فریادها از دهلیزهای زندگی میگذرد و درد از رگ و پیِ جان . جهان بی هیچ پایانی روشن وخاموش میشود و زمین بر مداری بیانتها، چرخش ناگزیر حیات را تداوم میبخشد. من تنها ستارهای بودم بر این موج بی انتها … فروغ ستارهای در ظلمات آسمان ایران و شاهدی بر درد و رنج انسان.
روزنامههای رژیم با تیتری درشت اعلام کردند که ۱۸ دختر ضدِ انقلاب که مرتکب اعمال منافی عفت شدهاند را دستگیر کردهاند در حالیکه هیچ کدام باکره نیستند…!
… و ما ۱۸ نفر بودیم، زلال و پاک بهسان رود، پیوسته چون دریا، جرممان همین بود و ناپاکان این را بر نمیتابیدند . پس از آزادی دیدم که ناپاکان دیوارهای شهر را نیز به تصاویر قصابان خویش مزین کرده بودند. «عکسهای خداگونۀ فرماندۀ شهید عملیات غرب، محمد بروجردی!» دیدن این تصاویر یا تصاویری دیگر از همان قماش که در جای جای شهر نصب شده بود، دشنهای بود که هر روز بر پهلوی ما می نشست و روزهایمان را در تاریکی فرو میکشید. یورش بزرگ گلهای از بربرترین موجودات تاریخ بشری به سنندج، تا به امروز چنان در ضمیر ما حک شد و ریشه دواند که زدودنش، تنها با جارو شدن تمامییت نظام میسر است.
دستگیری های گسترده بعد از جنگ ۲۴ روزه و تسخیر سنندج در ۲۲ اردیبهشت ۱۳۵۹ یارای مبارزه را از جسم و جان باقیماندگان آن قیام خونین ستانده بود . شهردر اندوهی بزرگ و جانکاه فرو رفته بود. شمار دستگیرشدگان انبوه بود و جلادان جایی به جز جوخه های اعدام را برای آرام کردن روح سرکش آنان نمیشناختند. اعدامهای تصنعی تمرین و مشق شبی بود برای پاسداران رژیم تا هیجان و هیستریِ کشتن در وجودشان فرو ننشیند. شبهنگام، دستهایمان را دستبند زده و برای واقعیتر جلوه دادن تشریفات اعدام پتویی را روی سرمان میکشیدند و با ماشین های کروکی جنگی تا مسلخ خونینشان با مشت و لگد همراهیمان میکردند…لحظه ها در سکوت و تشنج و فشار دندانهایمان بر هم سپری میشد و…
رگبار سرسامآور تیرهایی که آسمان را نشانه میگرفتند و خندههای زوزه مانند و هیستریک قصابانی که ترس انسان از مردن برایشان مفری بود برای زدودن خستگی بازجوییهایِ پیش از اعدام.
آن روزها گذشت، اما جانِ جوانی ما در همان اعدام های ساختگی کشته شد و جز مرور اندوه و انبوه خاطراتی تلخ چیزی از گذشته برای امروزمان باقی نماند .
شبی از همان شب ها شخصی را به بند آوردند و گفتند که این آقا دکترمعتمد ارتش است و چون در باکره بودن شما هیچ اطمینانی نیست باید همگی تن به معاینه دهید. و با تشکیل یک زنجیرۀ انسانی و گزمهای برای حفظ نظم صف همانند آشوویتس و بوخنوالد به ترتیب ما را به اتاقی نامعلوم هدایت کردند. آن روزها شروع دوران پریودِ من بود و خونریزیِ بیوقفه، زنانگیام را غرق در درد کرده بود . اعتراض اعتراض ما راه به جایی نمیبرد و آنها را در تصمیم اهرمینیشان حریصتر میساخت. چند خواهر! پاسدار هم با چادرهای سیاه در اتاق معاینه رو به دیوار ایستاده بودند . یکی از زندانیان که دانشجوی بهداشت بود اعتراض کرد که: این چه طرز معاینه است و تخت معاینه که این نیست. خواهر! پاسداربا نگاه های تحقیر آمیز گفت: مگر چند بار معاینه شدی؟! توهینهای آنها برای برای ما بسیار دردناک بود اما رنج واقعی فردای آن روز بود که روزنامه های صبح جمهوری اسلامی در یک اقدام هماهنگ خبر دستگیریمان را همراه با ارتکاب به فحشا و به قول خودشان اعمال منافی عفت در حین دستگیری منتشر کردند.
