جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

آیلا نویدی: آقای ساعدی، شما راه را هموار کردید

گرامیداشت یاد غلامحسین ساعدی (گوهرمراد) (۲۴ دی ۱۳۱۴ ـ ۲ آذر ۱۳۶۴)، نویسنده پرکار و بنام ایرانی، در سی و هفتمین سالروز درگذشت او، روز شنبه ۵ آذر ۱۴۰۱/ ۲۶ نوامبر ۲۰۲۲ در گورستان پرلاشز پاریس برگزار شد. در این مراسم، آیلا نویدی*، زنی جوان از نسل دوم پناهندگان ایرانی در فرانسه از ساعدی و مقام او در ادبیات و جامعه ایرانی سخن گفت که ترجمه فارسی آنرا می خوانید.

دوستان عزیز، غلامحسین ساعدی عزیز،

چند روز پیش از من خواسته شد در این روز بسیار خاص صحبت کنم. از شما صحبت کنم، از کسی که ندیده بودم و نمی شناختمش، کسی که با او زندگی نکرده ام. چه مشروعیتی می توانستم داشته باشم که جلوی دوستانش، در مقابل عموها و خاله هایم بایستم و از شما حرف بزنم؟ پاسخ روشن بود: هیچ.

چگونه این مسئولیت گران را بپذیرم؟ چه شهادتی؟ چه می توانم بگویم که خوشایندشان باشد و لبخندی بر لبشان بنشاند؟

پاسخ خود را با دیدن ویدئویی یافتم که شما را خندان و بذله گو نشان می داد.

از همان اولین لحظه، به نظرم بسیار آشنا آمدید، شاید دلیلش شباهت شما به پدرم و این لهجه مشابهتان است که مرا با خود تا تبریز می بَرد؟ چرا این حس عجیب را داشتم که شما را می شناسم، دیده ام و صدای خنده ها و نوشته هایتان را شنیده ام؟

برای انسانیت شما آقای ساعدی، انسانیتی که از صفحه کامپیوتر عبور می کند و به بیننده اجازه می دهد فکر کند که می تواند با این آدم رابطه و پیوند داشته باشد. در این ویدئو از شما سوالی در مورد خودتان می شود و شما پاسخ می دهید “درمورد خودم اجازه بدین صحبت نکنم. آدم که در مورد خودش حرف نمی زند!”.

آقای ساعدی، حالا اجازه بدهید من در مورد شما حرف بزنم.

من قصد ندارم زندگینامه شما را بنویسم، دوستان شما آنرا می دانند فقط می خواهم یادآوری کنم که شما یک پزشک، یک آزادیخواه، یک مسافر، یک نویسنده، یک نمایشنامه نویس و بالاتر از همه، عاشق زندگی بودید.

دیدن چهره شما مرا به دوران کودکی باز می گرداند، دوره ای که شاهد و ناظر همه شما بودم؛ شما هنرمندان و روشنفکران تبعیدی در فرانسه.

من همه شما را با عشق و علاقه نگاه می کردم، شما را که مقاومت می کردید و می جنگیدید. می دیدم که در سکوت رنج می کشید، در حین گریه آواز می خوانید و در حالی که می خندید، می نوشید. این تبعید که، آقای ساعدی، شما آنرا نپذیرفتید، گویا که قبول آن به معنی تسلیم شدن بود. پذیرفتن آن مردن بود.

پس، به روش خود مقاومت کردید. بی امان خلق کردید، این راه بقایتان بود، این یک ودیعه بود.

بله، به روش خود مقاومت کردید؛ نوشتن مقاله، نمایشنامه، فیلمنامه، نوشتن در خانه، در کافه، در قبرستان. نوشتن برای متحد شدن، در کنار هم ماندن، مبارزه کردن، نوشتن برای فراموش کردن، برای گریختن، برای برگشتن به ایران، نوشتن و باز هم نوشتن تا انگشتانتان فلج شود و استراحت را فریاد کند.

