![](https://www.akhbar-rooz.com/wp-content/uploads/2022/09/064-1.jpg)
به داغِ مادران، به دلهای شکستۀ پدران
میگویم زن بیتابی نکن، بگذار حرفم را تمام کنم، ساعت چهار امروز پیدایش میشود. ما با هم قراری گذاشتهایم، مثل دوتا مرد با هم دست دادیم و شانههایمان را چپ و راست به هم زدیم. حرف یک سال پیش است، کف دستم را بو نکرده بودم که حالا فکر کنی از خودم درآوردهام یا این که با این حرفها بخواهم دلداریات بدهم. یادت که است، خیرِ سرمان رفته بودیم شمال، نمیدانم سر چی بحثتان شد بازمثل سگ و گربه به هم پریدید، از کوره در رفتی و جلو همه خواباندی زیر گوشش، آنقدر تحمل نکردی تا بکشانیاش گوشهای، همانجا جلوِ جمع کنفش کردی، طفلک با آن قد وهیکلش دم برنیاورد، فقط طوری نگاهت کرد که زهرهام ریخت، بقیه مانده بودند چه کار کنند و طرف کی را بگیرند،آماده شده بودیم برویم جایی شیطان کوۀ لاهیجان یا بلندیهای خرما سیسکو.رفتی توی اتاقی و کز کردی، زار زدی و مو کشیدی، از من خواستی بروم سراغش و مواظبش باشم تا بلایی سر خودش نیاورد.
تنهایت گذاشتم و بسراغش رفتم ، نبود، به پری سپردم هوایت را داشته باشد. ماشین را برداشتم و از کوچه بیرون رفتم. توی بلوار تند قدم بر میداشت. جلوتر از من پسرعمه هایش پیش پایش ترمز کرده بودند سوار نشد. لابد خیلی اصرار میکردند که چند دقیقهای پیش پایش معطل ماندند ولی سوار نمیشد، آنها که رفتند آرام آرام جلو رفتم و جلوتر از او کشیدم کنار،از توی آینه حواسم به او بود ومتوجه موتور پشت سرم نشدم، سرعت داشت، چپ و راست کرد و توانست خودش را کنترل کند، موتورسوار چند گاز پر دود داد و موتور را روی جک گذاشت و به طرفم خیز برداشت، تا من پیاده شوم، او جلوتر از من به طرف موتورسوار رفت که یک ریز فحش میداد، همین قدر فرصت کردم که بینشان خودم را حائل نگه دارم و نگذارم مشتهای پرو پیمانش به موتوسوار برسد، موتور سوار مرا که شناخت کوتاه آمد.اگر به موقع نرسیده بودم غائله آن روز جمع نمیشد، موتورسوار که رفت اشاره کردم سوار شود، گفت حوصله ندارد و میخواهد تنها قدم بزند، گفتم من هم حوصلهام زیاد نیست سوار شو، خودم جلوتر رفتم و پشت فرمان را برایش خالی گذاشتم، ترس هم داشتم که ماشین را با آن حالش به جایی بکوبد ولی چارهای نداشتم باید اعتماد به نفسش را بر میگرداندم، این پا و آن پا کرد و پشت فرمان نشست. مثل همیشه صندلی را عقب کشید و آینه را کجکی گذاشت. پرسید کجا برویم؟ گفتم جاش مهم نیست همینطور برو. گفت: عقربه بنزین خوابیده. گفتم: جای دوری نمیرویم شاید سر راه پمپ خلوتی پیدا کردیم و بنزینی هم زدیم. صبح باز ماشین را برده بود و با باک خالی برگرادنده بود با آنکه به او سپرده بودم باک را پر کند بازهم حوصله نکرده بود تا نیم ساعتی توی صف بماند. به تابلوی یک جاده روستایی اشاره کردم وگفتم همین را بگیر و برو. حرفی نمیزدم مانده بودم چه بگویم. پیرمان کرد تا بزرگ شود. تازه دعوای شب چهارشنبه سوری ختم به خیر شده بود. یادت که هست؟ تک و تنها داشت از گوشه و کنار شهرک چوب و تخته پیدا میکرد.از پنجرۀ بالا نگاهش کردیم دلم برای تنهاییش سوخت. از من خواستی به هر بهانهای شده برش گردانم به خانه ولی دلم نیامد رفتم پایین و همانجا ماندم. گفتم: آتش روشن نمیکنی؟ گفت برای کی؟ گفتم برای خودم سردم شده نمیبینی دارم میلرزم؟ هنوز آتش گُرنگرفته بود که دورو برکپۀ چوب و پاره تخته پرِ آدم شد. رفقایش از تمرین فوتبال برگشتند و شهرک را با ترقه و فشفشه به آتش کشیدند، هرچند ساعتی بعد بچههای باتوم بدست شهرک از خجالتشان درآمدند و اگر من وچندتای دیگر پادرمیانی نکرده بودیم پایشان به کلانتری کشیده میشد. با سروصورت خونین برش گرداندم بازدعوایتان شد. تحمل نداشتی مثل حالا که تحمل نداری تا لب به دندان بگیری و فقط گوش کنی. حی میپری وسط حرفم که لاطائلات میبافم و چرند میگویم چرند هم که باشد گوش کن. ببین حرفم درست است یا نه؟ کجا بودم که پریدی وسط حرفم؟ آها رسیدیم به سرپایینی همان یک تکه زمین فوتبال که ازهمانجا پا به توپ شدم و از تیم ملی جوانان سردرآوردم، قسمت نبود که توی هیجده سالگی دو زانوی چپ و راست را بدهند دم تیغ و یک سال بعد بروم وردست کارگرهای کارخانۀ آرد.هیچوقت این روزگار بیوفا با من نساخت، نه با جوانیام نه باجوانم. اول سرپایینی ایستاد و گفت: بابا بنزین نداره. گفتم: برو هرجا تمام شد ماشین را میگذاریم و پیاده برمیگردیم. گفت: این ماشین به جانت بسته است مطمئنی بدون این میتوانی به خانه برگردی؟ گفتم: امتحان میکنیم.
رسیدیم به همان زمین فوتبال کنار رودخانه که چهارتا تیردروازۀ زنگ زدهاش از دور به چشم میآمد چند بار بهت نشان داده بودم، هیچ وقت حوصله نکردی برویم پایین. بایستی میآمدی و میدیدی شوهرت از کجا پا به توپ شد.تو نیامدی ولی او به من نه نگفت.کنار زمین نزدیک رودخانه پیاده شدیم از من فاصله گرفت و رفت یک جایی رو به رودخانه روی سنگی نشست.یاد ایام جوانیام افتاده بودم. کجا بودند رفقای آن ایام؟ لابد مثل من داشتند لای چرخ دندههای این زندگی له میشدند. جان میکندند برای عوض کردن خانههای تنگ و تنُگشان، میدویدند تا پرایدشان را پژو کنند یا از پس شهریه دانشگاه آزاد دخترشان بربیایند. اگر زندگی این است بقیه که دارند پادشاهی میکنند. فکر از پسِ فکر خیال از پی خیال مرا از او که کنارم نشسته بود دور میکرد. چقدر من و تو از او دور بودیم. میگفت زندگی که فقط درس و مدرسه نیست،اصلا فکر کنید من میخواهم برای همیشه بخوانم و ساز بزنم، چرا نمیتوانم همینی که هستم باشم، آن روز همینها را گفت با داد و ضجه گفت و دیگر اجازه نطق و نصیحت را به من نداد. مثلا برده بودمش باهاش حرف بزنم حتی اگر لازم شد گوشش را خیلی آرام بپیچانم و اگر هیچی افاقه نکرد سنگ ببندم به پای خودم و بروم توی گودی همان رودخانه و خلاص شوم از دعوای همیشگیتان، ذلهام کرده بودید،هر روزقشقرق و بهانه، تو هم که ول کن نبودی پیش کس و ناکس سکۀ یک پولش میکردی. ما هم که شکر خدا همیشه دست و بالم مان تنگ بوده و هست. ولی اگر به ساز او بود که خزانۀ نادرشاه کممان بود. پراید را قبول نداشت میگفت پیت حلبی،حالا با آن آدم با کشیدهای که توی گوشش خوابانده بودی با ضجههایی که کنار رودخانه میزد چطور میتوانستم کنار بیایم و آرامش کنم.گریه و زاریش که تمام شد پاورچین پاورچین جلو رفتم صورتش گلگون بود. بیرحم چطور زده بودی که صورتش آنطور کبودِ کبود شده بود؟ نشستم کنارش،سنگی کلوخی برداشتم و انداختم توی آب. با آن صدای خروسکیاش پرسید: پدر توی این زمین خیلی دویدید؟ خیلی هورا کشیدید؟ کوتاه جوابش را دادم و گفتم: آره خیلی زیاد.
