جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

با عباسی در زندان گوهردشت – م. دانش

اکنون دادیار عباسیِ سال های ۶۶ – ۶۷ زندانِ گوهردشت، خود در زندان است و بازجوئی می شود و دادگاهی.  ابتدا اینکه بی شک از اعماق جان بدین اتفاق خرسندم. البته خوشنودی من نه از حبس و انتقام ازاوست بلکه ازاین بابت است که عمر، مرا  مهلت داد تا با چشم و گوش خود شاهد روزی باشم که یکی از “جماعتی  به نمایندگی خدا بر زمین” که سوال از آنان ممنوع است و گناه، اجبارا به سوال گوش  سپارد و مجبور به جواب باشد

                                              

                      قصر که جمشید در او جام گرفت                         آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

                     بهرام که گور می گرفتی در همه عمر                    دیدی چگونه گور بهرام گرفت      “خیام”

اوایل زمستان سال ۶۶ در زندان گوهردشت تغییرات اساسی صورت گرفت. تفکیک زندان یان مذهبی و چپ از هم دیگر و جدا کردن زندانیان منفعل و سر موضع ای دو مورد برجسته آن تغییرات بود. روحیه زندانیان بعد از آن تحولات بیش از پیش اوج گرفت و بالا رفت. چرا که زندانیان بدون کوچکترین دخالت زندان بان در امور داخل بند، خودشان برای زندگی جمعی یا فردی خود تصمیم می گرفتند. حتی برخی می گفتند:

وضع حال حاضرِ زندان، منطبق شده با شرایط زندان زمان شاه. پس باید گام ها را استوار کرد و از تجربه زندان یان  زندان شاه سود جست و  کمبودهای موجود در تئوری و.. را از میان برد.

 با چنین درک و برداشت از موقعیت زندان، کمون ها بیشتر حول اتهام های منتسب به زندانیان شکل گرفت. نمونۀ آن در بند ۸، کمون اقلیت – راه کارگر – ۱۶ آذری ها و… بود.

سه مورد از اتفاقات بند ۸ را بعنوان نمونه نقل کنم تا نشانه ای بدست دهم از حال و هوای زندانیان در آن مقطع زمانی:                  

یک – چند روز قبل از ۱۹ بهمن سال ۶۶، کمون اقلیتی ها رسما در سطح بند اعلام کردند که پاسداشت سیاهکل  را جشن خواهند گرفت. آن ها برای رسمیت بخشیدن بیشتر به مراسم خود،  یکی – دو نفر از اعضای جریان های  دیگر را بعنوان میهمان دعوت کردند. حتی در حین برگزاری مراسم، ر– چ یکی از بچه های رنجبر به در خواست جهانبخش سرخوش در راهرو بند قدم می زد و نگهبانی می داد تا مبادا پاسداری سر زده وارد بند شود.

 چنان مراسمی بصورت رسمی برای اولین مرتبه در زندان اتفاق می افتاد؛ یا لااقل من نمونۀ آن را ندیده و نشنیده بودم. عجب اینکه در مدت برگزاری مراسم هیچ پاسداری حتی به درب بند هم نیامد!

دو – چندین روز مانده به ۱۱ اردیبهشت سال ۶۷ باز هم کمون اقلیتی های بند رسما پیشنهاد کردند که به اتفاق بچه های راه کارگر و حزب رنجبران مشترکا مراسم داشته باشند و جشن روز کارگر را با هم برگزار کنند. حتی برای تدارک پیشنهاد خود، نمایندۀ آن ها با نمایندۀ راه کارگری ها (ی – پ ) چندین مرتبه جلسه گذاشت.  

سوم –  ماه رمضان ۶۷ نزدیک بود. بحث و گفتگوئی میان زندانیان شکل گرفت؛ با این مضمون که: باید پیشنهاد بدهیم تا زندان بان برای وعدۀ ظهرِ، غذای گرم به ما بدهد. چرا که حکومت و زندان بان  تا به حال مرام و باور ما  را بعنوان چپ و مارکسیست  به رسمیت نشاخته است. اما حالا وقت آن است ما بر باورهای خود پای بفشاریم تا آن ها  فکر و اندیشه ما را رسمیت بشناسند. اگر زندان بان از دادن غذای گرم امتناع کند، دست به اعتصاب غذا می زنیم.

