
یادی به دیدارِ تو میآید به هر کجا میروی مرا با خودت بِبَر میگوید
خاطرههایِ خوب و خوبانِ بیتکرار را ببوس میپوید
از جنایتِ جنایتکاران نگذر میجوید
مسایلی هستند که هر چهقدر خاکشان کنی باز از خاک درمیآیند
مفتخوران و مفتیان به این جهان از شکمِ مادرشان شتابان و با سر میآیند
اگر من شعر را رها کنم شعر مرا رها نمیکند
من که زندهگیام را در سرنگی ریختهام و در تنِ کلمات تزریق کردهام
تا “آویختن” بر شاخهها ثمری و سرودی دهد
تا تو تاب بیاوری و بیایی به عیادتِ این دنیایِ بیمار
به درمانِ دنیایی که مشکلاتِ رویِ دست ماندهاش بسیار آری ای یار
ای یاری که فراموشی به دیدارت میآید مرا بشکاف میگوید
از دلام یادوارههایِ زیبا را دربیاور میجوید
به کجا دارد میرود این پیر با عصایی از شعر میپوید
۰
۰
رای ها
امتیاز بدهید!