ولی اوباز هوار کشید و فریاد زد: دویدید، هوار کشیدید، جنگیدید ، پس چرا من باید خفه خون بگیرم و تو دهنی بخورم؟
نگذاشت جوابش را بدهم، گریۀ بیامانش نگذاشت. مغرور بود برنمیگشت به طرف من تا گریهاش را ببینم. زار میزد و آرام نمیگرفت.میدانی زن، آن لحظه فقط میخواستم چیزی را تعریف کنم حرفی بزنم تا حواسش پرت شود قلقش دستم بود، خاطره پشت خاطره برایش تعریف کردم و بالاخره از آرزویم گفتم. حالا میخواهم برای تو هم تعریف کنم نگو ربط ندارد حتما ربط دارد که تو باید درجریانش قراربگیری. گفتم فقط میخواهم با این دوتا زانوی چلاقم یک باردیگر توی این زمین بدوم و بازی کنم. با خونسردی گفت: این که کار ندارد فردا میآییم و توی همین زمین با پسرعمهها ورفقایش توپ میزنیم. مثل همیشه آرام شد و برگشتیم خانه. شب جایی مهمان بودیم یک لحظه کنارت کشیدم و گفتم: دست از سر این بچه بردار، به درک درس نمیخواند میخواهم صدسال سیاه هم درس نخواند.
همان شب با پسرعمههایش قول و قرارهایش را گذاشت ولی فردایش قربانش بروم آسمان از خجالتمان درآمد، آنقدر بارید که از بالا آمدن آب رودخانه و آب گرفتگی زمینِ فوتبال خبر دادند. ایستاده بودیم روی ایوان خانه و باران را تماشا میکردیم . دست روی شانهام گذاشت و گفت قولم سر جایش است تابستان با هم بر میگردیم. بعد دست دادیم و آنطور که رسمشان است دو بار شانهها را چپ و راست به هم زدیم. بعدتر هم که تو فقط قربان صدقهاش میرفتی و چپ و راست برایش اسفند دود میکردی و میگفتی: پسرم چه دستۀ گلی است که من بیخبر بودم ، دستۀ گل بود که آن روز آن همه آدم دورش جمع شده بودند و او برایشان میخواند، شاید از همان روز نشانش کرده بودند.از من قول گرفته بود حتما بروم. قرار بود خیابان را از لبِ کوه تا راهآهن سبزپوش کنند. خودم را از ته جاده مخصوص تا انقلاب به هر جان کندنی بود رساندم، نگرانش بودم برای من و تو تازگی نداشت از این روزها زیاد دیده بودیم ولی آنها داشتند پر درمیآوردند.ماشین را جایی پارک کردم و از بالای دانشگاه خودم را انداختم توی موج جمعیتی که توی ولیعصر بالا و پایین میرفت. محشر کبرا بود. زن و مرد، دختر و پسر تکه کاغد یا تکه پارچه سبز رنگی را توی هوا تکان میدادند. یک نفر از کنارم رد شد. مویه کنان گفت “ای وای بر ما وای برما”.از مویههایش نگران شدم ولی با آن جمعیت باکی نبود نمیشد در کنار آن جمعیت ترسید. یک بار با گروهی تا میدان رفتم و برگشتم چه کیفی داشت. چقدر زده بودند توی سرشان، عمدی بود تا سر چهاراهها و گوشۀ میدانها تحقیرشان کنند مامور بگذارند برای چین و رنگ مانتوشان، برای موی سر و رنگ جورابشان. همان جا هم بودند بی لباس و با لباس با نگاهی پر از خشم و تنفرلابد فرمان داده بودند این چند روز را تحمل کنند.