از وقتی که به یاد دارم، مقابل ساختمان شمارهی ۱۱۶ خیابان حافظ شمالی لاهیجان، درست مقابل «حلیم فروشی همت»، یک تابلوی نئونی با عبارات «دکتر بهمن مشفقی، دکتر در طب از دانشگاه تهران» دیده میشد. البته میدانم در طول چند دهه که آن تابلو مقابل مطب قرار داشت، چندین بار، شاید به دلیل نوشتههای انتقادی-اجتماعی دکتر مشفقی، به اشارهی بالادستیها شکسته شد و گویا در سالهای اخیر کلاً آنرا از جا درآوردهاند و دیگر اثری از آن دیده نمیشود.
دکتر بهمن مشفقی، متولد ۲۴ دی ماه سال ۱۳۱۶ در لاهیجان است. گرایشات سیاسی ملیخواهانه و همراهی با جنبش دکتر مصدق نزد او از دوران دانشآموزی در او وجود آمد و انگیزهای شد که جزو طرفداران نهضت ملی و عضو شاخهی دانشآموزی «حزب ایران» در لاهیجان بشود. «حزب ایران» با گزینش مرام «سوسیال دموکراسی» به عنوان خط و مشی سیاسی، پیرامون چهرههایی مانند مهندس احمد زیرکزاده، مهندس کاظم حسیبی و غلامعلی فریور از سال ۱۳۲۳ شکل گرفته بود و در اغلب شهرهای ایران دفتر و تشکیلات داشت و جریانات سیاسی، رقیب «حزب توده ایران» به شمار میرفت.
بهمن مشفقی، برای گرفتن دیپلم دورهی متوسطه، از لاهیجان به تهران رفت و موفق شد در «دبیرستان رازی» ثبتنام کند. از ایشان شنیدهام که در دوران دبیرستان و دانشگاه، بارها به محفل «خلیل ملکی» میرفته و طی معاشرتهای سیاسی با جوانان همسان خود، رفته رفته، به عنوان یک روشنفکر میهندوست و ضد استبدادی، فعالیتهای اجتماعیاش را پی میگرفته است. مشفقی به دلیل مبارزات دانشجویی یک بار در سال ۱۳۳۹ و بار دیگر -و طولانیتر-در سال ۱۳۴۰ دستگیر شد و در زندان «قزل قلعه»، دوران بازداشتش را گذراند. علیرغم این او توانست در سال ۱۳۴۶ از دانشکدهی پزشکی دانشگاه تهران فارغالتحصیل شود.
بهمن مشفقی، پیش از ورود به دانشگاه، یک سالی به لاهیجان برگشت و در دبیرستان«ایرانشهر»، در سال ۱۳۳۴، با کسی که در خاطراتش او را «صمیمیترین دوست دوران عمر» میداند، یعنی زندهیاد حسن ضیاءظریفی آشنا شد.
حسن ضیاء ظریفی، متولد ۱۳۱۸، در این دوران عضو «سازمان جوانان حزب توده ایران» بود و در سازماندهی اجتماعی و سیاسی جوانان لاهیجان نقش بارزی داشت. او در سن ۱۷ سالگی به دلیل همکاری در پخش نشریات حزبی دستگیر شد و چند روزی را در «زندان رشت» گذرانید. قابل تصور است، این قضیه بر روحیهی حساس و عاطفی او، به عنوان نوجوانی که تازه به عرصهی سیاسی پا گذاشته، تا چه اندازه اثرگذار و نازدودنی باشد.
مسیر سیاسی ضیاء ظریفی پس از ورود به «دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران» در سال ۱۳۳۸، از «حزب توده»، به عضویت در جبههی ملی دوم رسید که او را به عنوان یکی از رهبران جنبش دانشجویی مینمایاند. در تاریخ چپ معاصر ایران، او و بیژن جزنی را به عنوان دو روشنفکر مهم در پایهگذاری گروه اول مبارزین مسلحی که بعدتر به عنوان «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» شناخته شدند؛ میشناسند. البته به تعبیر پرویز نویدی که در دورهای با همبند و رفیق ضیاء ظریفی در زندان بود؛ آوازهی نام بیژن بر او فزونی یافته و به همین دلیل در تاریخ چپ ایران، کمتر به تئوریسین برجستهای مانند او، توجه یا پرداخته شده است.