این یکی از اعجایب زندان های جمهوری اسلامی بود. چرا که در کمال تعجب، زندانبان بدون هیچ برخوردی  برای نهار به بند چپ ها  غذای گرم داد. یعنی بدون چالش، خواسته زندانیان چپ را پذیرفت. در حالیکه چند ماه بعد همان زندانیان را تنها به جرم بی دینی اعدام کرد!!

من در آن بند جزو جمعی از بچه هائی بودم که از جمله افرادش؛ جهانبخش سرخوش، مسعود طاعتی زاده، فرامرز زمان زاده، بهنام کرمی، مهرداد نشاطی ، اکبر روشنی و… بودند.

۳۱ خرداد ۶۷ مرا به دادیاری خواندند. وقتی چشم بند به چشم از بند خارج شدم،  به همراه یک پاسدار چند ده قدمی رفتم تا که او مرا به اتاقی در سمت چپ راهنمائی کرد. در اتاق فردی با جمله نسبتا امری به من گفت:

چشم بند را بردارید و بفرمائید بنشینید. وقتی چشم بند را برداشتم دیده در دیدۀ مردی شدم که تقریبا هم سن و سال با خود من می نمود. او پشت میز نسبتا کوچکی نشسته بود و لبخند کم رمق و بی رنگی برچهره داشت. پرونده ای روی میز جلویش  قرار داشت و دو دست خود را تا آرنج روی آن گذاشته بود. در آن تاریک روشنی اتاق بنظر می رسید آدم آرامی ست با موهائ نیم  پرده ی خرمائی رنگ و اصلاح کرده و شانه زده به یک سمت. نگاه و وجودش آزار رسان نبود.

او هیچ واکنش نشان نداد تا اینکه من بر تنها صندلی خالی روبرویش نشستم. پس از آن خود را این چنین معرفی کرد:

من عباسی دادیار زندان هستم. شما را امروز صدا زدم تا ببینم در چه حالی هستید و چه می کنید؟ چون حکم شما در شُرف پایان است. ما باید بدانیم چه می کنی و چه تصمیمی داری؟

 بعد بلافاصله شروع کرد سین جیم:

نام ؟نام خانوادگی؟  اتهام؟ تاریخ دستگیری؟ مدت محکومیت؟ کدام زندان ها بوده ام؟  تاریخ پایان حکم؟

من به هریک از سوال ها پاسخ در خور و تک کلمه ای دادم؛ غیر از تاریخ پایان حکم. در آن مورد گفتم:  راستش بطور دقیق نمی دانم کی حکم من تمام می شود. چرا که برایم فرقی نمیکنه. مطمئن هستم تا بودن شما امکان آزادی نخواهم داشت. پس مهم نیست پایان حکم کی باشد. او سریع به نوشته زیر دست خود که روی پوشه بود نگاه کرد و تاریخ پایان حکم مرا را به زبان آورد.

 ادامه دادم: در مورد اینکه چه کرده ام و می کنم خُب معلوم است! در زندانم و زندان می کشم. کار دیگری نمی توانم بکنم.

عباسی گفت:

حالا چه تصمیمی داری؟ چکار می خواهی انجام دهی؟

با زهرخند گفتم: چه کار می توانم انجام دهم؟  زندان هستم و دارم زندانم را می کشم. کار دیگری از من ساخته نیست. من تصمیم دیگری نمی توانم بگیرم. تا ببینم عاقبت، شما چه تصیمی می گیرید.

گفت: همه تصمیم ها را تنها ما نمی گیریم. اصل تصمیم به خود شما مربوط است. منظورم طرز فکر است.  یعنی هنوز مارکسیسم را قبول داری؟ سوال من این است؛ مارکسیست هستی یا مسلمان؟

با شنیدن سوال عقیدتی، کمی تند شدم. جواب دادم: آقا شما زندانبان هستی و زندانیان را می شناسی. آن ها معمولا در برابر چنین سوالاتی یا پاسخ نمی دهند و یا جواب مبهم و تک کلمه ای می دهند! مثلا: نظری ندارم! فکر نکرده ام! و…!!

عباسی گفت: می دانم می دانم! فقط خواستم کمی با هم گفتگو داشته باشیم. قصد دیگری ندارم.

گفتم: من از بحث کردن نگرانی ندارم. اگر فضای تهدید و ارعاب نباشد به اندازه فهم و دانسته هایم بحث می کنم. در جواب سوال شما باید بگویم: من در بازجوئی ها از مارکسیسم دفاع نکردم.

