شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

سالروز درگذشت جهان پهلوان غلامرضا تختی؛ ازنصرالئه چاه کن تا ریشی که تراشیده نشد! – کوروش طاهرنسب

                                پنجاه و دومین سالگرد درگذشت جهان پهلوان غلامرضا تختی

کوروش طاهر نسب

…مشورتی شد و قرار شد, روزی تختی دعوت شود که در اتاق دفتر خانم حمیدی منشی دکتر مصباح زاده با صاحب اعلان و واسطه در اینباره با هم صحبت کنند و به توافق برسند. آن روز آمد. من سر کارم بودم. البته تختی اصلا نمی دانست که چه طرحی در کار است. سر ساعت قرار صاحب آگهی آمد. دُری آنها را به اتاق هدایت کرد و برگشت، خوشحال از اینکه طرفین مشغول مذاکره اند. یک ربع بعد تختی آمد توی محوطه تحریریه کیهان ورزشی. بر افروخته و پریشان. بلند شدیم، تعارفش کردیم که بنشیند، چائی بنوشد. قبول نکرد. همان طور سرپا ایستاد. با همان لحن ساده پهلوانانه اش گفت: – ما مرخص می شیم. لطفا ما رو دیگه واسه اینجور کارها خبر نکنین. به این آقام بگین ما اینجوری ریش نمی تراشیم.!

تختی با مردم و برای مردم بود. او فرزند بسیاری از مادران و پدرانی بود که در رنج یا  فقدان فرزند بر سیمای او بوسه محبت نثار میزدند. تختی نان شب برای فقرا بود. او از بازماندگان راه و مرام مرد بزرگ ایران, دکتر محمد مصدق بود .تحتی ناسیونالیستی بود که ,فعالیت خود را در کمک به جبهه ملی بازتاب می داد. او از سیاست ,چون ورزش, پاکی, صداقت, راستی و درستی را مطالبه می کرد. جوانمرد مبارز، میهن‌دوست و آزادی‌خواه، ریشه در گوهر فتوت، مردانگی، عیاری و از خودگذشتگی از صفات برجسته جهان پهلوان بود.

زنده یاد عطالئه بهمنش تعریف می کرد, تختی در کشتی با علی اف روسی  ,وقتی می خواسته زیر یک خم ,علی اف را بگیرد, به یاد نصراله چاه کن محله شان بوده که در ته جاه مشغول چاه کنی است. بعد از پایان این کشتی جهان پهلوان این موضوع را پنهان نکرده و گفته است: در فکر نصراله چاه کن محله مان بودم که زیر یک خم علی اف را گرفتم! تختی دروازه های سیاست را بر ورزش گشود و در جریان زلزله مهیب بوئین زهرا با تشکیل ستاد مردمی به یاری مردم زلزله زده بوئین زهرا شتافت و کمک های زیادی برای زلزله زدگان جمع آوری کرد.

جهان پهلوان به میدان می آید

دکتر صدرالدین الهی, استاد محقق نویسنده و از روزنامه نگاران صاحبنام ایران که از بانیان مکتب کیهان ورزشی است در یادداشتی در فیس بوک خود نوشته است: در دیماه، یک اتفاق بزرگ برای ورزش ایران افتاد و آن رفتن تختى بود، ۱۷ دیماه! در باره کیهان ورزشی خیلی باید بنویسم، اما لطفا این نوشته ها را سند تاریخی به حساب نیآورید، بلکه هر بخش آن با توجه به حافظه رو به فرسودگی من و کوتاه دستی ام از داشتن منابع و ماخذ می تواند دستمایه کوشش و تلاش روشنگرانه بعدها شود. پس برویم سراغ تختی که ۱۷ دیماه روز مرگ او بود. با دو روایت متفاوت: قتل یا خودکشی.
چند یادواره از او دارم که بی ترتیب نظم تاریخی می نویسم.

۲- دل شیر خون شد

سیاوش کسرائی از روزگار جوانی رفیق – توده ای- و صمیمی و پرجوش و خروش ما بود. یکروز آمد به دفتر کیهان ورزشی که فلانی من و سایه می خواهیم فردا شب بیائیم تا در تالار پارک شهر کشتی تختی را تماشا کنیم. سر ساعت رفتیم و وقتی تختی روی تشک ظاهر شد غوغائی برخاست. تختی کشتی گرفت. سایه با سکوت و حوصله تماشا می کرد، اما سیاوش با مردم همصدا بود و بالا و پائین می پرید. دو روز بعد سیاوش شعر تازه اش را برایم خواند:

در همان مصرع اول کلمه “جهان پهلوان” را بکار برده و این لقب روی تختی ماند. این چد خط را بخوانید از کتاب چهل کلید سیاوش کسرائی:

جهان پهلوانا صفای تو باد
دل دردمندان سرای تو باد
به تو آفرین کسان پایدار
دعای عزیزان ترا یادگار
نبودی تو و هیچ امیدی نبود
شبان سیه را سپیدی نبود
ز تو دل فروغ جوانی گرفت
سرودم ره پهلوانی گرفت

هنوز خیلی یادها از او دارم. اگر دوست داشتید و حوصله کردم نقل خواهم کرد. از جمله دعوت ما به مجلس عروسی اش، اشک ریزان توکیو ۶۴ در بازوان صنعت کاران و مهدی زاده، پیشدستی در سلام گفتن، وقتی عکس جنازه چه گوارا را دید و…

من در روز مرگ تختی در پاریس بودم و کار تحقیقی رساله فوق دکترای خودم را در دانشسرای عالی ورزش فرانسه انجام میدادم. در همان زمان یادداشت هائی در باره ”ورزش روز” برای کیهان ورزشی می فرستادم و با دُری، سر دبیر کیهان ورزشی در تماس دائم بودیم. دُری در موارد خیلی حساس و یا پر اهمیت با وجود آنکه تلفن به آسانی امروز نبود از من می پرسید و گاه کمک می خواست. آن روز که تلفن زنگ زد و او با دستپاچگی و بلاتکلیفی گفت: “فلانی، تختی رفت و شهر شلوغ است!” باور نکردنی بود. پرسیدم چه شده؟ گفت والله می گویند خودکشی کرده است. در یک هتل درحالیکه خانه اش در همان نزدیکی هتل است و هیچکس نمی داند که او چرا با یک ساک دستی رفته و در اتاق هتل مانده و بعد هم خودکشی کرده. نمی دانم چکار کنم؟ تیتر چه بزنیم؟ یک چیزی بگو و برای هفته بعد که اطلاعات بیشتری پیدا شد چیزی بنویس.

