
در کشورِ من، گُل به گُل، از خون اثری هست؛
وآنجا که نباشد، به نهان، خونجگری هست.
شب گَردِ هراس است فشانیده به هر کوی:
شبگردِ بسیج است اگر رهگذری هست!
خاموشی ی خلق از سرِ خشنودی شان نیست:
گر داد و فغان نیست، یقین چشمِ تری هست.
سنجیده سخن گویم و جهل است فراوان:
هر جا به جهان دولتِ بیدادگری هست.
آزادی و داد است دروغین به دیاری
کز آنچه بر او می گذرد بی خبری هست.
با جهل عجب نیست عجین بودنِ بیداد:
البتّه سوارند بر او، تا که خری هست.
سرمایه به هاری نرسیده ست، توان گفت،
خُشنود ز مُزدِ خود اگر کارگری هست.
در کارگران، اوست خبرچینِ حکومت:
خشنود ز مُزدِ خود اگر تک نفری هست!
تاریخ به آینده رَوَد، ما به گذشته:
آیا به جهان برتر از این هم هنری هست؟!
هر روز کند ترکِ وطن کارشناسی:
خود را نفریبیم که: ـ«باشد، دگری هست!»
تا چند گزینیم بدی بر بَتَر از او؟!
بد هست و پس از اوست کز او هم بَتَری هست.
بیزار شوی، چون نگری پوششِ آخوند:
بد ریخت تر از او مگمان جانوری هست!
آلودگی ی مزبله ی ماست به حدّی
کز آن به گمان نآید کآلوده تری هست.
این جنگل از آتش نشود هیچ گه ایمن:
هر جایی از آن تا خسَکِ شعله وری هست.
ای کاش که می بود اخوان جان ام و می دید:
هر جاش رسد گامِ تو، «خُردک شرری» هست!
چون سطل بر آید ز چَهِ ما تر و بی آب،
زین راست چه سودی که: ـ«به جا مختصری هست»؟!
خشکاند تبردار نخیل ام، تو چه گویی:
ـ«تا ریشه در آب است، امیدِ ثمری هست»؟!
ای شیخ! در این کشتگهِ رو به خرابی،
بادا که نباشد چو تو، تا کشتگری هست:
کز همچو تویی خیر نخیزد، که، به تحقیق،
بذری که فشانی تو، در آن، تخمِ شری هست!
در شرعِ تو، هر حق بشود ناحق از آغاز:
زیرا به بیان اش اگری یا مگری هست!
حق، مطلق اگر بود، بُوَد حق، به حقیقت:
حق نیست، به تعریف اگر آن را اگری هست.
آرام بخوابی و شود زلزله ناگاه:
یعنی به سکون هم، چو به جنبش، خطری هست.
آرَد برِ خود باغ، وگر نیز بداند
در خاطرِ هر شاخه ی سبزی تبری هست.
آماده ی پیکار شو، ار اهلِ شکاری:
در بیشه ی پُرصید، یقین شیرِ نری هست.
بگریخت و یا کشته شد آن باز؟ ندانیم:
خونین به زمین گرچه از او چند پری هست.
هر کاو به دبستان ِ اوین رفت، بیاموخت
کاینجا، نه در آن عالمِ دیگر، سقری هست!
قفل است ز بیرون به درش: شک مکن، اینجا
زندان بُوَد، البتّه، در آن گر چه دری هست.
نومید نباید بنشینیم به زندان:
تا نقشه و سودای رهایی به سری هست.
بیست و دوم فروردین ۱۳۹۷،