کمی با هیجان و لبخند پرسید: پس مسلمان هستید!؟

جواب دادم: من کی گفتم مسلمان هستم؟ من گفتم از مارکسیسم در بازجوئی ها دفاع نکردم.

با کمی تعجب گفت: آهان فهمیدم. پس مارکسیست هستید ولی در بازجوئی ها از آن دفاع نکرده اید!

با تندی بیشتر گفتم: من کی گفتم مارکسیست هستم؟

عباسی با ظاهری وا مانده پرسید: بلاخره چی هستی؟ مسلمانی یا مارکسیست؟ من نمی فهمم جواب شما به کدام یک “بله” هست!

جواب دادم: آقای عزیز این گونه موارد بسیار سخت وپیچیده است. هر کس براحتی نمی تواند ادعا کند که مارکسیسم را پذیرفته و مارکسیست است. برای قبول آن باید کلی ادله اقامه کند و مطالعه داشته باشد. تازه برای رد کردن آن، برهان و استدلال بیشتری نیاز هست. هر کسی نمی تواند براحتی ادعا کند امروز مارکسیست هستم چند وقت بعد عکس آن را بگوید. در هر دو صورت آدمی باید از دانش و اطلاعات در خوری برخوردار باشد. با این حساب، من یکی در چنان موقعیتی قرار ندارم. لاجرم در عالم برزخ نادانسته ها غوطه می خورم.

عباسی یک بار دیگر رنگ در چهره تغییر داد و گفت: خوب شما که این همه سال در زندان بودی، چرا مطالعه نکردید تا خود را از برزخ نادانسته ها رهائی بخشید؟ برای آدمی مثل شما خوب نیست که با خود تعیین تکلیف نکرده باشد. این جا بهترین زمان ها را در اختیار داشتی که این کار را انجام بدهی. چند روز دیگر بیرون رفتی از این فرصت ها گیر نخواهی آورد. مشغله های زندگی درگیرت می کند و..!

تندتر از دفعه پیش گفتم: آقا مگر شما طی این سال ها زندانبان نبودید؟ زندانِ  شما و آقای لاجوردی وُ حاج داود و مطالعه؟ همین که تا حالا زنده هستیم جای تعجب دارد؟ شما چرا این سوال را می پرسید؟

او گفت: آره  آره  قبول دارم زمان آقای لاجوردی کمی تندروی هائی شد.

تندتر از پیش میان صحبت اش پریدم و گفتم: آقای عزیز نفرمائید تندروی و کُندروی!! آن زمان و دوران را باید با جملات و عبارات درخور خود توصیف کرد.

گفت: آره . آره. من هم متاسف هستم. خوب بگذریم. حالا شرایط خیلی فرق کرده است. الان من حاضرم شما را هر کجای این زندان بخواهی، ببرم. هر امکانی لازم داشته باشی، در اختیار شما بگذارم. هر کتاب و نشریه ای بخواهی و…!!

گفتم: شما خوب متوجه حرف های من نشدید. زندان جای تغییر فکر و اندیشه نیست. چرا که اگر به هر فردی تنها  گفته شود؛ آقا تو زندانی هستی. همین کافی ست تا فکر آن شخص در تنگنا قرار گیرد و فراخی اندیشیدن را از دست بدهد.

عباسی گفت: درسته! اما در همین زندان آدم هائی بودند که تغییر کردند مثل؛ آقای طبری، روحانی و…!

با زهرخند گفتم: متاسفم از اینکه حتی به خودتان هم دروغ می گوئید!!

چهره در اخم پوشاند وگفت: چرا؟ ما کی و کجا به خودمان دروغ می گوئیم؟ چرا چنین فکرمی کنی؟ الان در همین بند خودتان آزادانه زندگی می کنید. ما شما را اذیت می کنیم؟…

جواب دادم: آقای طبری، روحانی و دیگر توابین از نظر شما، به هیچ وجه تغییر عقیده ندادند. بلکه بر اثر فشارهای زندان در هم شکستند و ویران شدند. این را خود شما هم بخوبی می دانید. اما باز هم تلاش می کنید به دروغ وانمود کنید که آن افراد با برهان و منطق به باورهای شما رسیده اند. آقا، شما، هم دروغ می گوئید و هم  آن را تبلیغ می کنید. تازه دیگران را هم وادار به دروغگوئی می کنید.

