و هیچکس هم حواسش نیست وقتی آموزشِ موازیِ خصوصی هم برقرار شود، دیگر آن نوعِ دیگرِ دولتی و رایگانش هم پیشاپیش به چیزی درجهی دو و مختص به فقرا، به زائدهای پُرخرج و بیحاصل، رویِ دوشِ دولت بدل میشود و بس. وَ آخرین دردنشانهی آموزشی هم اینکه بهترین معلّمها (در آموزشِ فنِّ تستزنی) خودبهخود جذبِ مدرسههایی میشوند که بچّههایِ طبقاتِ فرادست را در خود دارند، و اخلاقِ مسخره و لوسِ ایشان است که حتّا بر معلّمها تحمیل میشود.
- دوّمین کتابِ آتوسا افشیننوید، معطوف به مسألهی آموزش است؛ از این بابت میبایست دستش را فشرد و بهش تبریک گفت. هرآنکه میخواهد دسترسیِ تمیزی به محتوایِ بیبارِ وضعِ مدارسِ خصوصی، به جهانِ فکری و تناقضهایِ زیستیِ معلّمانِ ایرانِ امروز، داشته باشد، کتابِ موضوعِ این حاشیهپردازی، خوراکی بیبدیل بهش میبخشد. جالبترین بخشِ نوشته آنجاست که روابطِ مابینِ معلّمها از دو نسلِ پشتِ هم را به تصویر میکشد و تضادّهایِ این هردو را با نسلِ سوّم که شاگردانشاناند، رویِ صحنهی داستانی میبرد. نویسنده برآن بوده تا مسألههایِ حادّ و مفتضحِ حاکم بر مدارسِ خصوصی را نیک دریابد و هرآنچه زشتی و پلشتی در سازوکارِ آموزشیِ مملکت درجریان است را ساحتی قصّوی ببخشد و رویِ دایره بریزد. همین خیز برداشتنِ او به سمتِ مسألهای جدّی و کلیدیست که کارش را ارزشمند میکند و درمیانِ انبوههی یاوهـکتابها تشخّصی بدان میبخشد که روا نیست به سکوت برگزارش کرد. دو بندِ اوّلِ این متن هم موازیِ قرائت، و تأمّل به بغرنجهایِ محتواییِ کتابِ اوست که اندیشیده شدهست؛ امّا از اینجا که بگذریم، وَ توقّعی در امتدادِ قوّت و غنایِ قصّهنویسیِ فارسی اگر بخواهیم داشت، کارش امّا و اگر بسیار دارد. آدمها همه تختاند وُ هیچکدام جانِ قصّوی نگرفتهاند؛ بیشتر بیانگرند تا کنشگر؛ وَ نثر هم چنگی به دل نمیزند. مسألهها همه درست و بهخوبی طرح شدهاند امّا به میانجیهایِ خاصِّ ادبیات بال نگرفتهاند و صرفن گزارشی به خواننده میدهند؛ او را به درونِ مدرسه نمیکشند، بلکه صرفن پنجرهای روزنامهای و گزارشگونه پیشِ چشمِ خواننده مینهند. با همهی اینها امّا، نویسندهای بینا اینجا بالیده است که اگر قلمش ضعف، جهانبینی و نگرشش قوّت دارد و همین موضوع یک سروُگردن از همنسلهایش بالاتر مینشاندش. تا چهطور بپاید و چهگونه، باز، بنویسد.
۲۱ فرودینِ ۱۳۹۷
تهران
نظریات بجا و درستی مطرح شده است همراه با نارضایتی نسبت به اوضاع نه چندان دلچسب ادبیات کنونی در ایران. نویسنده سعی میکند در هر جمله خشم خود را مهار کند اما باز از زیر کلمات بیرون میزند.