چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

شبی از شب های هزار و یک شب – مهرداد لطفی

اهل کم فروشی نبود، آن هم درمورد رفاقت. سرش می رفت اما حرفش نمی رفت و آن هم وقتی لفظ داده بود.

آن روز تنگ غروب آذر ماه که از آسمان تلخی و نکبت می بارید وقتی مهدی شوهر خواهرش شهین را دید که رنگ به چهره نداشت فهمید اوضاع سازمان خراب خراب است .و وقتی مهدی از او خواست کیف اسناد سازمانی را مدتی پیش خودش نگهدار تا او بتواند خودش را بجای امنی برساند و بر گردد و کیف را بگیرد می توانست قبول نکند،اما کرد این کمترین کاری بود که برای رفیق چند ده ساله اش که حالا شوهر خواهرش هم بود انجام بدهد.

مهدی را از کودکی می شناخت.از وقتی که در کوچه های خاکی شهرشان فوتبال بازی می کردند و مهدی که گل زن شماره یک محله بود پا به توپ نمی شد مگر وقتی دست پاچلفتی مثل او را وارد تیم می کردند و تا زمانی که هردو به دانشگاه آمدند مهدی پای رفاقتش با او ایستاد و از جیب خرج کرد و در هیچ کجادر رفاقت شان کم فروشی نکرد.تا این که به خواستگاری خواهرش آمد و شد شوهر خواهر او شهین.

و وقتی هم بازجو به او می گفت: از تو خرتر در تمامی عمرم ندیده ام،بدبخت ما که می دانیم تو مدت هاست که از سازمان بیرون انداخته شده ای و حالا نه سر پیازی و نه ته پیاز چرا کتک می خوری و حرفی نمی زنی و او سکوت کرده بود و چیزی نگفته بود .نمی توانست بگوید که او تاکجا می تواند بخاطر رفاقت برود و کم فروشی نکند.

و یکی از روزهایی که با پای باند پیچی شده پشت اتاق باز جویی نشسته بود بازجو از او پرسید :نگفتی چرا از سازمان مثل یک دستمال کلینکس استفاده شده بیرونت انداختند  و حالا خودشان رفته اند خارج  و دارند به ریش تو می خندند او گفته بود :پنداری ریش ما خنده دار است.و بازجو یک پس گردنی محکم به او زده بود و گفته بود:خفه شو کمونیست نجس.

اما آنچه دلش می خواست به بازجو بگوید این بود که او را اخراج نکرده بودند او خودش از تشکیلات بیرون‌ آمده بود.دیگر دل و دماغ فعالیت کردن نداشت .یک شبه رفیقی که او رویش قسم می خورد و او را کمونیستی ناب می دانست شده بود عنصری اپورتونیست و مسئله دار که با خاک توی خیابان یکی بود. نمی توانست این حرف ها را بفهمد و هضم کند و وقتی مجبور شد بین مهدی و انوش یکی را انتخاب کند تاب نیاورد و عطای سازمان را به لقایش بخشید و گفت کم آورده است و دیگر توان و حوصله کار کردن ندارد و رفت سروقت زندگیش و دیگر نه کسی را دید و نه سر قراری حاضر شد .

تشکیلات هم که ضربه خورد او کوچکترین تغییری در برنامه های زندگیش نداد او خودش را نه سر پیاز می دانست و نه ته پیاز.

تا یک روز در گیت ورودی جاده کرج  توسط یکی از کسانی که قبلاً با هم در تشکیلات کارگری بودند شناسایی و دستگیر شد و رفت زیرفشار. دوبار هم خودکشی کرد که شانس نیاورد،یک بار از غفلت نگهبان استفاده کرد بالای  دیوار توالت رفت و با سر شیرجه زد روی موزائیک های کف سرویس و یک بار هم از نبود هم اتاقیش که توابی تیر بود استفاده کرد و با شیشه مربا رگ خود را زد اما زنده ماند. و وقتی از بیمارستان بر گشت بازجو به او گفت :به خر گفتی ذکی . بدبخت تو که کاره ای نیستی که خودکشی می کنی مگر این که حرف ناگفته ای داشته باشی که از زیر زبانت بیرون می کشم. و دوباره و سه باره سراز اتاق تعزیر در آورد تا فهمیدند که مهدی کیف اسناد را پیش او گذاشته است .اما وقتی رفتند سر وقت کیف دیدند کیف خالی ست.

 شب قبل از دستگیری به دلش برات شده بود که بزودی سروقت او می آیند پس تمامی اسناد سازمانی را آتش زد و خاکسترش را به  چند محله آنطرف تر برد و در سطل زباله ریخت.

وقتی هم  که با کیف خالی روبرو شدند  تا سرحد مرگ اورا کتک زدند و در آخر بازجو به اوگفت:با آتش زدن اسناد سازمانی حکم اعدام خودت را امضاء کردی  وگور خودت را کندی ،تنها یک راه نجات داری مهدی را تحویل بدهی .اما او اهل این حرف ها نبود.