او با تغییر لحن و چهره درهم کشیده گفت: چرا چنین می گوئی؟ هی تکرار می کنی! کجا و کی ما دروغ گفتیم و آن را تبلیغ می کردیم؟ مگر اینجا من دروغی به شما گفتم؟

جواب دادم: ببینید آقای عباسی، من هیچ وقت با بچه های مجاهدین خلق چه در بیرون و چه در زندان ارتباط نداشتم. از آن ها هم دفاع نمی کنم. شما به مجاهدین می گوئید “منافق”. حتی هواداران سازمان مجاهدین را در زندان وادار می کنید تا نام سازمان خودشان را سازمان منافقین اعلام کنند. یعنی  دو رو باشند ودروغ گو؛ درسته؟

گفت: بله!

ادامه دادم: در حالیکه منافق و دروغ گو شما هستید نه آن ها!

گفت: چطور این ادعا را داری؟ چه رابطه بین ما و آن هاست؟

گفتم: شما خوب می دانید که توابین زندان از لحاظ عقیده و باور به سمت شما نیامده اند. می دانید که آن ها دروغ می گویند.

گفت: قبول دارم؛ اما همه آن ها یک جور نیستند! بعضی ها واقعا تواب هستند! این را نشان داده اند. لااقل از سازمان شان دل کنده اند. یعنی واقعا هوادار سازمان شان نیستند.

 ادامه دادم: مگر آن ها به جرم مخالفت با شما زندان نیفتاده اند؟ مخالفت آن ها با شما در بیرون از زندان چی بود؟ آیا آن ها در زندان خلاف موارد ادعائی خود در بیرون زندان را دیدند؟  درست بر عکس. یعنی آن زندان یان تواب از نظر شما، آنچه که بیرون ادعا می کردند؛ داخل زندان صدها بار بیش از آن ها را با پوست و گوشت خود لمس کردند. حال شما آنان را تواب و برگشته به سوی خود می خوانید. در حالی که آن افراد بر اثر فشارهای طاقت فرسای زندان شکسته و ویران شده اند. شما هم این را خوب می دانید که آن ها به دروغ ادعای توابی دارند. اما شما دروغ آن ها را، هم می پذیرید و هم به دیگر زندانیان تبلیغ می کنید! دو رو و منافق کیست؟ شما یا مجاهدین! متاسف هستم شما مرا به آئین و باوری دعوت می کنید که خودتان آن را در ظاهر سرزنش می کنید (دروغ گوئی و دو روئی). البته در عمل و گفتار عین همان کار را می کنید و به زور به دیگران تحمیل می کنید. باز هم مورد توابین مثال بزنم. آیا شک دارید که آن ها بعد از رهائی از زندان باز هم در سمت مقابل شما خواهند بود؟

عباسی گفت: شاید برخی حرف های شما رادرست باشد و من هم  آن ها قبول داشته باشم؛ اما چاره ای نیست بلاخره باید کاری کرد. شاید در زندان بعضی وقت ها برخوردهای مناسبی با شماها نشده است ولی نظام فرق دارد!!

خلاصه کنم، بحث من با آقای عباسی بر محور موارد بالا حدودا بیش از چهل دقیقه طول کشید. چون وقتی که به بند بر گشتم جهان از من پرسید: کجا بودی؟

گفتم: پیش دادیار، برای پایان حکم.

جهان گفت: چرا این همه طول کشید؟ من وقت گرفتم رفت و برگشت تو نزدیک ۵۵ دقیقه شد!!

 آخرین روزهای آذر ماه سال ۶۷ بعد از فاجعه کشتار تابستان همان سال،  مرا دادگاه پایان حکم بردند. دادگاه با حضور آقایان نیری و مبشری برگزار شد. مکان دادگاه یک اتاق کوچک بود. آقای نیری پشت میز نشسته بود و یک پرونده با پوشه آبی کم رنگ، زیر دست داشت. آقای مبشری تقریبا روبرو ایشان ولی سمت چپ نشسته بود. سمت راست آقای مبشری یک صندلی خالی قرار داشت که به دستور آقای نیری من بر آن صندلی نشستم؛ شانه به شانه آقای مبشری.

طبق معمول پرسش هارا ردیف کردند: نام؟ نام خانوادگی؟ اتهام؟ مدت محکومیت ؟ پرسش ها را آقای  نیری شروع کرد.

جواب سوالات را کوتاه و بیشتر با تک کلمه دادم. تا این که آقای نیری پرسید:

حاضر هستی مصاحبه کنی؟

جواب: سر خود بالا انداختم و نُچ گفتم

سوال: حاضری انزجار بنویسی:

جواب: سر بالا انداختم ونُچ گفتم

آقای مبشری همان سوال ها را چند مرتبه به اشکال مختلف تکرار کرد.