از سر گرفتن انتشار مجله “الفبا” اولین کاری بود که وقتی به پاریس رسیدید تصمیم به انجام آن گرفتید، می خواستید دقیقاً به همان شکل و شمایل و با همان حال و هوا و با همان مضامین و محتوا و حتی همان سلسله رنگهای “الفبا” که در ایران راه اندازی کرده بودید، ظاهر شود.

این طرح به نظرتان وحدت آفرین بود: در کنار هم با سایر نویسندگان متحد شده‌اید، این یعنی که شکست نخورده‌اید و هرگز هم شکست نخواهید خورد.

با خشونت از جا ریشه کن شده بودید، با تمام قوا تلاش می کردید، اما شما فقط در خاک ایران ریشه می دواندید.

تبعید را نپذیرفتید؛ ای انسان کنجکاو، ای ادیب، ای پزشک، ای هنرمند… از فراگرفتن زبان فرانسه خودداری کردید، می گفتید “میخام چیکار فرانسه یاد بگیرم؟ به چه دردم میخوره؟”. بدری خانوم می گفت: “ما توی خونمون زندگی می‌کردیم، توی پاریس زندگی نمی کردیم”.

شما اتاق پاریسی خود را با سلول دو متر در دو متر زندان اوین مقایسه می کردید، به همین دلیل محل دیدار با دوستان کافه ای شد که در آنجا می نوشیدید و به آرامی در عالم مستی فرو می رفتید. یاد گرفته بودید که به پیشخدمت بگویید “دو دُمی لطفا” [دو آبجو] و وقتی می پرسیدند که چرا فقط یکی [“اَن”، با لفظ فرانسوی “یک”] سفارش نمی دهید می گفتید “[“اَن” رو زیاد دوست ندارم”. شوخ طبعی تان که شما را متمایز می کرد، در ویدیوها، در قاه قاه خنده هائی منعکس است که لطیفه های شما از دلها برمی آوَرد.

اما، در مورد پاریس نوشتید:

“تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر می بینم. از روبرو که نگاه می کنی ماتیک زنهاست و از پایین گُه سگ. انگار در کارت پستال زندگی می کنم. از دو چیز می ترسم؛ یکی از خوابیدن، و دیگری از بیدار شدن”.

امروز بعد از ۳۷ سال، با دیدن دوستان شما، و با احساس زندگی در تبعید در اعماق وجودم، یک چیز را می فهمم. وقتی رژیم سلطنتی یا رژیم اسلامی یک ایرانی را می کشد، هزار نفر کشته می شوند، نهصد و نود و نه نفر دیگر باید با این فقدان زندگی کنند، دور… خیلی دور.

با مشاهده شما حس می کنم پاکی و معصومیت دوران کودکی را حفظ کرده اید و حساسیتهای شما به نحو وحشتناکی بجا بوده است، چراغ راهنما و چشمک زن نداشتید که بتوانید دنیایی را که ما در آن زندگی می کنیم بپذیرید.

حکایتی از شما شنیده ام، به همان اندازه تکان دهنده است که خنده دار: یکبار، با یکی از دوستان در میدان “اتوال” پاریس، بین جمعیتی گیر افتادید، احتمالاً، سالروز امضای معاهده پایان جنگ اول جهانی بود، تعداد زیادی پلیس میدان را در محاصره داشتند، جمعیت بسیار انبوه بود و ورودی مترو دیده نمی شد، دوست شما رفت تا از پلیس بپرسد که چگونه می تواند به خانه برگردد. در برگشت شما را می بیند که بشدت می خندید، در پاسخ سوال او می گوئید “این صحنه خیلی جالب بود… در ایران پلیس با باتوم دنبال ما بود و در اینجا در مقابل تو خبردار می ایستد… برو از آن یکی آژان بپرس مترو کجاست، که من این صحنه را دوباره ببینم…” و شما دو نفر، مثل دو بچه بازیگوش این صحنه ها را تکرار کردید و از ته دل خندیدید.

