پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

شمشیر و دیزی – زرتشت خاکریز

پسندیده‌ترین شخصیت تاریخی برای من اسپارتاکوس است.

کارل مارکس (نقل از حافظه)

زرتشت خاکریز
زرتشت خاکریز

چه شبی را رقم می‌زند این روزگار!   

چه کسی نابی‌یِ مِی‌ای را در خلوتی    می‌زند جام به جامِ اختران؟

کجایید شما ای در روح‌تان    صد نشانه از غمِ رشیدِ ارغوان

هزار نغمه‌یِ آواره از گلویِ بی‌قرارِ دختران؟   

کجایید ای مادرانِ زاینده‌یِ ترس    ای پروراننده‌گانِ نگرانی؟

هر وعده‌ای به اضافه‌یِ وعیدی    بسیار کم می‌آورد از آن وحیدی

که ریشه نه در آسمان    که فواره‌وار در دلِ زمین دارد

نویدی که انفجارِ قطره‌هایِ نورانی است    شفابخشِ چشم‌هایِ بارانی است:

شبی که بشر را رقم می‌زند    تا خُمِ مِی به صفحه‌یِ دل‌خواهِ خود دست یابد

تا روزگارْ بیش از این    گاری‌ای بی‌چشم‌هایِ اسب نباشد

و دختران از عمقِ غم‌گینِ ساقه‌ها    سفیدبخت و سخن‌گو و بی‌پروا برآیند

ای با کدام اختر و بر کدامین تخت خفته    ای بسا دُرها و اسرارِ ناگفته را سفته

من شعله‌ای از فاجعه‌یِ آن انفجارِ مهیب‌ام   

شعله‌ای آشنا به تقویم و تپشِ دردِ زهدانِ هر مادر   

تا زنده و تا زنده‌گی وجود دارد    تازنده پابه‌پایِ هر شیهه   

هم‌نشینِ تابشِ هر شیون    هم‌سخن با بشر    شعله‌ای دشمنِ آن آبی

که با شمشیر و خون‌ریزی    ریخته است دین‌اش را در این دیزی

وحدت کجاست ای گرسنه‌یِ میلادِ ارغوان    ای وحید؟

هر حدتی به اضافه‌یِ شدتی    بسیار کم می‌آورد از نَرمایِ دل و تُردی‌یِ اشکی

که دریا در مقابل‌شان زانو به خاک می‌ساید    پیداست که بی باید و شاید

زاری و ذلالتِ زالو روزی می‌فرساید    راستی را می‌پیچاند

خودش را می‌هیچاند    از نهایتِ بی‌ریشه‌گی می‌میراند   

ای امروزِ دل‌افگار    ای از هیچ کس شاکی یا طلب‌کار   

گناه‌کاران شکننده‌گانِ دلِ چراغ و جامِ مِی‌اند   

اما نی را نغمه‌یِ دیگری‌ست در سر    آتش را خاکِ دیگری‌ست در بر

و هر عیدی که از دیزی بیرون می‌آید    بی وعده و وعید

اما با جیبی سرشار از نور و نیرو و امید   

مستقیم می‌رود به سراغِ چراغی در کوهستانی   

که هر سنگ‌اش از ریز تا درشت    از مؤمن تا ملحد    از آموزگار تا شاگرد

(با گُلی مجرب در قلب    خشم‌گین و گره کرده مشت

بی‌شک و بی گَردی بر اندیشه    در این روزگارِ تاریک)

آری هر سنگی به نوبت و استوار از شجاعتِ جای‌شان برمی‌خیزند   

بلند و خیزابه‌وار    به یادِ شکنجه و شهادتِ غم‌گینانه‌یِ ارغوان   

به یادِ آن همه گریه‌یِ مردمان    غرا می‌تابشند و آشکارا می‌گَرمند   

سرافراز و دلیرانه می‌گویند: ای رایحه‌یِ والایِ دل‌افگاری   

زهدان‌ات آبستنِ آوازِ هزاران رازِ زیبایِ قناری!                   

ای عاری از خار و خارپشت و خواری    ای بی‌پروایی‌ات پَر داده و این‌جا پروانه

آن‌جا عقاب شده    ای گُل‌هایِ سِحرآمیزِ بسیاری   

باری من‌ام “اسپارتاکوس”    من‌ام “نوید افکاری”     

https://akhbar-rooz.com/?p=47262 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x