بارها در اوج تنهایی و درد و ترس از خود پرسیده بود چرا او اهل این حرف ها نیست. چرا نمی تواند لب از لب باز کند و یکی دو اسم  یا یکی دو آدرس را بگوید تا از زیر فشار خارج شود.او که دیگر تعهدی به سازمان نداشت.برایش جوابی پیدا نمی کرد. همین طور در خیالات خودش می رفت و می رفت تا می رسید به گم شدن دفتر کلاس در کلاس ششم دبستان.

دفتر حضور و غیاب گم شده بود و پیدایش نمی کردند.وقتی هم پی جوی داستان شدند یکی از بچه ها گفت که فلانی در کلاس بوده است و هر کس برده است او دیده است و وقتی هم اورا بدفتر بردند و حرفی نزد آقای ناظم سروقت شلاق ماری رفت تا او را به حرف بیاورد.کافی بود بگوید دفتر را هاشم امیری بر داشته است و درحیاط ژاندارمری انداخت تا از دست غیبت های و نمره های پائینش خلاص شود و مجبور نباشد یک هفته پشت کلاس بایستد و درآخر برود پدرش را به مدرسه بیاورد و وقتی پدرش پرسید تو می دانی دفتر را چه کسی برداشت بگوید بله و وقتی پرسید پس چرا به آقای ناظم نگفتی گفته بود :قادر به گفتن نام هاشم نبودم و پدرش گفته بود در تمامی عمرت هر کاری خواستی بکن الا رفیق فروشی و او رفیق فروشی نکرده بود و نمی کرد .

خیلی حرف های ناگفته داشت که دوست داشت کسی باشد و به او بگوید اما شعار بی وقفه مرگ بر منافق ،مرگ بر کمونیست تواب ها رشته افکارش را پاره می کرد و نمی گذاشت تمرکز کند.

حال غریبی داشت.حالی که تا آن شب تجربه نکرده بود.داشت خودش را برای خوردن شام آماده می کرد که درب سلول نیمه باز شد و حاج سلمان به آرامی گفت چشم بندت را بزن و بیا بیرون.

از وقت بازجویی گذشته بود.بازجویی از هفت صبح شروع می شد تا چهار بعد از ظهر. و بازجو ها می رفتند برای تجدید قوا و نگهبان می آمد و هر کسی را بجایی می برد آسایشگاه یا آموزشگاه. اما بازجویی هشت شب هیچ معنایی نداشت الا این که کسی را دستگیر کرده اند.قلبش هُری پائین ریخت .صدای گرومب گرومب قلبش را به وضوح می شنید.با خودش گفت نکند شهین خواهرش و مهدی شوهرش را گرفته اند.

زیر هشت پاسداری منتظر او بود از صدای دمپایی ها فهمید که باید چند نفر دیگری باشند کمی خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید. مسئله دستگیری و بازجویی نبود .

راه که افتادند به سمت ساختمان های اداری رفتند.از رفت  و آمد روزانه خبری نبود . سکوت بدی راهرو ها را پر کرده بود .از یکی دو سالن گذشتند و جلو اتاقی ایستادند.نگهبان داخل اتاق شد و بر گشت و گفت: بروید داخل و ببیند حاجی چه حرفی با شما دارد. چشمبندهایتان را هم بالا نزنید .

صدا آشنا بود و خش دار با ته لهجه ای سبزواری تلخ و تند مثل همیشه.حرفش روشن و تاریک بود .حکم همه تان آمده است بروید حسینیه گروه های تان را محکوم کنید،از گذشته تان اعلام انزجار کنید شاید فرجی بشود و دل آقا برحم بیاید و دستوری بدهد و حکم بشکند.

 با این که چشم بند داشت اما از درز پائینی چشم بند برق شیطنتی را که در چشمانش زیر شیشه های دودی عینکش دو دو می زد را می دید.قبلًا هم همین برق و شیطنت را دیده بود.

شک نداشت که خبر بدی منتظر او و دیگران است.در آخرین لحظه دادن امیدی واهی وکشاندن به پای میزمصاحبه و کمی بعد لگد زدن به صندلی زیر پا و خلاص و اعلام کردن نام اعدامی ها از بلند گوی آسایشگاه.

یادش نمی آمد که خشن و منقطع  با ته لهجه سبزواریش دیگر چه گفت.او در فکر و خیال کرده ها و ناکرده های خودش بود.و دلش لک زده بود برای دیدن شهین و مهدی که نمی دانست کجایند و چه می کنند.

یادش نمی آمد تا حسینه با پای پیاده رفتند یا با مینی بوسی که در جلو در منتظر بود فقط بیادش می آمد که تواب ها با لباس های کارگری دسته دسته می آمدند و شعار مرگ بر منافق و مرگ بر کمونیست می دادند.