– دل شیر خون شده بود.

در کار تیتر کیهان ورزشی ما همیشه با هم مشورت می کردیم و تیترهای کیهان ورزشی از نوع دیگری بود. گفتم تیتر بزن “دل شیر خون شده بود”. گوشی را گذاشت و من مبهوت جای خود ماندم. بعد شنیدم تیتر “دل شیر خون شده بود” برای او اسباب دردسر شده است. برای خود من آن تیتر معنای خود را داشت. با این قهرمان محبوب و متواضع، بیش از ده، دوازه سال نشست و برخاست داشتم. همسفر بودیم و او همیشه مرا “آقا الهی” خطاب می کرد. همچنانکه “بلور” مربیش را و یا هر کس دیگری را که کمی محترم میداشت.
خبر به سرعت فراگیر شد و گفتند که تشییع جنازه او چنان جمعیتی را بدنبال داشت که کمتر نظیری برایش دیده شده بود.

حالا که دارم این یادداشت را مینویسم ناگهان به یاد می آورم تختی را در اولین سفری که با هم داشتیم. سومین دوره بازی های آسیایی توکیو ۱۹۵۸ بود.

همه از سرپرست و مربی و ورزشکار، از اول شب دنبال گردش خیابانی بودند. شب ها بجای غذا خوردن در “دائی چل هتل” غالبا به رستوران های اطراف میرفتیم. خیابان بزرگ و روشنی بنام “کینز” به اسکان و سازمان دادن ورزشکاران اختصاص داشت. ورزشکاران بدون هیچ مانع و رادعی می توانستند براحتی در وسط شهر به هر جا که می خواهند بروند با هر که می خواهند بنشینند و اطراف هتل “دائی چل” پر بود از زن های خیابانی.

بلور – مربی و سرپرست تیم ملی کشتی ایران- از اینکه هتل در وسط عشرتکده شهر است عصبانی بود. او شبها در سرسرای هتل می نشست و مواظب رفت و آمد کشتی گیرها بود. در میان همه آنها فقط یک نفر پایبند نظم ورزشی و اردوئی بود و این یکنفر غلامرضا تختی بود که سر ساعت ۷ بعد از ظهر از غذاخوری اردو بیرون می آمد، در برابر بلور سری فرود می آورد و یکسره به اتاقش می رفت.

تیم ایران در طبقه هشتم اسکان داده شده بود و تختی و عباس زندی با هم در اتاق ۸۸۳ بسر می بردند.
بلور هر وقت که این مرد مودب و سر بزیر را می دید به ما می گفت “پهلوان یعنی این” حق با او بود. تختی مدال های طلای بازی های آسیائی ۱۹۵۸ توکیو در وزن هفتم و المپیک ملبورن و مدال نقره وزن ششم المپیک هلسینکی ۱۹۵۲ را بگردن داشت. او هرگز در شب زنده داری های پر سر و صدا و شلوغ توکیو دیده نشد. او صبح وزن کشی می کرد، با حرکاتی که باید آماده اش کنند آماده می شد و ساعت هفت شب توی اتاقش بود و پاکدامنی پهلوانی را به همه درس می داد.

بعد از مسابقات قهرمانی جهان در تولیدو ( کانادا- ۱۹۶۶) که در حقیقت آخرین حضور تختی در مسابقات جهانی بود، تختی مورد بی محبتی رهبران ورزش قرارگرفت، چرا که شایع بود و دروغ هم نبود که او با ملیون و جبهه ملی رفت و آمدهای بسیار داشت و جز این سعی خود او این بود که هر چه بیشتر با مردم باشد.

هم سن و سالها و جوان تر از من به یاد دارند که بعد از زلزله بوئین زهرا برو بچه های کیهان ورزشی و روزنامه کیهان از او خواستند که برای زلزله زدگان کمک جمع کند. تختی قبول کرد و قرار شد اینکار از پارک ساعی در خیابان پهلوی شروع شود و تختی پیاده و صندوق به گردن راه بیافتد و این راهپیمائی را در تالار کیهان در خیابان فردوسی تمام کند. نزدیکی های ساعت ۱۲ ظهر شهر بهم خورده و هر کس هر جا بود و هر چه داشت برداشته و به سر راه تختی شتافت. صندوق گردن او پر شده بود از پول و زنها گوشواره و گردنبند و انگشترهای خود را به صندوق اعانه می ریختند. تختی وقتی به کیهان رسید مظهر جوانمردی و حمایت از زلزله زدگان دشت قزوین بود و آنچه تحویل مسئولان راهپیمائی آن روز داد با مهر و باور هزاران زن و مرد بود. من این را خوب بخاطر دارم، خوب.

