جلادی که قلبِ توماج را آماجِ تیرِ خویش جواهراتِ بیمانندِ عمرِ او را تاراج
و صدایِ صاف و روشناش را تهدید به تاریکی و نابودی میکند بیتردید تاجاش از سر
از سری که سنگی و تهی از مغز افتاده و تختاش به ناگهان واژگون در دره میشود
حالا بگذار سنگها و فلزها به هر سوی و بیسوییهایی که میخواهند بروند و
برایات فرسنگها شیون کنند! ای ستارهیِ هیچگاه ستاره نبوده ای سقوط
حالا بگذار پلاستیکها برایات سینه افکارِ پوسیده برایات زنجیر
و دهانهایِ گندیده یکدیگر را بوسیده و هایهای برایات گریه کنند!
تو آماجِ تیرِ قلبِ توماجی ای جلاد
تو مَشکِ سرشار از هذیان و دشمنِ مُشکی هستی که آهویاش رفته و بر بلندترین قله
برایِ عقابهایِ زن برایِ شاهینهایِ مَرد برایِ پرندهگانِ بچه از وجدانی مجید
از توماج تعریف و تمجید میکند از توماجی که هر جملهیِ آوازش چه قدیمی و چه تازه
بسیار قیمتیتر از عقیق و الماس و عاج است از توماجی که فریادِ فرزانهگیاش که شورِ حماسیاش
بنیادِ هرزه و هذیان و هراسآفرینییِ عمامهها را به لرزه درمیآورد آری ای سنگهایِ سینهزن
ای فلزاتِ زنجیرباف ای پلاستیکهایِ متجاوز و رهزن ای متخاصمانِ دانش و شادی
دشمنانِ بشر! علامههایِ شما یا مار و عقرب یا گرگ و گرازند کوتولهها و ریشدرازانی که در ستیغِ کوهها
بازییِ بنیاد گذاشته شده بر تحجر و تزویر بر تجاوز و خونریزیشان را
به تیغِ تیزِ دستانِ عادلِ حقیقت عاقبت میبازند!