تمام معاینه ها توسط همان دکتر و در یک اتاق تاریک با تختی غیر بهداشتی که بویی از تخت معاینۀ ژنیکولوژی نبرده بود صورت گرفت. یادم هست که وقتی بعد از معاینه وحشتزده به بند برگشتیم یکی از دخترکان به نام پروین، به شدت گریه می کرد. ترس و تصورش این بود که دکتر در حال معاینه بکارت او را از بین برده است. پروین غش کرد و نقش زمین شد. محمد بروجردی! که ریش و موی قرمزی داشت و زندانبانان او را دکتر صدا می کردند، وارد بند شد و با پوتین پایش به پهلوی پروین زد و با حالتی تحقیرآمیز گفت: پاشوادا درنیار.! بعدها فهمیدیم که جوزف منگلۀ آن زندان همان محمد بروجردی بود.
آن زمان در روزنامه ها درردیف اتهامات اعدامی ها به جز ضد انقلاب اتهام انجام اعمال منافی عفت هم نوشته می شد که بنا بر مناسبات عقب افتادۀ فرهنگی حاکم بر جامعه برای بسیاری از خانواده های متهمین شرمی در میان همسایگان و آشنایان ایجاد میکرد که برای حفظ آبرو راضی به مرگ فرشتگان خود میشدند…ترفندی که رژیم برای سرپوش گذاشتن بر جرم سیاسی از آن برای هموارتر کردن حکم اعدام و همراه کردن خانواده ها با خود استفاده میکرد.
در میان ما ۱۸ نفر که سن بیشتر ما به هفده سال نیز قد نمیداد، یک معلم (خانم مدرسی) و سه دانشجو نیز حضور داشتند، دختر جوانی حدوداً ۲۶ ساله اهل بوشهررا نیز در جمع ما زندانی کرده بودند، او فاطی نام داشت و بسیار باتجربه و عزیز بود.
غالباً بازجویی ها در نیمه شب انجام میشد که خواب و خستگیِ جسم کوچکمان، لبهای ما را به اعتراف هر جرم ناکردهای بگشاید. شکنجه و شکنجه و تکرار بیانتهای آن، حتی وقتی که بیرمق به سلولهایمان برمی گشتیم. با روشن وخاموش کردن چراغها روند تحلیل جسم از بی خوابی مدام ادامه داشت. در این میان رویا علی پناه و مستوره که هر دو ۱۸ سال داشتند، زیر آن شکنجههای طاقتفرسا که تحمل آن خارج از ظرفیت جسم و جان ظریفشان بود لبهای دوختهشان به هیچ اعترافی گشوده نشد. اطلاعی از وضعیت سایر دستگیرشدگان نداشتم. فشارشکنجه ها روزبه روز افزایش می یافت و آنگاه بود که در یأس و ناامیدی شنیدم صحبتهای چند نفر از یاران را که شکنجه خردشان کرده بود در تلویزیون تحت عنوانِ سیاه «ندامت» پخش کردهاند.