ما اینجوری ریش نمی تراشیم

فشار پنهان و آشکار به زندگی پهلوان شروع شده بود. مردم می دانستند که کمک های سازمان های دولتی که بطور غیررسمی و بدستور شاه و اطرافیانش به قهرمانان می شد تا غم نان نداشته باشند در مورد تختی هر روز کم و کمتر می شد. دوستان نزدیک که به مناعت طبع و بلند نظری های او آشنا بودند می گفتند او این فشارها را می دید اما شکایتی بر لب پهلوان نبود. از سوی دیگر همه آنها که پهلوان جوانمرد را از نزدیک می شناختند در پی چاره بودند تا شاید گرهی از کار او بگشایند. در این میان کیهان ورزشی تنها راه پیوند میان قهرمانان و مردم بود و به این جهت روزی یکی از دوستان کیهان ورزشی به سراغ دُری آمد و پیشنهادی آورد. پیشنهاد این بود که نماینده تیغ صورت تراشی “ناست” آمده که در صورتی که تختی موافقت کند عکسی از او در حال ریش تراشیدن با تیغ ناست بگیرد و روی بدنه اتوبوس ها و تابلوهای اعلانات بزنند و در اعلانات سینمائی و روزنامه ها جا بدهند به جای اعلانی که رستم را با آن ریش دو شقه نشان میداد و با شعار “ناست سوسمار نشان هی می تراشد… هی می تراشد”. به مضمون اینکه حالا پهلوانی چون تختی که رستم زمانه است با تیغ ناست صورت خود را می تراشد. صاحب اعلان به پول آن زمان پانصد هزار تومان به تختی میداد. پول خوبی بود و می شد دوسه تا آپارتمان خرید و از دلهره اجازه نشینی رهائی یافت. مشورتی شد و قرار شد روزی تختی دعوت شود که در اتاق دفتر خانم حمیدی منشی دکتر مصباح زاده با صاحب اعلان و واسطه در اینباره با هم صحبت کنند و به توافق برسند. آن روز آمد. من سر کارم بودم. البته تختی اصلا نمی دانست که چه طرحی در کار است. سر ساعت قرار صاحب آگهی آمد. دُری آنها را به اتاق هدایت کرد و برگشت، خوشحال از اینکه طرفین مشغول مذاکره اند. یک ربع بعد تختی آمد توی محوطه تحریریه کیهان ورزشی. بر افروخته و پریشان. بلند شدیم، تعارفش کردیم که بنشیند، چائی بنوشد. قبول نکرد. همان طور سرپا ایستاد. با همان لحن ساده پهلوانانه اش گفت: – ما مرخص می شیم. لطفا ما رو دیگه واسه اینجور کارها خبر نکنین. به این آقام بگین ما اینجوری ریش نمی تراشیم. و دُری از همه ما بیشتر خجالت کشید چون باعث دعوت آن جلسه او بود.

 ﺗﺨﺘﻲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﺷﺪ؟

کورش زعیم از اعضای شورای مرکزی جبهه ملی در گفتگوئی به انگیزه های جهان پهلوان در عضویت به جبهه ملی اشاره کرده است: نمی‌توان گفت که او سیاسی شده بود یا اندیشه ای سیاسی داشت چون دیدگاه سیاسی ویژه ای را ابراز نمی‌کرد. او دوستانی در حزب زحمت‌کشان ملت ایران، با رهبرانی چون مظفر بقایی، خلیل ملکی، محمدعلی خنجی و مسعود حجازی، داشت. دوستان تختی در آن حزب، حسن خرمشاهی و حسین سکاکی بودند و تختی با آنان بود، ولی عضو رسمی نبود. دوستانش می‌گفتند که تختی عضو سازمان ورزشکاران آنجاست، که احتمالا او تنها عضو آن بوده است. پس از رویداد سی تیر ۱۳۳۱، مظفر بقایی و حزب زحمتکشان به مخالفت با مصدق پرداختند. خلیل ملکی و دوستانش از حزب جدا شده حزب نیروی سوم را تشکیل دادند که یک سازمان ورزشکاران هم داشت، ولی تختی عضو آن نشد. بطور کلی در آن زمان تختی فردی سیاسی نبود، حتا وقتی حزب زحمتکشان به صف مخالفان دکتر مصدق و یاری رسانی به کودتای ۲۸ مرداد قرار گرفت، در حزب باقی ماند. او فقط از اوضاع و حاکمیت ناراضی بود. از سوی دیگر، بیشتر وقت تختی در تمرین و مسابقه و سفرهای داخل و خارج می گذشت و وقت هضم مسایل جاری سیاسی را نداشت.

محمد رضا شاه و جهان پهلوان تختی.عکس از فیس بوک دکتر صدرالدین الهی

ﭼﺮﺍ ﺗﺨﺘﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎﻱ ﺳﻴﺎﺳﺖ ﺍﻣﺪ، ﺭﺍﻩ ﻣﺼﺪﻕ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﺮﺩ؟

بعدها تختی کمی به سیاﺳﺖ گرایش پیدا کرد به این دلیل که شیوه دموکراتیک دکتر مصدق، در کشورداری و حرکتی که آغاز کرده بود برای او جذابیت داشت. همین شیفتگی باعث شده بود که در سال ۱۳۳۰، در بیست و یک سالگی، هنگامی که جنبش ملی شدن نفت آغاز شده بود، توسط دوستانش در حزب زحمتکشان ملت ایران که در آن زمان (پیش از ۳۰ تیر ۳۱) هنوز در کنار مصدق بود، خود را با فعالان ملی وابسته به جبهه ملی و با سیاست های مصدق آشنا کند.
در سالهای دهه ۴۰ که عضو رسمی جبهه ملی شد و در ورزش پهلوان جهانی شد و نامی بدست آورد، بیشتر با اندیشه های مصدق آشنا شد و بشدت تحت تاثیر اندیشه و سیاستهای دکتر مصدق قرار گرفت .درگذشت مصدق در ۱۳۴۵ او را بسیار غمگین کرد، و برای ختم او به احمدآباد رفت. گرایش او به اندیشه‌های ملی و مصدق، باعث شد که شخصیتی اجتماعی فراتر از یک پهلوان ‌ورزشی پیدا کند.