چشم میگرداندم تا آنها را نبینم، چشم میگرداندم تا او و پری را پیدا کنم. بالاخره توی موج جمعیت دیدمش پسرت را میگویم با یکدسته که خودش جلودارشان بود روی پرده بزرگ نوشته بودند”دختران مهتاب،پسران آفتاب”. بر وزنِ همان که در جوانیمان در کوه میخواندیم و پا بر زمین میکوبیدیم چیزی میخواندند.تاب تحملم بریده شد، پشت سرشان راه افتادم، گفتم پس پری کو؟ گفت: همین دوروبر است. یک دسته دخترِ جوان با شالهای سبزرنگ از گرد راه رسیدند سنی نداشتند ترانه و سرودشان قلب آدمی را پاره پاره میکرد. جمعیت ساکت شد تا آنها بخوانند.راه باز کردم و جلو رفتم دست بر شانهاش گذاشتم گفتم: من دارم خفه میشوم برویم بیرون توی پیادهرو.
پیادهرو شلوغتر از خیابان بود. یک آن سیدِ صالحی شاعر را دیدم به تیر برق روبروی سینما تکیه داده بود. سلام کردم انگار سالهاست میشناسمش، پسرم ذوق زده شد.گفتم: سید یک شعر برای این جوانها نمیگویی؟ سید دست بر شانه پسرت گذاشت. میدانی چی گفت زن؟ گفت: اینها همه غزل و قصیدهاند شعرِ من به قامت رعنایشان نمیرسد. پسرت را بغل کرد و بوسید، من که نمیشناختمش فقط میخواستم پیشِ پسرم خودی نشان بدهم. نمیدانی چه کیفی کرد پدر سوخته ،عجله داشت، میخواست برگردد پیش رفقایش، دختر و پسر رنگ به رنگ و رنگ سبز بر بالای سرشان میرفتند و میآمدند.سفارش کردم شب دیر نکند. سفارش کردم مواظب خودش و پری باشد. حی نگو تو مقصری؟ همین قدر از من بر میآمد که این شنبه را سرِ کار نروم و دوروبرش باشم. حرف آن آدم توی گوشم بود”تحمل نمیکنند وای بر ما وای برما”. حی نهیب نزن که تو مقصری تو او را تشویق کردی من چکار کنم که قامت رعنایشان را دوست ندارند و آنها را خسته و خماردر گوشۀ خیابان میپسندند. حی نگو بلند شو برویم، کجا برویم؟ دیگر کجا را داریم برویم و پرس و جو کنیم. صبح که بلند شدم دیدم آماده رفتن است. تو رفته بودی نبودی تا ببینی چقدر خواهش و تمنا کردم. بعد گفتم: هرجا بروی با تو هستم. گفت: هشداردادهاند به کارمندان دولت برای کارت بد نشود؟ گفتم: مگر بقیه کار و زندگی ندارند؟ با او که بودم خیالم راحت بود.همه جا دستش توی دستم بود ولی نمیدانستیم چی در انتظارمان است. من فقط یک لحظه ناشیگری کردم و چشمم را بستم، میسوخت از آن گاز نکبت زده، نرسیده به زمزم فقط چند متری مانده بود بپیچیم توی کوچهای که همه از آن سو در میرفتند، صدای بابا بابا گفتنش توی گوشم است، جایی را نمیدیدم. او داد میزد و از من میخواست کمکش کنم چشم که به نیمه باز کردم به هر طرف هوار کشیدم و نامش را صدا زدم تا اینکه یک نفر مرا به سمت کوچه هول داد گفت بردنش سوار ماشین کردند و بردنش. دیدمشان چندتایی را رودررو دیدم، میترسم دوباره نگاهم توی نگاهشان بیفتد. ولی فکر نکن گوشۀ خانه افتادهام و از بیرون بیخبرم،خبرها به من میرسد. تو که خوابیده بودی دکتر آمد.