ای پارسایِ آرمیده،
بر فرازِ مزارت،
آسمان اخم کرده،
و ابرهایِ آشفته می گریند،
آرام، آرام.
در اطرافت،
بیدها می لرزند،
و برگ های نیمه جان،
دسته، دسته،
به گِردت می آیند،
و تک به تک،
می روند تا به صخره ای بگویند،
قصهِ استواری ترا.
اما بزودی،
جوانه های صنوبر ها،
داستان ترا،
برای هزاردستان ها خواهند خواند.
و دریغا که نیستی،
تا پرواز دهی،
گیسوانِ زیبایت را.
و ترسیدند که فریاد کشی،
آمدنِ بهار را.