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﺨﺘﻲ ﺟﺬﺏ ﺟﺒﻬﻪ ﻣﻠﻲ ﺷﺪ؟

در سالهای آغازین جبهه ملی ایران، جبهه ملی تشکیلاتی که به جذب نیرو بپردازد نداشت و اشخاص خودشان برای همکاری پیش می آمدند یا توسط اعضای دیگر جذب می شدند….

چند سال پس از کودتای ۲۸ امرداد ۱۳۳۲، بود که جبهه ملی و حزبهای وابسته به آن غیرقانونی اعلام شدند، محمد علی خنجی و شماری از همکارانش در حزب زحمتکشان، مانند ترابعلی براتعلی، غلامرضا تختی، یوسف جلالی، مسعود حجازی، حسن خرمشاهی، عبدالله خنجی، احمد سپهری، حسین سکاکی، عباس سنگانی، مهدی غضنفری، ایرج وامقی، حزب سوسیالیستها را تشکیل دادند و غلامرضا تختی به قائم مقامی دبیرکل آن که خنجی بود انتخاب شد.

در سال ۱۳۳۹، که جبهه ملی دوم اعلام موجودیت کرد، تختی با جبهه ملی بطور مستقیم آشنا شد؛ و مهندس کاظم حسیبی که از رهبران جبهه ملی بود در سال ۱۳۴۰، او را به جبهه ملی برد. تختی به نمایندگی سازمان ورزشکاران برای شرکت در کنگره ۱۳۴۱، جبهه ملی ایران انتخاب شد. در کنگره جبهه ملی با یکصد رای از ۱۷۰ نفر به عضویت شورای مرکزی جبهه ملی ایران برگزیده شد. تختی در ۱۳۴۶، که پسرش «بابک» زاده شد، کاظم حسیبی را در وصیتنامه خود سرپرست پسرش کرد. روزی که اعضای جبهه ملی ایران و هواداران دکتر مصدق برای دیدار از او به تبعیدگاهش در احمدآباد رفتند، تختی پیشاپیش جمعیت عکس بزرگی از مصدق را در دست داشت و روانه منزل زنده یاد مصدق شد.

تختی در شورای مرکزی جبهه ملی

شادروان استاد عبدالعلی ادیب برومند از روسای ارشد جبهه ملی نیز در گفتگوئی با مجله «پیام ابراهیم» در شماره ۲۹ خود (آبان ۱۳۹۷) قبل از وداع با زندگی, به سئولات فرید دهدزی, پزوهشگر تاریخ ,در باره جهان پهلوان چنین گفته است: تختی رویکرد سیاسی به آن معنا نداشتند. اساساً ادعایی در این زمینه نداشتند. بارها هم این نکته را می‌گفتند. یادم می‌آید روزی من با اتومبیل به دادگستری می‌رفتم، من آن موقع وکالت می‌کردم، در بین راه جهان‌پهلوان تختی را دیدم. ایشان را سوار کردم و بین راه صحبت‌هایی پیش آمد. هیچگاه سخن گفتن وی را فراموش نمی‌کنم. ایشان آنقدر متواضع، فروتن و بی‌ادعا بود که به من می‌گفت: آقای ادیب برومند به چه مناسبت من برای شورا انتخاب شده‌ام؟ چون شورا جای سیاسیون و سیاستمداران باید باشد که راجع به اوضاع جهانی و مملکت صحبت کنند. این‌ها اطلاعات وسیعی می‌طلبد که من این توانایی را ندارم. حتی یادم هست گفتند که من را چه جای نشستن در کنار افرادی چون صالح، سنجابی، صدیقی، حسیبی و… پیش خود گفتم عجب این مرد بینش و حتی منش بالایی دارد. واقعاً پهلوان بود. در ادامه خاطرم هست گفت همین که من در کنار شما عزیزان باشم، کافی است. حتی دوست دارم که در همین میتینگ‌های جبهه ملی حاضر باشم تا جرأت نکنند که آنجا را به هم بریزند. به ایشان گفتم: پهلوان! به قول علما خفض جناح می‌کنید. جبهه ملی جایی است که باید از همه افکار، اصناف، طیف و طبقات، دسته‌جات مهم مملکت افرادی حضور داشته باشند و حتی بخش‌هایی به انتخاب اعضا در شورا حاضر باشند. حضرتعالی هم از طرف ورزشکاران آنجا عضو هستید و لازم نیست که خیلی سیاسی یا سیاستمدار باشید. شما نمادی از کل ورزشکاران این مملکت و پهلوانان قدیم و جدید هستید. خیلی هم خوب. از این بابت خودم شخصاً خوشوقتم. در ضمن شما خیلی به بنده لطف دارید و فکر می‌کنم که شورا ضمن اینکه نیازمند افراد سیاسی است لزوماً نیازی به افراد متخصص سیاسی نیست. معذلک در شورا بیایید چرا که نماینده پهلوانان و ورزشکاران هستید. یادش بخیر مرحوم تختی نرسیده به کاخ دادگستری که بنده آن روز پرونده‌ای داشتم، پیاده شدند و رفتند. متأسفانه این آخرین ملاقاتی بود که با مرحوم تختی داشتم.

خاطرات جهان پهلوان تختی از زبان خودش در کیهان ورزشی سال ۴۶

هفته نامه کیهان ورزشی ۲۳ دی ماه سال ۱۳۴۶، یک هفته بعد از مرگ تختی، ویژه نامه‌ای درباره مرگ، زندگی و قهرمانی‌های او چاپ کرد.در این شماره مطلبی از خود تختی به چاپ رسیده. مهدی دری، سردبیر کیهان ورزشی که دوستی نزدیکی با تختی داشت، قبل از مسابقات جهانی ۱۹۵۶ از او خواست تا خاطرات خود را برای کیهان ورزشی بنویسد. در ابتدای این مطلب که فارس هم آن را منتشر کرده به نقل از خود کیهان ورزشی آمده است:

DSC_1587

این منم غلامرضا، فرزند درد و رنج

در ابتدای مقدمه کوتاه دست نوشته تختی آمده است:

“تختی روزنامه نگار و نویسنده نبود. او ده بار چرک نویس و پاک نویس کرد تا این نوشته را نوشت. می گفت: هر عیبی داره ببخشید.”این بخشی از نوشته های خود تختی است که با تیتر”دوست دارید مرا بشناسید”.