گفتم: عموجان خبر تازه چی داری؟ پسره لندهور دهان باز نکرده زد زیر گریه. گفتم: حرف بزن گریه که این جا زیاد است برایم بگو این داستان سردخانهها راست است؟ راست است که جنازه بچهها را توی سردخانههای مرغ وگوشت پادگانها قایم کردهاند؟ گفت: من هم شنیدهام، حتی شنیدهام که خانوادهها رفتهاند دمِ در آن پادگانها و خونین و مالین برگشتهاند. وقت رفتنش گفتم: یک بلایی سرِ من بیاور که یک امشب بخوابم. گفت وقتی با اینها کارت ساخته نمیشود من چکار کنم؟ گفتم نمیشود چند تا با هم بزنی؟ سری تکان داد و باز هم سرنگ را سراند زیر پوستم. هنوز کیفم کوک نشده بود که خواب دیدم توی همان زمین فوتبال هستم و میان جمعیتی که نمیشناختم وول میخوردم تا بلکه پیدایش کنم. جمعیت با دیدن من راه باز کردند و گفتند: بالاخره آمد. رفتم جلوتر خودش بود ولی صورت نداشت و گیتارش کنارِ دستش بود. پرسید: پدر چی بزنم؟ گفتم: یک چیزی بزن دلم باز شود تا با آن حالِ خوشی پیدا کنم مُردم از این غصهات بچه. من نشنیدم چه گفت یا چی زد شادی و هلهله جمعیت نگذاشت پری هم در این گیرودار بیدارم کرد. گفتم: اگر بیدارم نکرده بودی دستش را میگرفتم و با خودم میآوردم. چرا بیدارم کردی؟ دخترک دیوانه شد از حال و احوال من و تو. حالا هم آمده است و میگوید دکتر از ما خواسته برویم به آدرس سردخانهای بلکه پیدایش کردیم. من نمیآیم شما بروید، من باید بروم سیدِ شاعر را پیدا کنم بلکه خوابم را با شعرش تعبیر کند، میخواهم از کسی بخواهم مرا ببرد شمال، کنار همان رودخانه بنشینم یا اصلا بروم کنار ساحل دریا. آن جمعیت آن دخترها و پسرهایی که شنبه توی خیابان دیدم بعید نیست یک چند روزی بروند شمال تا هوایی تازه کنند، میروم مینشینم روی همان سنگها و یا روی نم ماسهها. دنیا را چه دیدی شاید یک لحظه چشم گرداندم و او را توی شلوغی کنار رودخانه و ساحل دیدم آنوقت کسی هم نیست تا مرا دوباره از خواب بیدار کند.
پاییز ۸۸
از دیگر مطالب سایت
مطالب مرتبط با اين مقاله:
- عکس های رو در رو؛ به یاد حمید ارضپیما – انوش صالحی
- نشانی: کوچۀ اسکو پلاک ۲۲؛ به یاد پرویز مختاری(اسفند ۱۳۱۵- اسفند ۱۳۹۸) – انوش صالحی
- به مناسبت پنجاهمین سالگرد بنیانگذاری سازمان چریکهای فدایی خلق ایران – برگ هایی از کتاب «در وادی انقلاب»
- یک حادثه چند نگاه [به مناسبت پنجاهمین سالگرد بنیانگذاری سازمان چریکهای فدایی خلق ایران] – انوش صالحی