در راه بازگشت به خانه، شما روی پله‌های مترو ایستادید و با چشمانی پر از اشک، مثل بچه‌ای گمشده، گفتید “من اینجا چیکار می کنم؟ منو ببر “وَسمِنی” اینجا جای من نیست”…

وقتی این حکایات را می گفتند، من هر بار این احساس را داشتم که دیروز اتفاق افتاده است. من متوجه شدم که شما هنوز همه جا هستید و فهمیدم که آدم فقط زمانی می میرد که از یادها برود.

همه کسانی که با شما برخورد کرده اند صدها خاطره از شما دارند که آنها را به نسلهای بعد منتقل می کنند، علاوه بر آثارتان که آنها را نیز به نسلهای دیگر خواهند رساند.

اگر امروز افتخار این صحبت کردن را دارم، به این دلیل است که آمده‌ام آخرین مطلب را به شما بگویم.

چهل و سه سال بعد، نسل جدیدی، همچون نسل شما، در حال رهبری انقلاب در ایران است. آقای ساعدی، با تشکر از شما و تشکر از همه کسانی که به قیمت جان خود جنگیده اند و راه را هموار کرده اند، نسل جدیدی مشعل صلح را به دست گرفته است.

من خیلی دوست دارم شادی را در چهره شما ببینم و امید را زنده کنم.

بیش از شصت روز است که ایران در آتش و خون است. نام برخی از قربانیان چنین است:

مهسا امینی،

سارینا اسماعیل زاده،

مینو مجیدی،

فرجاد درویشی،

نیکا شاه کرمی،

پویا بختیاری،

نوید افکاری،

ندا آقاسلطان

داریوش فروهر،

پروانه اسکندری،

جعفر پوینده،

فهرست متأسفانه خیلی بلند است اما آنها پا بپای شما برای ایران آزاد می جنگند.

آری راه را برایشان هموار و صدایشان را بلند کردید.

با وجود شدیدترین ظلمها، مقاومت هرگز به این اندازه قوی نبوده است، از سنندج تا تبریز و از اصفهان تا تهران همه برخاسته اند و می‌گویند که چیزی برای از دست دادن ندارند و شعار می‌دهند  زن  زندگی   آزادی.

آمده ام به شما بگویم که تاکنون هیچگاه اینهمه به روزی نزدیک نشده بودیم که بتوانیم خیابانی یا مدرسه ای را در تبریز به نام شما، آقای ساعدی، بنامیم و آثارتان را در کتابخانه های ایران ببینیم.

ترجمه ش. ن.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*  آیلا نویدی در فرانسه متولد شد. او بعد از تمام کردن “Ecole de Commerce” (مدرسه عالی بازرگانی) و مدتی کار در این زمینه، رشته تخصصی خود را کنار گذاشت و با گذراندن مدرسه تئاتر وارد دنیای تئاتر و نمایش شد. 

آیلا در ژوئن همین امسال نمایشنامه ای را که خودش نوشته و کارگردانی کرده، به روی صحنه آورد. این نمایشنامه به نام ۴۲۱۱ کیلومتر (فاصلۀ تهران و پاریس) که دو روز در سالن تئاتر سیزده در پاریس اجرا شد، بیان شمه ای از زندگی پناهندگان سیاسی، از جمله پدر و مادر خود او و محیطی است که در آن بزرگ شد، نمایشی بسیار نوستالژیک که خاطرات سالهای اولیۀ تبعید و زندگی در مکانی هزاران کیلومتر دور از وطن مألوف را با ظرافت و عمق بسیار بازگو می کند.

۴۲۱۱ کیلومتر در رقابت بین نمایشنامه های نویسندگان جوان، در پاریس، مقام دوم هیئت داوران و مقام اول تماشاگران را کسب کرده است.

https://akhbar-rooz.com/?p=182228 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x