صبح ها با لگد در را باز می کردند و جاش[۲]ها را را برای شناسایی ما به داخل سلولها می آوردند. آنها برای خودشیرینی و خوشخدمتی به اربابان حکومتی، ا ز رکیکترین الفاظ برای مخاطب قرار دادن ما استفاده میکردند.ترس از افشای هویتشان باعث شده بود که صورتهای شرمسار خود را همیشه با دستاری بپوشانند و صدایشان را تغییر دهند. در این بین کسانی نیز بودند که با وقاحت هرچه تمامتر ابایی از آشکار شدن چهره خود نداشتند و به مزدوران علنی شهرت یافته بودند. معروف ترین این اوباش داریوش چاپار نام داشت که بدنامیاش تا ابد در تاریخ کردستان زنده خواهد ماند.
چگونه میتوانم مصائب و رنج حاصل از شکنجه و بازجویی را به باد سپرد در حالیکه با گذشت چهل سال هنوز ضحاک زمان مست و مسرور از جنایات آن روزها بر مسند قدرت تکیه داده و در هر فرصتی زخم به چرکنشستۀ اعدام عزیزانمان در آن ایام سیاه را با برپایی جشنها و کارناوالهای اهریمنی خود دوباره به خونآبه تبدیل میکند.یکی از آن لحظات که گذر زمان نتوانست و نمیتواند مرهم دردش شود تصویرِ اولین روزهای دستگیری و محبوس کردن من و چند نفر از یاران آن دوران در اتاقکی در فرودگاه سنندج بود. موقعیت اتاق به گونهای بود که بهراحتی در تیررس حملات خمپاره ای پیشمرگان انقلابی و چریکهای شهری قرارداشت و همین امر باعث شده بود که در تمام لحظاتِ حبس به انتظارِ نشستن گلولهای بیتقصیر از جانب رفیقان بر جسم و جانمان، مرگ را با خود دوره کنیم. در همان روزها بود که چند نفر از نیروها و مزدوران محلی که در درگیری با پیشمرگه ها تلفات انسانی زیادی را متحمل شده بودند متفرق و پراکنده به آن ظاهراً پناهگاه بازگشتند. در همان گیرو دار بود که جانوری به نام «حاجی مسعود غمیان » که هیچ شباهتی به یک رزمندۀ اسلام! در میدان نبرد نداشت با پرخاشگری و صورتی برافروخته برای تسکین خود و کاسهلیسی در برابر«محمد بروجردی[۳]» در همان اتاق اسلحه اش را بیرون آورد و شروع به تیراندازی کرد و تمام گچ های سقف بر سر ما آوار گشت. شاید تصورش نیز برای خوانندۀ این متن دشوار باشد که در آن لحظات چه بر سر ما گذشت؛ آتش خشم و نفرت پاسدار «غمیان» که با شلیک دیوانهوار گلوله بدون هیچ هدفی در اتاقی سربسته بر سر ما شروع به باریدن گرفت و گویی تمامی نداشت.
به خاطر دارم که «حاج مسعود غمیان» یک انگشت هم نداشت و اینطور به نظر میرسید که شتاب مزدوران و جاش ها در قتلعام همشهریان از پاسدارن بیشتر بود. کینهای قدیمی از آزادیخواهان در دل مرتجعین مسلمان محلی که انقلاب مصادره شدۀ ۵۷ فرصت تسویۀ حساب را در اختیارشان قرار داده بود.
درآن دوران وحشت با وجود ممنوع الملاقات شدن خانواده ها، به ویترینی از نمایش تعفنآمیز قدرتِ رژیمی مبدل شده بودیم که سعی داشت با گرفتن عکس و گزارش از ما، در جراید یکدستشده و آلودۀ آن ایام، دستانش را از خون کشتار و جنایات سیستماتیک با عناوین فریبندۀ ژورنالیستی(تحت عنوان مفسدین اخلاقی) پاک کند. هر روز خبرنگارها میآمدند و با درخواست گرفتن ژست از سوی ما در دستبند و پابند ضیافت عکاسی خود را برپا میساختند. اگر روزی آن عکس ها در جایی و یا در آرشیوی پیدا شوند، بسیار تاریخی خواهد بود. وقتی که عکس می گرفتند یکی از زندانیان که به غرورش برخورده بود، عصبانی شد و دستانش را بالا برد و گفت: این دستبندها برای ما مثل النگوهای تزئینی هستند و ما ترسی از آنها نداریم. آنها هم بدون هیچ توجهی به کار خود ادامه میدادند، گویی که سوژه هایشان قاتلانی زنجیرهای و بیمارانی خطرناک هستند که وجودشان خطریست برای جامعه و آن به ظاهر عکاسان به آنجا آمدهاند تا جامعه را از خطرات ایشان آگاه سازند.
