
…و بعد، اسماعیل است
با هم آن ظاهرِ پدرام
و ضمیرِ نا آرام
در آن سو نشسته،
چهره گشاده به لبخند
ولی کمی خسته.
و آهنگ صدایِ آشنایِ اوست:
بافتاری از خلوص و متانت
و واژهگانی از جنسِ راستی.
.
-“چه میکنی برادر جان؟
بدین گونه لمیده در سایه سارِ شاه بلوطِ شعرم،
به چه اندیشه میکنی؟”
.
-“به خوبِ تو میاندیشم”،
گفتم،
” شاعر جان.
و به مهربانیِ ذاتی تو
که تکیه گاهِ نخوتِ نابجایِ شعرم بود؛
و به نوشدارویِ کلام ات
که التیامِ جراحتِ جان و روانام بود؛
و به جانها و جهانی که از طراوتِ آبشارِ شعرت سیرابی نداشت،
و ندارد تا هنوز.”
.
و بعد،
پرس و جویِ حالِ رفیقان میکند
یکایک
به نامِ کوچکشان؛
و به یاد میآوردم
ناگهان
شبی از شبها را،
که بساطِ عیش مهیّا،
و وفورِ نقل و شراب بود و
شاد مستیِ یاران،
و برایِ نیوشیدنِ شعر اما
گوشِ بدهکاری اگر بود،
به غایت کم بود؛
و که وقتی از سرِ تُخسی،
به ناگاه
دفترِ “سنگ بر یخ اش” را ز میزبان سراغ کرد،
و پاسخ شنید: “چی”؟!
و که ما رندانه به هم در نگریستیم
و دزدکی از خنده گریستیم!
و من گفته بودم که:
“- شاعر جان!
هوایِ سفر کرده ئی دوباره به بورجو- ورتزی؟”
و او گفته بود:
“- درود بر تو”، با لبخنده.
.
و بعد،
ناغافل و بی بدرود،
اسماعیل رفته بود…
***
آه-
در برزخایِ خواب و خیال،
ندانستم به بیدرکجایِ کدامان کهکشان رفت،
و در آن ناکجاییِ جاودانگی آیا
باز یافته رامشِ گم شدهاش را؟
و باورش آیا هنوز پا بر جاست
که مرگ پایانِ رنج هاست،
به هم آن گونه که گفته در این سرودهی برسخته؟:
“سنجیدم: راهِ رستگاری مرگ است.
چون کامی نیست، کامکاری مرگ است.
گر هست حقیقتی در این دارِ دروغ،
باری، مرگ است؛ آری، آری، مرگ است”.*
**********
تیبوران- ۱۷ جولای ۲۰۲۲
* از اسماعیل خویی؛ پنجم خرداد ۵۰؛ تهران
خبرها، گزارش ها و تصاویر بیشتر را در تلگرام اخبار روز ببیند!