من بیشتر وقت ها با کتابهای پلیسی و یادداشتهای فاتحین و مغلوبین جنگهای گذشته، خود را سرگرم می کردم و خواندن آنها همیشه اثر خوبی در روحیه من باقی می گذارد به خصوص اینکه هیتلر را با تمام حماقتش دوشت داشتم، اینکه می گویم دوست داشتم نه اینکه خیال کنید او را آدمی لایق می دانم، نه، من به او احترام می گذارم به واسطه اینکه او بزرگترین درس زندگی را به من یاد داد که چگونه باید با دشمنان ستیز کرد و در هر راه مشکلی به هدف رسید. در یکی از کتابهای سردار مغلوب ژرمنی خواندم که او همیشه تصاویر رقبای خود از قبیل مونتگمری، آیزنهاور و استالین را به دیوار می کوبید و حتی در کتاب دیگری متوجه شدم که سردار آلمانی این عکس ها را همه جا وقتی که برای غذا خوردن، اتاق کار خود را ترک می گفت با خود می برد. من قبل از اینکه متوجه این موضوع شوم از شنیدن نام کشتی گیران سنگین وزن جهان وحشت داشتم و در هر روزنامه و یا مجله ای که عکسی از آنها می دیدم از ترس اینکه تنم نلرزد آن نشریه را به دور می انداختم و هیچ مایل نبودم اعصابم را بدین ترتیب خرد کنم. اما پس از آن من هم مثل او، آن مرد لاغر آلمانی شدم! من که همیشه حتی از تصویر “پالم” سوئدی می ترسیدم از فردای آن روز به دنبال آنها گشتم و آن عکس های سفید و سیاه لخت را در پوششی از طلا جای دادم و همیشه مقابل چشمانم قرار می دادم. من با آن چشمان رنگارنگ و پوست های مختلف چنان خوی گرفتم که امروز پس از اینکه چندین سال از دیدار من و حیدر ظفر (کشتی گیر ترکها در المپیک های گذشته) می گذرد هنوز لبخندش، کینه اش و آرزویش که همیشه در چشمانش خوانده می شد، می بینم، بعدها که “حیدر” از تشک و حریف خداحافظی کرد؛ “پالم”،”کولایف” و آخر از همه “آلبول” پسر موطلایی شوروی ها که امروز حتی یک خال از آن موهای طلایی که من در مسکو بر سرش می دیدم نیست جای او را گرفتند اما حیدر با آنها تفاوت فراوانی داشت، نه خیال کنید که حیدر بیشتر و با کمتر از آنها بود نه اینطور نیست بلکه من فراوان عوض شده بودم . من این عکسها را هنوز مثل هیتلر در مقابل چشمانم قرار می دهم و با آنها راز و نیاز می کنم، با این تفاوت که بی نهایت به آنها علاقه مندم و هیچ مایل نیستم مانند هیتلر به آنها بنگرم. هیتلر آنها را می نگریست و آرزو داشت با خونشان آشامیدنی گوارایی بنوشد اما من چنین خیالی نداشتم و ندارم. من به خونشان تشنه نیستم، من فقط از هیتلر آموختم که باید شمایل آنها را مدنظر قرار داد، دندان به روی جگر گذارد و برای پیروزی بر آنها تلاش کرد، من چنین کردم هر چند به موفقیت نهایی خود نرسیدم.

* حیف از حیوان

با این ترتیب در سرما و گرما در روی تشکی که حتی حیوانات هم حاضر نمی شدند بر روی آن تمرین کنند فعالیت خود را آغاز کردم. شاید شما هیچ باور نکنید اما این حقیقت محض است که من و امثال من مثل حیوان تمرین می کردیم و این ادعای مرا اهالی خیابان شاهپور که همیشه در ساعت معینی مثلاً دو بعدازظهر مرا مشاهده می کردند، تصدیق می کنند.اما پس از یک سال تمرین کوچکترین موفقیتی به دست نیاوردم و علاوه بر اینکه گل نکردم حتی ضعیف تر هم شدم! در اینجا و در همین موقع بود که باران استهزا و تمسخر بر سرم باریدن گرفت و همه به من می گفتند: “تو خود را بی سبب شکنجه می دهی، برو دنبال کارت. تو اصلاً به درد کشتی نمی خوری”.

این گفتارها، این تهمت ها، این ناسزاگویی ها آن هم در آن محیط که نه نشریه ای بود و نه دستگاهی مرا کاملاً از پای در آورد، حتی دیگر نصایح دوستانم را هم فراموش کردم. جوانی مایوس و دل شکسته بودم که لباسهای تمرینم را به دوش می کشیدم و با موتور سیکلت برادرم به خانه می رفتم، دیگر هیچکس وجود نداشت که قلب مرا از آن همه استهزا پاک کند.

هیچکس حاضر نبود مرا به کارم تشویق کند، همه مرا با دیده ترحم می نگریستند و می گفتند: اینو ببین که لخت می شه و تمرین می کنه”. من یک سال در زیر این باران استقامت بیهوده ای کردم و پس از اینکه متوجه شدم قادر نیستم و این باران هم هیچگاه بند نخواهد آمد راه خوزستان را پیش گرفتم، در آنجا یک سال زندگی کردم. مبارزه با خود و مبارزه با ناسزاهای مردم که رنج فراوانی بر دوش من باقی گذارد اما من طاقت این را نداشتم که بیشتر از یک سال این رنج را بر دوش خود بکشم. پس از اینکه به تهران آمدم آن پسر۷۰ کیلو را دیدند که هشت کیلو چاق شده بود اما این چاقی دلیل آن نشده بود که در هر دقیقه ده مرتبه از کشتی گیران زمین نخورم! اولین باری که در یک مسابقه شرکت کردم چهارم شدم. خوب یادم هست که آن مسابقه یک مبارزه داخلی باشگاه بود.