مستوره برای همبندی های خود تعریف کرده بود که: هنگام محاصره و تسخیر شهر در روز ۲۲ اردیبهشت سال ۵۹، وقتی صدای الله اکبر را از پاسداران متجاوز به شهرسنندج شنیده بود، از منزل خارج شد (حرکتی آماتور ناشی از بیتجربگی)، در یکی از کوچه های محله «ناو شیخان» که محل عبور ماشین های تا دندان مسلح سپاه بود ناگهان کسی اسم او را صدا زد و گفت: «آهای بیا اینجا.» خودش اینگونه خاطرۀ آن روز را ادامه داد: خواستم فرار کنم ولی تمام راهها بسته بود و عملاً فرار میسر نبود. گفتند: برای چند دقیقه همراه ما بیا و به چند سوال پاسخ بده!
مستوره علیرغم اینکه تنها ۱۸ ساله داشت، اما از شعور و آگاهی سیاسیای برخوردار بود که او را نسبت به همسن و سالان خودش کاملاً متمایز میکرد؛ دانشجوی سال اول مدرسه عالی بهداشت سنندج، بسیار با هوش و زیبا با موهایی که به مانند آبشار تا کمرش به پایین ریخته بود و خال کوچکی بر گوشۀ لب که هر رهگذری را شیدا و مفتون جمال خود میساخت.
صحنۀ اعدام مستوره را بهخاطر میآورم…کابوسی که ترس و اضطراب برای همیشه در جانم نشست. بهیاد دارم که خونریزی ماهانهام تبدیل به لخته های بزرگ خون سیاهرنگ شده بود که بعدها متوجه شدم علت آن استرس و بر هم خوردن تعادل هورمون هایم بوده است. آن شب کذایی بعد از اعدام مستوره، «ابو عمار» وارد بند شد و باغرور و ارعاب و تهدید به ما گفت: اینها که چیزی نیست، پیغمبر اسلام در یک حمله، ۶۰۰ کافررا از دم تیغ گذراند.
مستوره دیگر در میان ما نبود. به همین سادگی. اهریمن زمان زیبایی حیات یکی از شریفترین فرزندان عصر ما را به خاکستر نشانده بود و ما ناباورانه به بدن سرد او نگاه می کردیم و آخرین تبسم زیبایش در هنگام وداع که خبر از تبار خونین گلها میداد..
مستوره روحیۀ انقلابی و شجاعت خود را حفظ کرد. به رغم تمامی دردها و شکنجه ها و تحقیرها در آن شرایط دهشت بار، با صراحت در چشمان بازجو نگاه می کرد و کلامش را در جان ناپاک او مینشاند.
در بازجویی ها با دهان خونین به شکنجهگرش گفته بود: «من حاضرم آخرین پیراهن تنم را نیز بفروشم و با جمهوری اسلامی و با باورهای مذهبیتان که از جهل و سیاهی ریشه در تن این خاک دوانده به مبارزه برخیزم.» او به صراحت گفته بود: من مسلمان نیستم.
