جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

به یاد ارسلان کاویانی و دست‌های کوچکش – مینو همیلی

رفقای آن سال‌ها در بنکه‌های جنگ ۲۴ روزه به یاد دارند نوجوانی را که در میانشان می‌زیست و تا آخرین گام سرکوب در  سرسامِ رگبار گلوله‌هایی که از زمین و هوا بر سرشان آوار بود ایستادگی کرد. ارسلان کاویانی؛ رفیقی که با ورود به تشکیلات کومله در سال ۱۳۶۲، نامش را در قامت مبارزی کوچک در خاطره‌ها جاودان ساخت.

 سلطنت در خواب بود و آرمان‌ها زاده می‌شدند. شبح انقلاب بر فراز سنندج می‌چرخید و در هر خانه‌ای، نشانی از خود برای فرداها به جا می‌گذاشت. ارسلان کاویانی، یکی از آنان بود. یارانی که در رویای دنیایی دیگر کودکی را فراموش کردند و در طوفان حوادث، نوجوانی‌شان را در نبردی خونین به ضیافت نشستند. ارسلان با هفده سال سن، به چشم دید، بی‌نام و نشان‌هایی چون خود را که تنها برای تحقق برابری و برادری به خون و خاک غلتیدند . سخن گفتن از بخت و اقبال به ابتذال تنه می‌زد، وقتی زنده ماندن از میان آن مهلکه که زمینش به جسدهای رفقا مفروش بود را از بخت ارسلان بدانیم. رسم زمان آن بود که یکی زنده بماند تا در سوگ یاران برای زندگان از جنایت سخن بگوید.

ارسلان کاویانی با تولد به سال ۱۳۴۲ به جمع یاران پیوست. طولی نکشید تا در فضای ملتهب بعد از مصادرۀ انقلاب، خود را با وجود سن کم در خیل همرزمانی ببیند که در برابر رژیم قرار بود هویت سیاسی‌شان را تعریف کنند. بنکه‌ها سن و سال نمی‌شناختند، عجوزگان سیاه از اعماق تاریکِ تاریخ همه را به جنگ با خود فراخوانده بودند. یَلانی کوچک در برابر اژدهایی که به خون تشنه بود. و ارسلان کوچک با حضور در یکی از همین بنکه‌ها [۱] نخستین تجربیاتش را به تلخی آزمود.

از خاکستر جنگ، هستۀ کوچکی متشکل از محمد پرکان، عبدالله مظهری و ارسلان کاویانی به‌پا خواست تا روزنۀ امیدی باشد، که شاید خون ارغوان‌ها دوباره از خاک جوانه زنند و شهر دیگر بار به‌پا خیزد. واحه‌ای زیبا از تلاش رفقایی که تا تابستان ۶۳ دیده می‌شد و امید رسیدن و تحقق به آن آرمان، رمز مانایی‌اش بود. اما شکست، آنجا بود که اعتماد معنایی نداشت؛ هر تشکیلات کوچکی به سرعت شناسایی می‌شد، چه از سوی پاسدارها و چه از سوی همسایگانی که ارتزاق‌شان از فروش همسایگان بود.هر کس که در آن ایام دیده شده بود اعدام شد و آنان که مفری برای خروج یافتند با ردپایی از خونِ یاران، شهر را ترک کردند و در مختصاتی دورتر از آنچه انتظارش را داشتند در بوشهر این‌بار در تبعید برای غم نان در دکه‌ای متعلق به رفقا در خفا چای می‌فروخت تا خاکستر جنگ در سنندج فرو بنشیند. دستگیری‌ها و اعدام، ضمانتی بود از سوی پاسداران تا آرامشی که خفقان نام داشت را به خمینی مژده دهند. سودای بازگشت غلیان می‌کرد و تصمیم به رجعت بود. سفر به سنندجِ تنیده به تارهای رژیم در یک طرف و  سخت‌تر از آن سازماندهی سیاسی در شهری بود که با جنگ و درگیری با قحطی، سخت به یاد می‌آورد هر چه از میراث احزاب و مبارزه در دل خود داشت

