تارهای هر طناب،
خود نحیف اند و بی گناه.
مثلِ رگانِ برگ،
هم خویِ مویِ یار،
یا تارهایِ مخملین،
در نایِ نغمه خوان.
ناجی شود طناب،
گر به سویِ خسته جان،
افتد به رویِ آب،
و هر جا کِشد برون،
دلوی ز چنگِ چاه.
در حیرتم هنوز،
از کیشِ آن طناب
که در نورِ هر سحر،
گیرد رهِ قفس،
افتد به گردنی،
بندد رهِ نفس.