DSC_1584_resize

من گل کردم

کفش و لباسمم همان بود، اسمم عوض شده بود، اما هیچکس دیگر به من بد نمی‌گفت.

در یک مسابقه پهلوانی شرکت کردم اما کاری از پیش نبردم، فقط بعضی از کشتی گیران سنگین به من احتیاج داشتند. آنها به من احترام می گذاردند، راست هم می گفتند چون من فقط به درد زمین خوردن می خوردم و بس!

وقتی که ۲۳ساله شدم به غفاری باختم البته این باخت امیدوار کننده بود که نظر همه را برای قضاوت کردن در باره من برگرداند. برای اولین بار نامم در یک مجله کوچک چاپ شد، من هنوز آن مجله را در کمد خود دارم و بیشتر از همه نشریات آن را دوست خواهم داشت. برای اولین بار روزنامه ای از حق من دفاع کرد و من همیشه از آن ممنونم. کاری ندارم، روده درازی نمی کنم فقط می گویم آنقدر از وفادار و دیگران زمین خوردم که پشتم بوی جرم تشک گرفت.

* فرزند درد و رنجم

من فرزند درد و رنج بودم و با این درد خو گرفتم، من همیشه مردمی را که مرا دوست می داشتند دوست می داشتم و امروز به دوستی آنها بی حد افتخار می کنم اما در همین زمان یک حرف، یک کنایه دیگر که در لفافه گفته می شد مرا شکنجه نمی داد، چون من راه خود را می دیدم. راهی بود روشن که در آن می شنیدم:

رضا! تو کاری با این حرف ها نداشته باش راه خود را بگیر و برو آینده مال توست، متعلق به کسی است که بیشتر از همه رنج برده است.

همیشه پیش خود فکر می کردم اگر روزی در کشور خود قهرمان شوم به آرزوهایم رسیده ام. اوضاع و احوال به قدر واضح و آشکار بود که همه می توانستند به خوبی تشخیص دهند که من در چهار سال گذشته در یک قوس صعودی حرکت کرده ام. صعود این قوس مخصوصاً از سال ۱۹۵۰ به بعد شدیدتر شده بود.

علت این قوس خیلی واضح است. من مدتها بود گوشتی در جهت رسیدن به انتهای این قوس و در جهت حفظ موازنه قوای خود معمول می داشتم و حقم بود که پله آخرین نردبان را در کشور خود لمس کنم، در آن شرایط خواه ناخواه مجبور بودند وزنه را به نفع من متمایل کنند. من خود درک می کردم آن مرد لایقی هستم که همه شرایط به نفع من دگرگون گردد. فکر اینکه روزی قهرمان کشور و یا احتمالاً قهرمان جهان شوم، خجالتم می داد. اصلاً من در این مورد کمتر فکر می کردم چون جرات آن را نداشتم فکر کنم و پس از آن نتیجه بگیرم که فکر بچگانه ای بود و نباید با یاد آن دلخوش بود. ۹ سال پیش در یک مسابقه تقریباً با اهمیت دوم شدم من هنوز برای وزن ششم دو کیلو کم داشتم.

من فاصله بین عنوان دومی و قهرمانی را رقم بزرگی می دانستم یک راه بسیار دشوار و طولانی، تقریباً مثل تفاوت مقام وزارت و رتبه مستخدم جزء. اما وقتی که در سال ۱۳۲۹ صاحب مقام “وزارت!” اگر دیدم متوجه شدم که هیچ کاری نکرده ام و چیزی هم به من اضافه نشده و فقط بر تعداد رفقایی که به من سلام می کردند، اضافه گردیده است. من و قمر مصنوعی؟ من فقط یک مرتبه شوروی ها را پشت سرگذاردم اما آنها سه بار اول شدند. از سال ۱۹۵۱ الی ۵۶ من در طرف راست کرسی در آنجا که مدال نقره تقسیم می کنند و با خط سیاه لاتین رقم دو بر روی آن نوشته شده است قرار داشتم در حالی که شوروی ها همیشه نیم متر بلندتر از من می ایستادند و موقعی که از آن بالا می خواستند مدال خود را دریافت دارند کاملاً قوز می کردند، من همیشه در فکر این بودم آیا ممکن است روزی برای گرفتن مدال طلا آنقدر خم شد تا آقای رییس بتواند نوار را به گردنم بیاویزد؟

* قهرمان شدم، اما بر مغزم اضافه نشد

دیگر دلم نمی خواست قهرمان کشور شوم می خواستم به همه آنهایی که به من می خندیدند و تمسخرشان گوش مرا پر می کرد بگویم که من قهرمان دنیا خواهم شد، من دیگر بااین اندیشه عذاب نمی کشیدم اما دایم گمان می بردم آنهایی قادرند قهرمان جهان شوند که قبلاً قمر مصنوعی پرتاب کرده اند!! من تا این حد قهرمان جهان شدن را مشکل می پنداشتم. به خیال من آرزو کردن مقام قهرمانی جهان و رسیدن به آن مثل این بود که کسی ادعا کند من می خواهم “قمر” به کره ماه بفرستم! اما در ملبورن جای من و مدال من با شوروی ها عوض شد و من هم مثل “کولایف” برای گرفتن طلا کاملاً “دولا” شدم. اما همین که از کرسی به پایین پریدم متوجه شدم کوچکترین تفاوتی نکرده ام.

