شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳

شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳

طومار ربُا – مهران رفیعی

گفت: باشه میام، پلاکارد هم میارم، اما بشرطی که طوماری و امضایی در کار نباشه.

تلفن را پرتاب کردم روی مبل و یک قوری چای غیر فوری درست کردم. اصلا نمیدونم چرا اون طومار لعنتی دست از سرم بر نمی داره؟ راستش اینه که از اون ماجرا خیلی گذشته، تازه بعدش هم هزارتا چیز ناجور دیگه اتفاق افتاده. ولی انگار بعضی ها هنوز فراموشش نکردن. شاید هم هر وقت مرا می بینن به یاد اون قضیه می افتن، الم شنگه ای که حال مون را حسابی گرفت. ده – یازده سال پیش، چند ماه بعد از اون انتخابات کذایی، همون خار و خاشاکیه.

به محض اینکه گوشی را برداشت بهش گفتم که اعتراض فعلی در باره کشتن مهسا است نه چیزای دیگه، محل و زمان را هم دوبار تکرار کردم که اشتباه نکنه، مثل تظاهرات آبان نود و هشت یا موشک زدن به هواپیما که به جاهای عوضی رفته بود، یعنی خودش اینجوری میگه. خواستم زودتر خداحافظی کنم که هم حاشیه ای پیش نیاد و هم بتونم به بقیه دوستان خبر بدم. حتما دلخوری حسین هنوز بر طرف نشده که این متلک را بارم کرد.

سینی قوری و استکان را روی میز گذاشتم و کامپیوتر را روشن کردم. یک پشتی مخملی را روی موبایل انداختم تا صداش خفه بشه و حالم کمی جا بیاد. اما دیدن صحنه های حمله گارد ویژه وضعم را خرابتر کرد. صدای بلند گو را بستم و سرم را روی دست هام گذاشتم. چشم هام را بستم بلکه از دست اون همه خون و داد و فریاد خلاص بشم. چه خیال خامی؟ مگه کنایه حسین دست از سرم بر می داشت؟

سرم را بلند کردم و به مونیتور خیره شدم. درگیری های شدید در تهران و سنندج و دیوان دره را دنبال کردم. بدون نگاه کردن، با آرنج راستم سینی چای را به طرف راست میز هل دادم که صدای افتادن چیزی بلند شد. می خواستم برای کیبورد و ماوس جای بیشتری باز بشه که یک چیزی سرنگون شد.

بلند شدم و نگاه کردم. برج ایفلی بود که چند سال قبل در پاریس خریده بودم. از همین جنس های چوبی ارزونی که دست فروش ها در گوشه و کنار نقاط توریستی می فروشن. خوشبختانه چسب چوب دم دست بود و تونستم قطعاتش را بهم وصل کنم. بعدش برج را در قفسه کتابخانه گذاشتم تا چسبش خشک بشه. اونوقت کمی از قفسه دور شدم و از فاصله دو سه متری به برج چوبی نگاه کردم تا اگه اشکالی دیدم درستش کنم. اما با این چشم عینکی من که این جور عیب ها دیده نمی شه.

نمیدونم بخاطر خیره شدن به برج بود یا کنایه حسین که دوباره به یاد اون طومار لعنتی افتادم. آخه قرار بود طومار ما هم به مال بقیه دوخته بشه تا از بالای برج ایفل آویزونش بکنن. چیزی که هیچوقت اتفاق نیفتاد.

در کامپیوتر به ایمیل هایی که در اون وقتا بین ما رد و بدل شده بود نگاه کردم. هفته ای دو سه تا ایمیل براشون می فرستادم و جواب ها همیشه منفی بود. بالاخره یه روزی به مرکزشون تلفن کردم و روش کارشون را پرسیدم. مطمئن شدم که امکان گم شدن طومار وجود نداشت.

اما اشکال کار در این بود که اون کسی که بسته سنگین پارچه ای را داوطلبانه به پست برده بود قبضی را به ما نشون نمی داد. حتی حاضر نبود بگه که  اون بسته را به کدوم شعبه پست برده. از نگرانی، روزی دو سه بار به وبسایت اون سازمان نگاه می کردم و از اینکه در آن لیست اسم بریزبین دیده نمیشد عصبانی می شدم. برلین بود، بارسلون بود، بیرمنگام هم بود ولی بریزبین نبود.

ایکاش بقیه شاکی ها هم مثل حسین مهربون بودن. اما یکی شون تهدید می کرد که اگه طومار پیدا نشه میره و از من شکایت می کنه. دانشجویی می گفت اگه اون طومار به دست وزارت اطلاعات بیفته توی فرودگاه تهران دستگیرش می کنن. مرد جا افتاده ای می گفت سپردن چیزی به اون اهمیت به یک دختر ناشناس احمقانه بوده، درست هم می گفت.

تا حالا حد اقل پنج بار کل داستان را برای حسین تعریف کرده ام ولی نظرش یک ذره هم عوض نشده.

براش توضیح داده ام که در اون روز یکشنبه، پارک کویینز را  باید تا ساعت چهار تمیز و تخلیه می کردیم. از ساعت یازده صبح چند صد نفر آمده بودن و طومار را امضا کرده بودن. بعضی ها قبل از راهپیمایی در خیابان های شهر و عده ای هم بعدش این کار را کردن. شش تا میز تاشو داشتیم و کل طاقه پارچه سبز رنگ را روشون پهن کرده بودیم. افراد صف می بستن و روی طومار اسما شون را می نوشتن و امضا می کردن، عده ای تاریخ یا چیزای دیگه ای هم می نوشتن.

تا یک ربع به چهار عصر، همه صندلی ها و دستگاه های صوتی و بنرها را به پشت وانت سعید منتقل کرده بودیم که سر و کله بوران پیدا شد. اصرار کرد که پُست کردن طومار را به او بسپاریم. زن جوان گفت که دیگران چندین روز زحمت کشیدن و او هم می خواست که مشارکت کوچکی داشته باشه. بهش گفتم که بار سنگینیه و هزینه پستش هم زیاد میشه، اما بوران قبول نکرد. طومار را برداشت و از ما دور شد.

دو سه روزی به آرامش گذشت تا اینکه نق زدن ها شروع شد. یکی می گفت که اسم واقعی او بوران نیست و لادن است. دیگری می گفت که چرا پس از یکشنبه بوران دیگه کمتر آفتابی میشه و در جلسه ای هم شرکت نمی کنه. یک هفته ای صبر کردم و بالاخره به او تلفن زدم تا قبض بسته ارسالی را بگیرم و هزینه ش را بپردازم. گفت قبض را گم کرده و هر وقت پیدا کرد خبر می ده. نگرانی ها هر روز بیشتر می شد و من جواب قانع کننده ای برای مردم نداشتم. کم کم خبر بازجویی از دانشجوهایی که برای تعطیلات به ایران رفته بودن پخش شد و احساس گناه من سنگین تر.

پس از گذشت سه هفته کُشنده، دور هم جمع شدیم تا راه حلی پیدا کنیم. نظر اکثریت این بود که مراجعه به پلیس عاقلانه ترین کاره. همین کار را کردیم. بارها از این و اون شنیده ام  که پلیس به خانه او رفته و یک چیزایی هم پرسیده  ولی هنوز نمیدونم که بوران با  آن طومار چه کرد؟ و چرا؟ احتمالا اونایی که یک چیزایی میدونن ترجیح دادن که فعلا چیزی نگن.

https://akhbar-rooz.com/?p=170196 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x