همان طور که در برابر سوالات و خواسته های آقای مبشری پشت سر هم “نُچ” می گفتم، یک مرتبه  آقای نیری با عصبانیت فریاد زد:

کثافت، پفیوز، آشغال و…(هر آنچه در انبان فحش دانی داشت نثار من کرد) چرا در تمام زندان ها شورش کردی ؟ حالا هم اینجا حاضر نیستی حتی انزجار بنویسی. پفیوز فکر کردی به راحتی آزادت می کنم؟ ملعون در زندان شورش می کنی؟ با مدیرت زندان درگیر می شوی؟ بعد از این همه سال هنوز آدم نشده ای! هر کجا رفتی وهرزندانی که  بودی غوغا به پا کردی و…!!

نیری رو به آقای مبشری کرد و ادامه داد: حاج آقا این کثافت وقتی دستگیر شد هیچی نبود؛ هیچی! من به شما می گویم این کثافت هیچی نبود، چون من خودم محاکمه اش کردم. ولی حالا می بینی؟ حاضر نیست…!

مبشری گفت: وقتی زندان می مانند یاد می گیرند دیگه!!

آقا نیری ادامه داد: حاج آقا بگذار نظر دادیار زندان رجائی شهر را برایتان بخوانم تا ببینی این جانور چه ها کرده است!

چه آتش ها بپا کرده است. چه جانور درنده ای شده است! در زندان هم دست از جنایت نکشیده است!! آن گاه پوشه را باز کرد و برگه ای از لای آن بیرون کشید و شروع کرد به خواندن:

بسمه تعالی.

تاریخ ۳۱ خرداد ۱۳۶۷ زندان رجائی شهر

در تاریخ فوق با زندانی (نام و نام خانوادگی و اتهام) برخورد شد. نامبرده دارای پروندۀ قطور تخلفات و شورش در زندان های قزلحصار و رجائی شهر می باشد. زندانی فوق در تمامی سال ها و همه زندان ها دائما با مدیران زندان درگیر بوده و فضای زندان را به آشوب کشانده است. نامبرده بارها در زندان دست به آشوب و شورش زده است. زندانی فوق صلاحیت آزادی را نداشته و آدم بسیار خطرناک می باشد.

حکایت آن دادگاه بعد از خواندن نظر دادیار طولانی شد که خود قصه جدا دارد.

*****

 نزدیک به دوسال پیش وقتی یکی از دوستان دو قطعه عکس از طریق واتس اپ برای من فرستاد و پرسید:

فلانی بنظرت کدام یک از این دو عکس به دادیار عباسی شباهت دارد؟

با اولین نگاه به آن دو عکس او را شناختم. نیاز به مکث نبود تا عکس قدیمی او را با خودِ وجودیش بیاد بیاورم. بسان کلید زدن برق مهتابی، تمامی صحنه دیدار خود را با او بخاطر آوردم. بحث دو نفره سال ۶۷ در آن اتاق کوچک را از بایگانی خاطرات قرض کرده در مانیتور دیده هایم به نمایش گذاشتم. او همان دادیار عباسی بود که  با من در آرامش به بحث نشست وبا آرامش در مورد من تماما دروغ نوشت. آری عکس متعلق به دادیار عباسی بود که از راست گوئی شدیدا پرهیز داشت وپرهیز دارد. او همان عباسی دادیار بود که مرا به آئین دروغ گویی دعوت می کرد؛ اما در ظاهر “دروغگویی ” را سخت مورد نکوهش قرار می داد..عکس، ازِ آن دادیار عباسی بود که دروغ های او در مورد من بر مسیر دادگاهم در آذر ماه ۶۷ به شدت تاثیر گذاشت.

*****

سخن آخر: گویند آرزوی محال، محال نیست!

اکنون دادیار عباسیِ سال های ۶۶ – ۶۷ زندانِ گوهردشت، خود در زندان است و بازجوئی می شود و دادگاهی.  ابتدا اینکه بی شک از اعماق جان بدین اتفاق خرسندم. البته خوشنودی من نه از حبس و انتقام ازاوست بلکه ازاین بابت است که عمر، مرا  مهلت داد تا با چشم و گوش خود شاهد روزی باشم که یکی از “جماعتی  به نمایندگی خدا بر زمین” که سوال از آنان ممنوع است و گناه، اجبارا به سوال گوش  سپارد و مجبور به جواب باشد. حتم است قدردان باشم از هر کسی که برای چنین اتفاقی کمک رسان بوده است.  پس، آن کسان را قوت دل آرزو دارم. اما اگر بر فرض محال، آرزوی محال من جامۀ عمل بر تن پوشد و من و دادیار عباسی تنها شویم چه خواهم کرد؟

فوری سفره ای بر او خواهم گسترد مملو از سوال های سالیان سال انباشته در ذهن خود.