مستوره شهسواری اهل شهرستان سقز عضو «کومله یکسانی»، به همراه نصرت الله قدسی و جبار داداش زاده، بامداد ۲ خرداد ۱۳۵۹ با دهان و چشمان بسته تیرباران شد.! سه روز قبل از اعدام مستوره، او را از ما جدا کردند و تراژدی تلخ داستان چریک شهید ما این بود که هیچ یک از ما نفهمید در آن سه روز چه بر جان و روان پاک مستوره گذشت. و تنها زمانی مهر این راز و رازهای مستوره ها شکسته میشود که رژیم اسلامی با سقوط خود و دادگاهی شدن جلادان و دژخیمانش در پیش چشمان جهان پرده از فجایع آن سالها بیندازد .
… و مستوره در سیزدهمین روزدستگیریاش به مانند سایر رفقای همبند بدون حضور وکیل جان عزیزش را در خاک میهن گذاشت تا بذر زیبای وجودش نهالی دیگر را از خاک سرافراز کند..
آنها تنها گفتند نه و از فرو رفتن تن زدند و این چنین معنایی یافتند.
رفیق ته وار کم زیست اما همانند عقابی آزاد و غرور آفرین زیست.
مستوره شهسواری که بعدها در زندگی مبارزاتی و انقلابی خود اسم مستعار«تهوار» را برای خود برگزید، در پانزدهم اردیبهشت سال ١٣۴٠ شمسی برابر با پنجم ماه می ١٩۶١ میلادی در شهر سقز به دنیا آمد… بعد از اتمام دوران دبیرستان، در شهر سنندج در مدرسه عالی بهداشت سنندج ادامۀ تحصیل داد و مشاهدۀ فقر و فلاکت مردم باعث آشنایی او با مارکسیسم و فلسفۀ رهایی کارگران شد. رفیق مستوره فعالیت خود را در این شهر ادامه داد، برای مثال در افتتاح کتابخانه در محلۀ خودشان در سنندج و تشویق مردم برای تاسیس شورای محلات حضور به عمل آورد و باعث شد نظر و احترام مردم شهر به او جلب شود..
در دور دوم یورش رژیم اسلامی به کردستان بعد از نوروز ١٣۵٩ شمسی (١٩٨٠ میلادی)، رفیق تهوار به مدافعین شهر سنندج پیوست و فعالانه در محلات شهر سنندج پا به پای مردم و پیشمرگان بر علیه پاسدارها از کمون سرخ سنندج دفاع کرد. آنگاه بعد از یک ماه استقامت و دفاع از شهر از سوی رژیم جمهوری اسلامی تسخیر شد.
بعد از چند روز جسم پاک و بیجان رفیق تهوار را از سنندج به بوکان منتقل کردند و در همان جا پیکرش را تقدیم به خاک کردند.پس از دستور نابودی و به خون کشاندن سنندج توسط خمینی،ابلیس زمان، و پایان جنگ خونین، پیکر رفیق مستوره برای تشییع جنازه در حالی که هنوز جای ٩ گلوله را دربدن به نشان سفاکیت رژیم به یادگار داشت به سقز شهر مادریاش منتقل شد.
یاد و خاطر آن رفیق جانباخته گرامی باد…
مینو همیلی
۱۹ اکتبر ۲۰۲۰
[۱] . در زبان کردی «تهوار» به معنای عقاب ماده آمده است.
[۲] .مزدوران محلیرا در کردستان به این نام خطاب میکنند.
۳. محمد بروجردی(۱۳۳۳-۱۳۶۲) از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران بود که در خلال سالهای نخست جنگ ایران با عراق با دستور مستقیم خمینی مسئول قلع و قمع جنبش های اجتماعی در کردستان شد. در همان سالها بود که خودروی او با برخورد با مین جاده ای منفجر شد. کشته شدن او ضربهای مهلک و جبران ناپذیر بر پیکر سپاه پاسداران به حساب میرفت.طوری که بعد از کشته شدن او، برای انتقام خون بروجردی، به ادعای شاهدان از زمین و هوا آتش بر روی کردستان شروع به باریدن گرفت