در خشکسالی سیاست و انفعال، مبارزه از شهر به کوه کشیده شد. آنچنان که در هر نقطه‌ای از تاریخ مبارزات نافرجام رسم بود، از سی‌یرا ماسترا تا سیاهکل. تشکیلات مخفی کوچکی به‌وجود آمد تا میراث نبرد هر طور که بود حفظ شود. دشواری فراهم کردن امنیت برای پیشمرگه‌ها در شهری که دیوارهایش مسلح به موش‌های جاسوس بود از جنگ رو در رو کمتر نبود. از خاطرات روزهای کوه، نام «دکتر رحمت» در لیست جانباختگان، درخشان باقی ماند؛ کمال اسماعیلی با نام تشکیلاتی دکتر رحمت که برای مداوای پیشمرگه‌ها با قبول ریسک لو رفتن، پیشمرگه‌ها را مداوا می‌کرد و در این میان ارسلان بود که وظیفۀ خطیر جابه‌جایی او و دیگر رزمندگان را بر عهده داشت. کوتاه سخن از رفیق کمال همان که به عهد و سوگند پزشکی‌اش ایمان داشت و همین میثاق او را در جریان بمباران شیمیایی حلبچه همراه برادرش بدیع اسماعیلی و ۶۶ نفر دیگر از پیشمرگه‌های گردان شوان در درگیری با سرکوبگران رژیم از میان ما برد.

در سال ۶۴ هم‌زمان با سرعت گرفتن پاکسازی‌های رژیم، ارسلان کاویانی همراه با یکی از رفقای خود عازم «اردوگاه معلومه» شد؛ دو شبانه‌روز پیاده‌روی طاقت‌فرسا برای ارتباط مستقیم با تشکیلات کومله. رویکرد مبارزاتی به بن‌بست رسیده و اردوگاه تنها مسیری بود که آنها برای ادامۀ تلاش می‌شناختند. پس از دو هفته به شور نشستن با کادرها و تشکیلات مرکزی کومله، جرقۀ ایجاد تشکیلات کارگریِ  سنندج در ذهن رفقا شکل بست. حوزه‌ایی با  نام «کارگران مبارز» که مخفیانه فعالیت مخفی خود را با پیگیری مسائل کارگری تا سال ۶۵ حفظ کرد. زمانه‌ای رسید که ریزش‌ها از رویش‌ها سبقت گرفت و پیشمرگه‌ها با معرفی خود به حکومت، بازنشستگی‌شان از سیاست را اعلام می‌کردند. تاریخ تغییر نکرده بود. تنها هیجان انقلاب فروکش می‌کرد و از میان سیاهۀ مبارزان، آنهایی باقی ماندند که با آگاهی از مرگ، دل در گرو رهایی خلق‌ها داشتند؛ پیشمرگه‌ایی که ارسلان امکانات مداوای او را در شهر سنندج فراهم کرده بود، در سال ۱۳۶۵ خود را به نیروهای حکومتی تسلیم کرد تا ترس از دستگیری بار دیگر زندگی ارسلان را به اردوگاه پیوند زند، این‌بار با در قامت واقعی یک پیشمرگه با کوله‌باری از تجربۀ نظامی. اواخر بهار سال ۶۶ که سنندج به تصفیۀ کامل رسید و تشخیص رزمندگان از عموم برای رژیم از همیشه آسان‌تر گشت. در گیرودار سرکوب رژیم، گردان شوان در اورامان موفق به تصرف پایگاه بزرگی شدند که رشادت‌های آنها در فتح باعث شد مجروحان بسیاری بر شانه‌های گردان سنگینی کند. مسئولیت انسانی گردان ایجاب می‌کرد که با وجود خطرات احتمالی و دستگیری وارد شهر سنندج شوند تا کادر پزشکی در همکاری، کار درمان انها را در پیش گرفتند. ورود هشتاد پیشمرگه به شهر در گوش‌ها پیچید تا پاسداران با یورش به مأمنِ گردان با توحش اقدام به دستگیری و اعدام پیشمرگه‌ها کنند. صیادان کوی به کوی و و تنگنا به تنگنا در طمع شکار پرستوهایی در باد بودند که بی‌آشیان در شهر به خون می‌نشستند. عملیاتی که حکایت از بی‌تجربگی جریان‌های سیاسی زمان داشت. ارسلان و «جمشید خزدوزی» با موتور در شهر سراسیمه می‌چرخیدند و پاسداران با مشکوک شدن به راکبین در تعقیب آنها شروع به تیراندازی کردند. ریسک عملیات در آن روز می‌توانست به بهای جان بسیاری از پیشمرگه‌ها تمام شود. در میان آنهایی که از بزنگاه رژیم  نجات یافتند نام ارسلان و جمشید نیز دیده می‌شد که تنها به‌واسطۀ تبحر ارسلان در موتور سواری و هوشمندی رفیق خزدوزی نجات  جانشان میسر شد؛ جمشید با پرتاب کردن کفش به سوی پاسدارها آن را در توهم انفجار نارنجک متوقف کرد تا در آخرین لحظات مفری از آن مخمصه پیدا کنند.

