شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

“در میان پادگان ها” – مهران رفیعی

از در حیاط  که آمدم بیرون، پری خانم گفت:

– بهتر بود شام را پیش ما می ماندی، بعدش هم با پرستو و آرزو شطرنج بازی می کردی

– میدونین که تعارف نمی کنم، گفتم که باید دوستم را ببینم

جناب سرهنگ با صدایی خسته گفت:

– چرا شطرنج با بچه ها؟ نوبتی هم باشه امشب نوبت منه. جوون، پیش ما بمون تا یک دست تخته دبش بزنیم. گز و سوهان هم داریم.

– قبل از رسیدن شما  به پری خانم گفتم که باید گیتی را ببینم، آخه نصف شب مسافره

– باشه، برو پسرم ولی به اون چیزایی که بهت گفتم خوب فکر کن

با سرعت از روزولت آمدم پایین و از کوچه و پسکوچه ها خودم را به ویلا رسوندم. این منطقه را خوب می شناختم. از دوران دبیرستان.

وارد اغذیه فروشی دیانا که شدم به اطراف نگاه کردم و خوشبختانه یک میز خالی پیدا کردم. البته هنوز اول شب بود و مشتری های دائمی هنوز نیومده بودن. یک کسی پیپ می کشید و بوی توتون هاف اند هاف با بقیه بوها قاطی می شد. کلمات فارسی با جملات اروپایی مخلوط می شدن و به سختی می شد مکالمه ای را دنبال کرد. نزدیک بار هم خواننده ای گیتار می زد و ترانه ای می خواند، چند بار او را دیده بودم، یک پسر جوان اسپانیایی.

به ساعتم نگاه کردم ده دقیقه ازهشت گذشته بود ولی هنوز از گیتی خبری نبود.

به یاد گفته های سرهنگ افتادم. گفته بود که تهران به ظاهر یک شهر بزرگ است ولی در حقیقت محلاتی است که در بین پادگان ها محاصره شده. خدمت سربازی را در فرح آباد و لویزان گذرانیده بودم. از پادگان عباس آباد و جمشید آباد و باغشاه و دانشکده افسری هم خبر داشتم. سرهنگ اسم تعداد ییشتری را ردیف کرد، اقدسیه، جی، …

– کجایی پسر؟ توی زمین یا آسمون؟

– تو کجا بودی دختر؟ یه ربع تاخیر داری

– مشغول خداحافظی با فک و فامیل بودم، میدونی که؟

– آره، فعلا بشین اینجا تا آبجو و مقداری مخلفات جور کنم

وقتی که با سینی برگشتم گیتی کمک کرد تا چیزا را روی اون میز کوچک دایره ای شکل جا بدیم.

– فکر می کنم تا هفت – هشت ساعت دیگه توی مهرآباد هستی و بیست – سی ساعت بعدش سر خونه و زندگیت. توی شهر فرشته ها و کنار بابک

– به شرط اونکه مشکلی پیش نیاد،  این روزا هیچکس از چند ساعت بعدش هم مطمئن نیس

– می دونستیم که  دست آخر کار به همین جور جا ها می کشه ولی زمانش معلوم نبود

– دایی جون میگه که دولت شریف امامی هم بزودی سقوط می کنه و قدرت بدست نظامی ها میفته

– بعید نیس، حتی آموزگارهم نتونست کاری بکنه، شریف امامی که تکلیفش معلومه

– خب حالا از این حرفا بگذریم، تو کی میایی پیش مون؟ بیشتر بچه ها اطراف ما هستن، بجز اون دو تا خرخونی که رفتن بوستون

– نمیدونم گیتی جون، از اون سفر که خاطره خوشی ندارم، یادت هست که؟ توی همون پارکی که تلسکوپ معروفی داره

 – خوب آدم مریض همه جا پیدا میشه، اسلحه هم آزاده

– راستی حمید چطوره؟

– بد نیس، راستش خیلی شانس آورد که گلوله از کار قلبش رد شد. بهر حال زندگیش را می کنه و داره دکترا می گیره

هر دو ساکت شدیم و سرگرم آبجو و چیپس و سالامی

– خوب پسر، نگفتی تو چه فکری بودی؟ دو دقیقه کنارت ایستاده بودم ولی متوجه نشدی؟ خبریه؟

– نه بابا، مگه خودت اوضاع را نمی بینی؟ حتما توی همین سه هفته خیلی چیزا را دیدی یا شنیدی

– پس به چی فکر می کردی؟

– به حرفای جناب سرهنگ

با صدایی در گوشی حرفای سرهنگ را باز گو کردم، البته خلاصه ش را. او گفته بود غیر از تاسیسات اسم و رسم دار ارتش و شهربان و ساواک، کلی جاهای دیگه هم هست که کسی از اونا خبر نداره.

گیتی نگاهی به ساعتش کرد و گفت:

– پنج دقیقه دیگه باید راه بیفتم، مامان سر شاهرضا سوارم می کنه

– این سه هفته که مثل برق گذشت، حتی به شیرپلا هم نرفتیم

–  یاد آن روزا که توی یک هفته از آستارا تا گرگان را می دیدیم. سفر ماسوله را یادت هست؟

– آره، ولی جناب سرهنگ میگه روزای بد هنوز شروع نشدن

– تو از شنیدن حرفاش قانع شدی؟

– هنوز نمی دونم، یه جورایی گیجم. می گفت شاه دشمن خارجی نداره، غیر از روابط گرم با آمریکا و انگلیس از شوروی ذوب آهن خریده، از فرانسه تلویزیون رنگی و مترو، از آلمان ذوب آهن گازی، از چین همه چی وارد می کنه

– منظورش این بود که شاه سرنگون نمیشه؟

– می گفت با این ارتش قوی و گارد جاویدان و ساواک وبقیه چیزا شکست دادن شاه محاله

آن پنج دقیقه هم طی شد و تا سر شاهرضا با هم رفتیم تا در کنار مادرش بنشیند و به فرشته برود.

https://akhbar-rooz.com/?p=173235 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x