جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

وکیل پایه یک دادگستری – مهرداد  لطفی

با تردید لباس هایش را بیرون آورد.سعی کرد ازحاشیه پرده برزنتی کثیفی که دوش او را از محوطه باز و بزرگی جدا می کرد نگاهی به بیرون بیندازد تا شاید دستگیرش بشود او کیست و اینجا چه می کند.

صدای درشتی او را از این کار پشیمان کرد :مرتیکه خر چشم هایت را درویش کن تا نیامده ام با مقاش بیرون شان بیاورم.پرده را صاف کرد و خودش را در پشت پرده پنهان کرد.

صدا برایش آشنا نبود.اگر موفق می شد سرش را بیرون بیاورد و آن سوی این سالن بزرگ را که تا سقف کاشی زرد دلمرده ای داشت را ببیند بیادش می آمد این صدا را کجا و کی دیده است.اما چه فرقی می کرد صاحب این صدا کیست، مهم این بود که او خود اینجا چه می کند.

گه گاه چیزهایی یادش می آمد از تصویر گنک یک دفتر درخیابان تخت طاووس و تابلویی برنجی بروی درکه پرس شده بود و با خطی خوش نوشته شده بود:وکیل پایه یک دادگستری و استاد دانشگاه دکترژیان.

اما دیگر چیزی یادش نمی آمد.حتی بخاطر نداشت چرا او را با چشم بند هر روز به ساختمانی نه چندان دور و آجری می برند و سئوال هایی می پرسند که او از آن هاچیزی نمی داند و بعد بر می گردانند به سلولش در حالی که او دارد از گرسنگی هلاک می شود.

چند باری هم که خواست به مرد جوانی که با عتاب با او حرف می زد بگوید او در خیابان سلسبیل مغازه لبنیاتی دارد و آن ها او را با دکتر ژیان وکیل پایه یک دادگستری و استاد دانشگاه اشتباه گرفته اند که فریاد مرد جوان با این که صورتش را نمی دید اما از لحن حرف زدنش معلوم بود باید اصفهانی باشد و از عمرش چیزی حدود بیست و هفت هشت سال نگذشته است به هوا می رفت که از تو گردن کلفت تر و زرنگ تر را من به حرف در آورده ام از این لوس بازی ها برای من در نیاور که می برم با کابل زبانت را از کف پایت بیرون می کشم.

اما او که حرف بی راهی نمی زد.در سلسبیل کسی نبود که او را نشناسد. کافی بود یک پرس وجویی از مردم کوچه وبازار سلسبیل بکنند.او باید هر چه زودتر به مغازه اش بر می گشت.اگر هرچه زودتر سروقت شیر هایی که از گلپایگان آورده بودند نمی رفت و آن ها را در پاتیل بزرگ نمی جوشاند خراب می شد و باید همه رامی ریخت در چاه فاضلاب.

اما مرد جوانی که لهجه اصفهانی داشت و با اکسنت های غلیظی کلمات را از ته حلقش بیرون می فرستاد به او مهلت نمی داد تا حرفش را تمام کند.

هنوز با تردید هایش کلنجار می رفت که ویرش گرفت شیر آب را باز کند. باز کرد گرمای ملایم آب  کمی استخوان هایش را نرم کرد و حالش کمی بهتر شد و دلشوره رهایش کرد .مدت زیادی بود که حمام نکرده بود اما یادش نمی آمد آخرین بار کجا و کی حمام کرده است.با خودش گفت با کیسه ولیف کمی بی حوصلگی را از خودش دور کند.هر چقدر گشت کیسه و لیفی نیافت.صابون خیس و لاغری روی زمین افتاده بود.بر داشت وسعی کرد خودش را کف مالی کند.اما باز دلشوره بسراغش آمد شیر ها وسط مغازه در دبه های بزرگ بود اگردر پاتیل خالی شان نمی کرد خراب می شدند و کلی ضرر بود.

بیدرنگ پلاستیک لباس هایش را برداشت و شیر دوش را بست و برزنت را کنار زد و بیرون آمد.

با خودش داشت چند و چون می کرد که چگونه خود را به چار راه سلسبیل برساند که صدایی او را بخود آورد.

– مرتیکه پیر مرد جلنبور مگر دیوانه شده ای که لخت مادر زاد از زیر دوش بدون اجازه و چشم بند بیرون آمده ای.مگر نگفتم تا اجازه نداده ام بدون چشم بند بیرون نیایید.

اما او نمی توانست صبر کند باید هرچه زودتر برمی گشت و دبه های شیر را در پاتیل خالی می کرد و کوره را روشن می کرد تا شیر خراب نشود.

https://akhbar-rooz.com/?p=228638 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الف-عزیزی
الف-عزیزی
4 ماه قبل

داستان کوتاە جالبی بود. بدون اینکە اشارە مستقیمی بە حوادث داشتە باشد، فضاسازی خوبی انجام گرفتە بود. البتە در دوران انفرادی، بردن افراد بە حمام گرم و دوش آب گرم، بە نظر غیر واقعی است، یا حداقل تجربەی شخصی من در کردستان، خلاف آن را نشان می دهد. .در هر صورت من از خواندن داستان شما لذت بردم. موفق باشید

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x