سر تا سرِ دشتِ خاوران سنگی نیست
کز خونِ دل و دیده برو رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست
کز دستِ غمت نشسته دلتنگی نیست
ابوسعید ابوالخیر
هر نشانی بر این خاک
منم
این سنگ، پدرم
این شاخهی شکسته، خاله بود
مادرم را دیدی؟
گلبرک سرخی که میرقصید
اینجا که ایستادی
سعید و سکینه را دست به دست دادیم
آقای آراسته، معلم ما آنجا
الفبا میگوید
حسین اقبالی هنوز
روزنامه میخواند
اینجا مدرسهی ما بود.
مادران هر بار
چون پرستوها در بهار
که راه خانه را پیدا میکنند
تا جوجهها را پر و بال دهند
بر سینههایِشان هر تصویر
اسنادِ ابدیِ هر انسان
– شکوهی شایستهی تعبیرِ عظیمِ انسانیت –
که از جهان دریغ کردید،
باز میگردند
با داغ تازهای در قلبهایِشان.
این گودال که میکنی
گور نیست
حفرهای در حافظهی ماست
خاک را که بههم بزنی
و هر سنگریزه که برداری
منظومهای از سنگسار در ذهنت
حقارت تو را عیان میکند
پیش از آنکه جنایتی
از خاطرهی جمعی ما پاک شود.
ببین
خاوران تنها نیست
هر نسیمی در آن دشت میوزد
هر غباری که برگیرد
هر زمان، شاهدیست
که این خاک
خانوادهی خلقِ ماست.
*خوشنگار: ابوالقاسم شمسی