 پنج نفر بودند.تنها حبیب برایش چهره ای آشنا بود.لاغر و رنگ پریده تر شده بود. بازیکن خوش چهره تیم ملی که چند باری به تصادف در دانشگاه تهران او را دیده بود وچند باری هم پای بازیش در تلویزیون نشسته بود، فزر و چابک و خوش استیل با خنده ای نمکین که به دل آدم می نشست .شنیده بود که بخاطر کمک مالی به مجاهدین دستگیر شده است چیزدیگری از او نشنیده بود .حالا شانه به شانه او روی سن حسینیه نشسته بود تا آخرین بازی عمرش را بکند.هیچ زمان فکر نمی کرد حبیب را چنین از نزدیک ببیند.

حبیب مختصر و مفید حرف زد. چیز زیادی برای گفتن نداشت. هوادار بود وکمک مالی کرده بود همین .سه نفر دیگر مختصر و مفید چیز هایی گفتند و گذشتند. نوبت به او رسیده بود اما او غرق در فکر وخیالات خودش بود.ازکجا شروع کرده بود و به کجا رسیده بود.

شعار مرگ بر منافق و کمونیست مسلح اعدام باید گرددمثل مشت محکمی توی صورتش خورد و او را بخود آورد. نوبت او بود که باید حرف می زد.اما حرف زیادی برای گفتن نداشت.در دانشگاه جذب سازمان شده بود مثل خیلی های دیگر و با رفتن شاه و علنی شدن سازمان جذب تشکیلات شده بود و بعد عطای کار سیاسی را بخشیده بود به لقایش و رفته بود سروقت کار و زندگیش.تنها جرمش این بود که کیفی را به امانت از دامادشان گرفته بود. صحبت هایش چند باری با شعارمرگ بر کمونیست منافق قطع شد.

 و حاجی نهیب زد که ساکت باشند و گفت:بگذارید برود سر اصل مطلب و رد کمونیسم و اعلام انزجار از سازمان.

اما او که کمونیست نبود.کمونیست کسی بود که در حزب کمونیست فعالیت می کند.این را که گفت شعار کمونیست مسلح اعدام باید  گردد سالن را لرزاند.

باز هم حاجی نهیب زد که ساکت باشند و گفت: ببین اخوی ما هم مثل امریکایی ها دستگاه دروغ سنج داریم این جماعت دستگاه دروغ سنج مایند پس برو سروقت حرف های اصلی تا برسیم به کار های مان این ها هم بروند شام شان را بخورند.

اما سازمان که مسلح نبود.انقلاب که شد سازمان به نقد گذشته خود نشست و سلاح را برزمین گذاشت و رفت بطرف سازماندهی کارگری .خود او بهمین خاطر راهی کارخانه های کرج شد و با درس و دانشگاه خداحافظی کرد و شد کارگر کارخانه آلومینیوم سازی .

حاجی وسط حرفش دوید که: ببین منافق بازی در نیاور و وسط بازی برای سازمان تبلیغ نکن.کمونیست جماعت مسلح و غیر مسلحش فرقی نمی کند نجس اند و راهی دوزخند.

مسلح نبودید کمونیست که بودید.

بله،این حرف درستی ست .سازمان باور داشت به آرمان کمونیستی و برای تحقق آن مبارزه می کرد برابری و حکومت کارگری و رفع تبعیض و گرسنگی و کار برای همه و تحصیل رایگان و بهداشت برای همه و مسکن برای همه .

حاجی طاقت نیاورد و با عصبانیت گفت: از سگ بدتر من ترا آوردم اینجا تا کمونیسم را رد کنی.چشمت به رفقایت افتاد خودت را گم کردی داری تبلیغ کمونیسم می کنی.

اما او که حرف بدی نمی زد. یعنی فحشا خوب است، اعتیاد خوب است ،فاصله طبقاتی خوب است،بیکاری و گرسنکی خوب است .من اگر بیایم بگویم این ها بدند چه عقل سلیمی باور می کند.

 حاجی گفت :بدتر از سگ مگر نمی گویند کمونیست ها دروغ نمی گویند مگر قرارمان این نبود که شما بیائید و مواضع خودرا رد کنید.میکروفون دستت دادم تا قبل از اعدام از مواضع کمونیست ها دفاع کنی.

حاجی راست می گفت کمونیست ها دروغ نمی گویند اما نه به بورژوازی بلکه به طبقه کارگر. این را می گویندگرفتن فرصت از دشمن طبقاتی برای آخرین حرف ها .

 تا این حد آشفته شدن چه معنایی دارد بگذار ازاین هزار و یک شب یک شب هم شب کمونیست ها باشد.تا روزی روزگاری شهرزاد قصه گویی بیاید و بگوید: بدان و آگاه باش ای ملک جوانبخت که در تاریک ترین شب میهن، در زیر چوبه دار، در قلعه فولاد زره دیو، زیر باران سنگ زنان و مردانی در این خاک نفس می کشیدند که از آرمان کمونیسم دفاع می کردند.

https://akhbar-rooz.com/?p=231119 لينک کوتاه

4 3 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x