بعنوان نمونه: آقای عباسی شما در زندان حاکم مطلق بودید چه نیاز به آن همه حیله گری و دروغ گفتن داشتید؟

گردن ما آماده بود و طناب دارها آویخته. پس چرا من و ما را کشان کشان، بی آنکه بگوئید به کجا می بریدمان پیش هیئت مرگ بردید؟                  

می دانم کینه شما از “راستی” تاریخی ست و در دشمنی با “راستی”  کمترین اشتباهی از شما دیده نمی شود. اما شما که  حاکم مطلق بودید و هستید، چه ترس و هراسی از پیکر بی جان یاران ما داشتید و دارید که حاضر نشدید و نمی شوید حتی شیارهای مدفن آنان را بر زبان بیاورید و آن را به خانواده های داغدارشان نشان دهید؟

آیا قاتل یا قاتلینی را سراغ داری که خانواده کشته خود را منع کنند از مویه و زاری برای دل بند و عزیزشان؟

نمی دانم هیچ احساسی در وجودت جاری ست، یا چون مرشد و مرجع خود (خمینی)  مطلقا بی احساس هستی!

اما بازگویم از مادری که هنوز بعد از سی و چند سال منتظر فرزند خود هست!! من بعد از سی و یک سال آدرس خانواده دوست سربدار سپرده ام را پیدا کردم و به دیدرشان رفتم. مادر با دیدن من و فهمیدن اینکه دوست پسر عزیزش هستم؛ نالید و آغوش گشود و گفت:

پسرم کجاست؟

او ترا فرستاده؟

او زنده است مگه نه؟

آقای عباسی توان فهمیدن انتظار از کلام مادر فرزند کشته را داری؟؟

آقای عباسی گزارش شما در مورد من حکایت از شورش و درگیری و… من در زندان ها می کرد. من ذره ای از آن گزارش را با واقعیت بودن هایم منطبق ندیدم.

همه آن هایی را که گزارش کرده بودی دقیقا زمان  کتک خوری من بود. “اتاق گاز رفتن ها، چهارپنج ساعت کتک چندین پاسدار، کتک خوردن از داود لشکری و گرو گرفتن کاپشن تنم توسط او و… !

می دانم ایراد از شما نیست. رسم و آئین شماست که چنین باید می بودید. 

گرچه شما در سلسله مراتب جنایت دست چندم داشتید، ولی شما را بهانه کرده پیشنهادی به آقای رئیسی  می دهم.

پیشنهاد می کنم: حال که حجت الاسلام رئیسی  به پاس کشتار وسیع انسان های پاک سرشت در چهل و اندی سال عبای ریاست جمهوری اسلامی ایران بر تن کرده و قوت دل قاتلین شده؛ یک برنامه تلوزیونی ترتیب دهند و با برخی از جان بدربردگان  کشتار تابستان ۶۷ رو در رو شوند و ادله های آن کشتار را تشریح کنند. من با تضمین، حاضرم رو در روی آن نمادهای خدا بر زمین در یک برنامه زنده، ریز به ریز سه دیدار خود را با هیت مرگ با جزئیات کامل روایت کنم. شاید او موارد بسیاری از کشتارها را فراموش کرده باشد، ولی من موارد را چنان با جزئیات یاد آوری می کنم تا همه آن صحنه ها برایش زنده و به یاد آورده شود.

   جا دارد از خیام وام گیرم و گویم:

عباسی که بازجوئی می کردی در همه عمر          دیدی چگونه…..

م – آشنا

مرداد ماه ۱۴۰۰         

https://akhbar-rooz.com/?p=123036 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رحیم
رحیم
2 سال قبل

ظلم قضات بی حد بسیار هست
اما من بشخصه معتقدم در هر حکومتی بودی اگر در زندان گیر کردی
باید با زاویه دید اونا پیش بری
وگرنه اصرار بر آیین و عقیده غیر حکومتی مساوی تباهی عمر
مدتی در حبس بودم
آرزوی آزادی همه زندانیان بجز قضات

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x