چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

نامه – مهرداد لطفی

دروغ نمی گویم
 زبان پرنده ها را نمی دانم
و باران هم که می بارد
ناغافل گریه ام می گیرد
و نمی دانم که چرا

مدام فکر می کنم
یکی دارد زنگ در خانه ما را می زند
به کوچه می روم
اما در کوچه کسی نیست
 جز باد و حسرتی
که روح آدمی را منجمد می کند

 از زندگی چیز زیادی نمی خواهم
اما فکر می کنم
 سهم هر آدم از این جهان
یک کف دست آسمان روشن و
یک دل سیر خنده های نوبرانه است

 راستی تا یادم نرفته است بگویم
سلام مرا به درختان سنجد و امرود
در کوچه باغ های کودکیم  برسان

عرض دیگری نیست
باقیش از همین قبیل مسائل است؛
 که زنده ایم و همین و بس
و ملالی نیست جز دوری از دیدار تو ای عزیز
با این همه
تمامی این گزاره های تکراری
چیزی از اندوه زمین کم نمی کند

هر اندوهی منطق خودش را دارد
به همین خاطر است که زندگی ما مدام در صیغه ماضی می گذرد
و مدام از خود می پرسیم
 بر ما چه رفته است
که خونابه از چشم مادران ما روان است
و هر ستاره دنباله دار را که می بینند می گویند : ای امید همه بی پناهان

حرف حرف می آورد
 تاراج کلمات است این روز ها
بر متن زندگی
 و آدم هایی که از هر سو می گریزند و
پناهی نمی یابند

با این همه من با پیشانی شکسته هنوز زنده ام
درست مثل مرداد  سال ۶۲
در ضلع غربی میدان توپخانه
و فکر می کنم
راه رستگاری آدمی
از مرز کلمات می گذرد

https://akhbar-rooz.com/?p=227637 لينک کوتاه

5 2 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x