
۱
همه با شگفت و همه با دریغ،
سراپا شگفت و سراپا دریغ،
چهل سال گفتیم وگوییم باز:
دریغا شگفت و شگفتا دریغ!
۲
به شهنامه، از دوره ی باستان،
بخواندیم این راست، در داستان،
که پایانِ کشور رسد، چون شوند
دروغ آوران چیره بر راستان!
۳
نشان داد آن شه روالِ زوال،
بسی بیش از آغازِشِ این روال،
ز دشمن چو بر سنگ هُشدار داد،
سپس از دروغ، آن گه از خُشکسال.
۴
به خواری کشد مردُم این ناسپاس،
که خود را کند با خدای اش قیاس:
خدایی که خود نیز داند که نیست؛
وز این روست کز او ندارد هراس!
۵
نهان اش دروغ و عیان اش دروغ!
زبان پُرفریب و بیان اش دروغ!
در آیین و دین، نادُرُستی ستیز:
ولی، هردوان، این و آن اش دروغ!
۶
چو دستار بر سر وَرا تاج بود،
ز مردُم ستاننده ی باج بود؛
وَ، چون منبرش هم بر او تخت گشت،
به چشم اش، جهان بهرِ تاراج بود!
۷
مِهین پندمان، کآن به شعرِ دری ست،
به هُشدار از دشمنِ منبری ست!
که نشنیدمان گوشِ هوش و فقیه
خدا گشت: وآن کیفرِ این کری ست!
۸
از آخوند، کاو دشمنِ شادی است،
وَ ویرانگرِ هر چه آبادی است،
گذرگاهِ خون است و بس، گر هنوز
گشوده رهی سوی آزادی است.
۹
بر آخوند همتاز باید شدن:
وَ او را برانداز باید شدن!
زن و مرد، پیر و جوان را، همه،
در این جنگ انباز باید شدن!
۱۰
هنوز، ار چه تک تک بمیریم از او:
که یک عُمرِ چل ساله پیریم از او،
بخواهیم کیفر بدادش به داد:
بی آن کانتقامی بگیریم از او.
۱۱
به کاری نمانَد چو بر جا دغل،
کسی را چه کاری بُوَد با دغل؟
وَ «آخوند» هم نام دیگر کند:
که این واژه گردد به معنا «دغل»!
۱۲
ندید ار چه کس هیچ سود از عبا،
جُز آخوند، کاو شیخ بود از عبا،
نخواهیم اش از دوشِ او برگرفت:
که خود شرم خواهد نمود از عبا!
۱۳
چو گردند مردُم «خِرَدکاربند»*،
نمانَد کسی را به گفتار بند.
وگر چه به پوشاک هم بند نیست،
کسی را نبینیم دستاربند!
۱۴
پشیمان ز گفتار وکردارها،
گریزان و ترسان ز دیدارها،
تراشند ریش وبه پستو نهند
فقیهان عباها و دستارها!
هفتم فروردین۱۳۹۸،
بیدرکجای لندن
*از فردوسی ست.