تنها تفاوتی که در روحیه من پدیدار گشت این بود که من دیگر خود را حقیر نمی شمردم، آن حقارتی که چند سال قوز آن را به دوش می کشیدم از وجودم رخت بربسته بود. من فقط یک مدال طلا دارم (۱۹۵۶) یک سال بعد به استانبول رفتم اما این بار نه در وزن ششم و نه در وزن هفتم بودم بلکه چشمم به دنبال کسی بود که خیلی بیشتر از من مدال داشت. آن شخص “حمید کاپلان” نام داشت که اهل آنکارا بود.

متاسفانه من توفیق مقابله با او را نیافتم و در اثر کمبود وزن و نداشتن تجربه کافی مغلوب غولهای شوروی و آلمان شدم ولی خودم و همه اطرافیان خوب می دانستیم که من کمتر از آنها نبودم، در آن سال کاپلان اول شد. پس از مسابقه حسین نوری که چندین سال در وزن هشتم کشتی می‌گرفت و به آن غولان می باخت در گوشم گفت: “داش تختی حالا می‌فهمی چاکرت حسین چی می کشه”…او راست می‌گفت، اما من مشقت فراوانی نکشیده بودم ولی خوب فهمیدم که نباید به این زودی ها قدم به وزن هشتم نهاد.

پیروزی کاپلان و مغلوبیت من چیزی از غرورم نکاست چون من مدعی او شده بودم نه او…

این شکست را هم مثل همان سالی که در توکیو به وسیله پالم سوئدی ضربه شده بودم تصور کردم. چون واقعاً هم همینطور بود چه در سال ۱۹۵۴ژاپن و چه در ۱۹۵۷ استانبول در هر دو نوبت، چیزی از دست نداده بودم اما در صوفیه پر من ریخت و من پرهیاهوترین و ناراحت ترین دوران حیاتم را در آنجا گذراندم.

تا قبل از المپیک ملبورن پنج بار از کشتی گیران جهان به زحمت شکست خوردم. در سال های ۵۱ و۵۲ در هلسینکی و در فستیوال ورشو به ترک ها و شوروی ها باختم و در جای دوم قرار گرفتم. ورشو آخرین شکست من از شوروی ها بود تا آنجا من بودم که می خواستم بر کرسی آنها سوار شوم اما از المپیک ملبورن به بعد آنها به دنبال من می دویدند تا عنوان قهرمانی را از من پس بگیرند به همین جهت من بایستی توجه کافی می کردم و آدم با دقتی می بودم در حالی که چنین نعمتی مانند یک معادله مجهولی” در وجودم ناپدید گردید و من با اشتباهات مکرر خود در صوفیه موفق نشدم آن معادله ای را که در رگ و پوست من ریشه دوانیده بود، حل کنم و بدین ترتیب عنوانی که با تحمل مصایب فراوان نصیب من گردید از دست دادم اما حالا فکر نمی کنم با از دست دادن آن عنوان هیچ هستم.

همین که من از سکوی دومی به راحتی به پایین آمدم تا “آلبول” در جای پای من قدم گذارم و تا از آن بالا! خود را به زمین پرت نکند دیدم هیچ چیز از من کم نشده است. مثل ملبورن می مانم، همچنان که آلبول شبیه زمستان سرد مسکو یخ کرده بود همان یخبندان مسکو و باکو.

چرا، در خارج از تشک همه خیال می کنند ما بر خلاف انسان های دیگر هستیم، راه رفتن، خوابیدن، غذا خوردن ما خارق العاده است، در صورتی که این موضوع فقط برای آدمیان خارج از تشک صدق می کند و بس. من و او مثل مسکو، مثل تهران با هم دست دادیم و صورت هم را بوسیدیم و باز هم از تشک خارج شدیم. اکنون خوب توجه کنید من برای این حریف سرسختم چه نقشه یی کشیده ام؟ و برای مسابقات جهانی چه کار می خواهم بکنم؟

* پایه مطمئنی بودم

چندین سال پایه های کرسی‌ای را تشکیل می‌دادم که شوروی‌ها و فقط یک بار ترک ها بر روی آن جای داشتند. همیشه بالای کرسی از آن آنها بود و من پایه یی بودم. یک پایه محکم که هیچ گاه سکوی افتخار را از سستی خود نمی لرزاندم.

در سال ۱۹۵۱ که به هلسینکی رفته بودیم هنوز شوروی ها نمایش کشتی خود را آغاز نکرده بودند و فقط ما با ترک ها به خصوص با سوئدی ها جنگ داشتیم، در فنلاند من فقط به حیدر ظفر ترک باختم. هلسینکی نخستین سفر من بود و حالم در هواپیما بیشتر از همه خراب بود.

سال بعد که المپیک ۵۲ در هلسینکی برگزار می شد شوروی ها با یک گروه کشتی گیر غریب قدم به میدان المپیک نهادند و جو خود را آغاز کردند در آنجا همه از آنها وحشت داشتند.

آن سال شوروی ها جانشین ترک ها شدند اما من نفهمیدم برای چه جانشین حیدر ظفر نشدم و شخص دیگری که اهل مسکو بود مدال طلا گرفت. امتیاز من و رقیب روسی ام مساوی بود. من او را یک خاک کردم. در خاک به پلش بردم اما او سگک مرا رو کرد و در سه دقیقه آخر کشتی هم که قصد درو کردن او را داشتم او پاهایش را بالا کشید و خاکم کرد. اگر قانون امروز می بود من و او مساوی بودیم اما دو بر یک شوروی ها از من بردند. این دومین مسافرتم به خارج و دومین دیدارم و از شبه جزیره سرد و آرام اسکاندیناوی بود.