علی‌رغم دستگیری‌های گسترده، پس از تجدید قوا و به دنبال یک ماموریت، ارسلان و دو همراهش با انشعاب از گردان، در مسیر رزمایش از روستای «دانه[۲]» سر در می‌آورند. خستگی راه و طولانی‌ بودن راهپیمایی، ارسلان و همراهان را مجبور به توقف در همان روستا و سکونت در منزل شخصی به نام «حبیب‌الله» می‌کند. فردی خل‌مزاج که تراژدی میزبانی آن شب شوم را با وقاحت و افتخار به جاش بودن به گوش تمام شهر رساند.

«آن شب سه نفر از پیشمرگه‌ها، بی‌رمق به منزلم آمدند. نصفه‌شب پس از اینکه خواب چشمانشان را ربود، پایگاه روستا را از آمدنشان مطلع ساختم و حتی از خلع سلاحشان برای آنها صحبت کردم. بی‌اعتنایی آنها به حضور پیشمرگه‌ها باعث تعجبم ‌می‌شد، انگار قصد نداشتند درگیر شوند و شاید فکر می‌کردند مجنونی در پیش رویشان ایستاده.. اما قصد نداشتم این فرصت را از دست بدهم و با پای پیاده تا روستای مجاور( کیلانه) رفتم و با همراهی‌ چند پاسدار به منزل مراجعت کردیم. نیروهای سپاه از آنها خواستند که تسلیم شوند…». اما قرار بر تسلیم نبود. رفیق «عثمان احدی آرنان» در داخل منزل و در درگیری برای فرار با شلیک رگباری از گلوله از هر دو پا جراحتی عمیق برداشت، با این وجود مرگ را بر شکنجه و دردِ اعتراف ترجیح داد و با کشیدن ضامن نارنجک با وانمود به تسلیم، همراه جانِ نازنینش، دو پاسدار را با آغوش خود به هلاکت رساند. ارسلان که راهی جز تسلیم نمی‌دید مرگ را در نبرد برگزید و با عبور از پشت بام، در میان بارش تیرها پیکر خونین را بر دوش دژخیم گذاشت. و تنها رفیق حسن باباخانی بود که در میان مهلکه موفق به فرار شد تا چندی بعد به همراه دکتر کمال و آن ۶۶ نفر در بمباران شیمیایی حلبچه مرگ را زندگی کند. تقویم بر ۲۹ شهریور ۶۶ صامت ماند و سوروساتِ کارناوال جلادان به دستانشان افتاد. نمایشی نفرت‌انگیز از جسدهای رفقا در باشگاه افسران که پس از دو روز، به آرمیدن آنها در خاک رضایت دادند. در محلی گمنام و دورافتاده به نام «گریزه» که کوتاه‌مدتی میزبان پیکر آن رفقا بود. فصل به پایان نرسید که نیروهای پیشمرگ جنازه‌ها را به روستای مادریِ «عثمان آرانان» بردند تا در جایی که رفیق عثمان به جمع آرمان‌خواهان جهان اضافه شده بود در خاک موطن مادری جاودانه شوند.

خبر مرگ ارسلان، نوه‌عمویم را اولین بار از رادیو کومله شنیدم. دوان دوان به حیاط خانه‌شان رفتم تا باور نکنم مرگش را که مرگ کودکی‌ام بود. صدای سرودهای کومله از دور شنیده می‌شد و شیون و ناله‌هایی که نشان از تلخی واقعیت بود. تصویر معشوقه‌اش و عشق نافرجام او که در تلاش برای آزادی مردم رها و نیمه‌کاره مانده بود در ذهنم می‌چرخید و  زیبایی کوتاه بودنش را در بغض مرور می‌کردم. فرصت کوتاه دیدن لبخندش و جانکاهی سفرش را، تنیدن دست‌های کوچک کودکی‌مان در حیاط منزل پدری که انگار همین دیروز بود. به همین سادگی، به همین سختی، ارسلان از میان ما رفته بود…

مینو همیلی- ۸ تیر ۱۴۰۰


[۱] . بنکه‌ای در خیابان فرح که به یاد و نام رفیق فواد مصطفی سلطانی، « شهید فواد» نام‌گذاری شده بود.

[۲] . ؛ روستایی در پشت کوه آبیدر که از آنجا رزمندگان مشرف به شهر سنندج می‌شدند.

https://akhbar-rooz.com/?p=117989 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x