جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

خبر بد – علی فکری

با پاهایی لرزان همراه با پرستار از میان راهرویی دراز  می گذریم. نگاه مردان مسلحی که اطراف را  قرق کرده اند  ما را تعقیب می کند. راهرو را پشت سر می گذاریم و وارد یک سالن باریک می شویم؛ تمام نفسم را در سینه حبس می کنم و امید دارم که او را اینجا پیدا نکنم. پرستار در سردخانه را می گشاید و داخل می شود. من هم با ترس و لرز بسیار پشت سرش می روم. از دیدن تعدادی جسد خونین جا می خورم. مرد دستش را با مهربانی روی شانه ام می گذارد و می گوید ببین اینجا پیداش می کنی! ناگاه دنیا پیش چشمانم تیره و تار می شود. سرگیجه شدیدی سراغم می آید. دستم را به دیوار می گیرم؛ دقیقه ای چشمانم را روی هم می گذارم. زمان و زمین از گردش باز ایستاده است. پس از دقیقه ای که برای من یک سده شد به خود جرات می دهم و دوباره چشمانم را می گشایم. درست می بینم. آرام خفته است و لبخندی ملیح در صورتش پهن شده است. با  دستاتم بر سرم می کوبم و فریاد می زنم که بدبخت شدم. حالا چطور به مادرش خبر بدهم؟ پرستار زیر بغلم را می گیرد و با زحمت از سردخانه بیرون می آییم..

در میان شلوغی خیابان سرگردان به هر سویی نگاه می کنم. انگار که هنوز باورم نشده که او آن جا خوابیده است. من هنوز هم امید دارم که او را در میان جوانان رهگذر بیابم. زنگ تلفن به صدا در می آید. گوشی را از جیبم در می آورم و به صفحه آن نگاه می کنم. خودش است. حالا به او چه بگویم؟ بگویم که پسرت را در سرد خانه دیدم؟ بگویم که گلوله ای پیشانیش را شکافته است؟ بگویم که جسدش را هم به ما تحویل نمیدهند؟ نه! من قادر به گفتنش نیستم. تلفن را قطع می کنم و او دوباره زنگ می زند. مجبور می شوم تا گوشی را خاموش کنم، تا بلکه بتوانم خودم را آماده گفتن چیزی بکنم که می دانم نه او طاقت شنیدنش و نه من تاب گفتنش را دارم. چطور می توانم از قتل پسرش به او بگویم؟ مگر همین امروز صبح نبود که با صدای مادرانه اش او را بیدار کرد، برایش صبحانه حاضر کرد، تا او برود و امتحان پایان ترمش را بدهد. حالا بروم و به او بگویم که او بجای دانشگاه سر از پزشکی قانونی در آورده؟ گوشه خلوتی را در یک پارک پیدا می کنم و روی یک نیمکت جا می گیرم. سیگاری را آتش می زنم و خودم را در گذشته ای دور می یابم. وقتی که با لیلا قرار های خودمان را همین جا می گذاشتیم. قرار هایی دور از چشم همه. هر دو این خلوت را دوست داشتیم و به هر جایی دیگر ترجیحش می دادیم. حتی وقتی هم که سجاد به دنیا آمد به همین پارک می آوردیمش تا سرسره بازی کند. یک روز وقتی که او از سرسره افتاد و پیشانیش شکاف برداشت، پیش از آن که من خودم را به او برسانم لیلا دوان دوان خودش را به او رساند. همین که خون را دید با دو دستش بر سر کوبید و از حال رفت. چقدر این دو صحنه به هم شبیه بودند. آن روز پیشانیش شکافته بود امروز هم. آن روز لیلا با دو دست بر سرش کوبیده بود و امروز من. اما نه! کجای این دو صحنه به هم شبیه اند. آن روز تصادف بود و امروز قتل. از گفتن این کلمه در خودم میلرزم. قتل! آخر برای چه؟ مگر او چه کرده بود که باید به قتل می رسید؟! در خودم نجوا کنان می گویم وقتی که این کلمه را در خودت می گویی، باری سنگین دارد که زبان نمیتواند آن را به درستی حمل کند. اگر زبان قادر به تحمل این بار سنگین نیست، پس چطور قاتل قادر به شلیک است؟ او که پسر مرا نمیشناخت. دشمنی هم با او نداشت. پس چرا ماشه را چکاند؟ پسر من که اهل چیزی نبود. سرش به کار خودش بود و کاری هم به کار کسی نداشت. نه اهل مبارزه بود و نه اهل اعتراض؛  تنها رهگذری بود در میان این همه رهگذر. چرا باید به او شلیک می کردند؟ تازه اگر هم اعتراضی کرده بود مگر جرم است؟ این همه جسد خفته بودند تنها به جرم نه گفتن به گرانی بنزین؟!

  مگر می شود مامورانی با پول من به پسرم شلیک کنند؟ این بچه با هزار دوا و درمان به دنیا آمد و با خون دل بزرگ شد. با هزار بدبختی وارد دانشگاه شد تا سری میان سر ها  درآورد، تا مجبور نشود مثل من از صبح تا شام برای یک لقمه نان سگدو بزند و از هر کس و ناکسی حرف بشنود. حالا بجای دادن مدرک تحصیلی به او گلوله داده اند و هیچ کس هم مسئولیتی قبول نمیکند. مردک صاف به چشمانم زل می کند و می گوید به شرطی جسد را تحویل می دهیم که قبول کنید او را ضد انقلاب شهید کرده است.

نه! من چنین خیانتی به پسرم نخواهم کرد. نه! من به خانه نخواهم رفت و این خبر وحشتناک را به مادرش نخواهم داد. نمیتوانم چنین بکنم. مگر زبانم از من فرمان می برد؟ مگر پاهایم مرا به خانه می رسانند؟ مگر دست من قادر است تا کلید را در قفل بچرخاند؟ بی اختیار به طرف میدان اصلی شهر راه می افتم و زیر لب این ترانه را زمزمه می کنم:

 در میان طوفان هم پیمان با قایقرانها

گذشته از جان باید بگذشت از طوفانها

هرچه به میدان نزدیک تر می شوم سرود یار دبستانی مردم همراه با صدای رگبار بیشتر به گوش می رسد..

سپتامبر ۲۰۲۱

https://akhbar-rooz.com/?p=129917 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x