در سال ۱۹۵۳ که مسابقات جهانی در ایتالیا برگزار شد ما شرکت ننمودیم، من از این عدم شرکت تاسفی نمی خورم، در ایتالیا مسابقات خیلی آسان تمام شد و تقریباً قحط الرجال بود.پس از هلسینکی وزن من ۹۵ کیلو شده بود یعنی ۲۵ کیلو بیشتر از روزی که شروع به تمرین کشتی کردم. من مجبور بودم برای اینکه خودم را به کلاس ششم کشتی برسانم حداقل ۱۲ کیلو کم کنم. این برایم خیلی دشوار می‌نمود.

شب‌های توکیو مثل روزهای مرطوب صوفیه سرنوشت شومی را برای من ساخته بود که خود من هم غافل بودم. در ژاپن من عنوان خود را از دست دادم، عنوانی که در آن زمان دلخوشی من بود. من در توکیو ۷۹ کیلو بودم.

از “پالم” بی نهایت وحشت داشتم حتی می‌ترسیدم به او حمله کنم در حالی که راحت خاک می‌شد.

او به محض سرشاخ شدن با من دو دست مرا از انتها بغل کرد و تا خواستم خود را از بدن سفید و پشم آلود او رها سازم او با فت پایی مرا پایین برد و پس از اینکه می‌خواستم برخیزم یک چوب قرمز رنگ را دیدم. این چوب به وسیله داوری که لباس سفید به تن کرده بود و علامت پرچم کره بر سینه داشت به هوا بلند شده و پیروزی پالم را اعلام می‌داشت. در آن سال پالم مدال طلای المپیک داشت. چه مدال بی‌وفایی که حتی با شکست دادن من هم، برایش وفا نکرد. در شش دقیقه اول من به قصد زیر گرفتن به او حمله کردم. کولایف خیمه زد و خاکم کرد، در خاک رو کردم. این تنها فعالیت من و او بود. قضات مسابقه دو بر یک رای دادند.

به کولایف مدال طلا و به من مدال نقره تعلق گرفت. بلغاری‌ها، مصری‌ها و لهستانی‌ها حریفانی بودند که به وسیله من ضربه شدند، اما کولایف جوان بلغاری را با امتیاز برد. حریف بلغاری آن زمان را در صوفیه دیدم که در لژ تماشاچیان نشسته بود.او پس از وزن کشی […] به من داد و گفت: تو علاوه بر اینکه همشهری من “سیراکف” را شکست می‌دهی شانس داری که مدال طلا بگیری. سرنوشت پالم و کولایف شبیه هم بود. مثل سوئدی‌ها، شوروی‌ها هم ما را به مسکو دعوت کردند. اما تفاوت من در شوروی این بود که در آنجا هیچ نداشتم در صورتی که در شوروی مدال نقره با من بود.

کولایف در باکو به من باخت و این باخت در مسکو هم تکرار شد. در باکو یک مرتبه در شش دقیقه اول و در مسکو هم در سه دقیقه آخر خاکش کردم.

در نخستین شب مسابقات کشتی ایران و شوروی، شوروی‌ها جوانی را برای مقابله با من به میدان فرستاده بودند که آلبول نامیده می‌شد، نخستین آشنایی من با او در میان توفانی از شادی بی حد و حصر مردم بود، وقتی که آلبول را دیدم هنوز موهایش به خوبی نریخته بود. او شبیه دخترانی می‌نمود که برای بخشش از درگاه خداوند نزد کشیش می‌روند، هیچگاه چهره متحیر و امیدوار کننده او را فراموش نخواهم کرد.

وقتی که او دست مرا فشرد احساس کردم گرمی فراوان در وجودش می‌جوشد، چهره‌اش انسان را وادار به نوازشش کرد نه جنگ، من اگر جای او می‌بودم هیچگاه صورتم را به خاطر کشتی پیر نمی‌کردم، او شبیه مریم عذرا بود که هیچ گناه نداشت…

اما همین مریم عذرا که در مرحله اول گمان می‌بردم “توفیق” خودمان او را به راحتی مغلوب می‌کند درس بزرگی به من داد که در زندگی‌ام تاثیر فراوانی داشت. او با آن قیافه، بی تفاوتش با آن دهانی که هیچگاه برای تکلم باز نمی‌شود به من آموخت که برای … روزی “رنج” انتهایی ندارد و نیروی جوانتر که سر به گریبان برده است هر آن علم تهدید خود را بر می‌افرازد. او به خیز اول من که برای زیر “یک خم” بود چنان پاسخ داد که یاد آن باعث رنجم می‌شود.

وقتی که یک پایش را بغل کردم بدنم را دیدم که به دور دست‌هایی که هنوز عضلاتش جوان بود و به چشم نمی‌خورد حبس گردیده است و تا خواستم خود را از آن زندان خلاص کنم پلی رفتم و سه امتیاز به او دادم، گیج شده بودم و بی حد افسرده؛ آن بچه که هنوز در خانه خود برای یک آبنبات گریه می‌کرد در اواخر کشتی مغلوب شد و من مثل کسی که قصد دارد قربانی خود را با لبان تشنه سر ببرد در وسط تشک زمینش زدم. چه کار چندش آوری … او نفسش مثل اتوبوسی بود که ما را از مسکو خارج می‌کرد و بر فراز کوه‌ها دایم خاموش می‌شد او در همان خاموشی و در حالی که چشم‌هایش […] سرخ شده بود نزد مادرش رفت تا لباسش را به تن کند، قیافه‌اش به خصوص چشمانش بی نهایت به چشمان من در توکیو شباهت داشت.

پس از آنکه به اتفاق نزد من آمدند از من تشکر فراوان کردند. مادرش می‌گفت مواظب این بچه من باشید او خیلی به شما علاقه دارد!! در مسکو من به او یک قلم خودنویس هدیه کردم و او به من یک کلاه داد، کلاه او ۵۰ روبل ارزش داشت آن شب نخستین شب آشنایی من و آلبول بود.

https://akhbar-rooz.com/?p=17226 لينک کوتاه

5 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x