«مشی مسلحانه»، یا به قول فداییها «نقد اجتماعی به میانجی سلاح»، در آن مقطع زیر داغ و درفش حکومت، به مثابهی پاسخِ «نه» بزرگی بود که برخی از سرآمدان نسل جوان آن دوره، به رخوت و بیعملی احزاب شناخته شده و قدیمی نشان میدادند. شماری از جانهای شیفته، عاشقانه بر آن استوار شدند تا بر حسب «روح زمان» و ملهم از سایر جنبشهای رهایی بخش آنزمانی؛ از ورای مرز خون و گلوله، با جامعهی سرکوب شده و به غایت فسرده، به گفتگو بنشینند و از «عشق و امید» بگویند تا در پویش آرمانهایی که امروز ارادهگرایانه و شاید دور از دسترس به نظر میرسند، تغییری در اوضاع و وضع موجود آن دوران پدید آورند.
هفتهی پیش، آقای دکتر مشفقی، تصویری را منتشر کرد که بر آن دستخط حسن ضیاءظریفی دیده میشود و گویا نزد ایشان به یادگار باقی مانده بود. از دکتر مشفقی خواستم که تصویر واضحتری را برایم بفرستد؛ که از روی لطف چنین کردند.
دکتر مشفقی، توضیح داد پیش از انقلاب، ۳۶ نامهی مفصل از رفیقش، حسن در دست داشت که بین آنها رد و بدل شده بود. به دلیل مخاطرات احتمالی، او نامهها را به امانت نزد فرد مطمئنی در چالوس میگذارد و بعد از انقلاب آنها را پس میگیرد. متأسفانه در سالهای اول انقلاب، عوامل حکومت جدید، طی تفتیش منزل ایشان، نامهها را مییابند و میبرند و دیگر نشانی از آنها یافت نمیشود. شاید روزی در آرشیو ادارهی اطلاعات لاهیجان، این نامههای ارزشمند، پیدا شوند و در دسترس پژوهشگران تاریخی قرار گیرند.
صفحهی مذکور را دکتر مشفقی، در کتابخانهی پُر و پیمانی که از سال ۱۳۲۸ تا امروز دارد؛ یافته که بر آن شعری به نام «عشق و امید» نوشته شده است. حسن ضیاء ظریفی در سن ۱۷ سالگی، احتمالاً کمی پس از جریان بازداشت در زندان رشت، این شعر را سروده بود.
این سروده، طبعاً و به فراخور سن و سال نویسنده، خامدستانه است؛ ولی روایتگرِ «روح شورشی» و جوینده و البته عاطفی و مردمگرای اوست. متن، قالب غزل دارد ولی چون وزن دوبیتی (مفاعیلُن مفاعیلُن فعولن) را برگزیده؛ فضای غزل کمتر احساس میشود. در ادبیات فارسی غزلهایی داریم که بر وزن دوبیتی سروده شدهاند؛ اما به نظر میرسد، ضیاء ظریفی جوان بیش از هر چیز، میخواسته که تلواسه و هیجانات پرشور اجتماعی خود و عشق به بهروزی مردم را به صورت منظوم و مقفا، دستکم به گوش دوستان و اطرافیانش، آن هم پس از تجربهی سنگین دستگیری، در ابتدای جوانی، رسانیده باشد.
نکتهی جالب توجه در این سروده، آشنایی نویسنده با علایم سجاوندی و نشانهگذاری و کاربست درست آنها در نگارش است که در آن زمان بدیع و جالب به نظر میرسد و بر ادبیخوانی دقیق او گواهی دارد.
حسن ضیاء ظریفی که فارغالتحصیل رشتهی حقوق دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران بود، در زندان کرمان برای متهمان عادی و برخی همبندیهایش، لوایح حقوقی مینگاشت. دفاعیههای محکم سیاسی او به صورت کتاب، با عنوان «به زبان قانون؛ بیژن جزنی و حسن ضیاء ظریفی در دادگاه نظامی» ، به کوشش و با توضیحات «ناصرمهاجر » و «مهرداد باباعلی»، در سال ۱۳۹۴ توسط انتشارات «آرش» منتشر شده است که از چیرگی او در امور حقوقی و قضایی، حکایت دارد.
حسن ضیاء ظریفی پس از دستگیری چند بار، با فواصل چند ساله به دلایل مختلف، بازجویی مجدد و به شدت شکنجه شد و علیرغم گرفتن حکم حبس ابد در دادگاه دوم که نظامی بود، در تاریخ ۲۹ فروردین ۱۳۵۴ به همراه رفیقش «بیژن جزنی»، و پنج فدایی دیگر و دو نفر از اعضای سازمان مجاهدین خلق، در تپههای اوین، توسط بازجوهای ساواک تیرباران شد و به قتل رسید تا نشان داده شود که: دیکتاتورها با «زبان قانون» سخن نمیگویند و حتی برای احکام قضایی خودشان، از پس شکنجه و توحش، اعتباری قائل نیستند.
شعر «عشق و امید» و تصویر دستخط حسن ضیاء ظریفی را در زیر میگذارم. به پیوست، دو عکس از منزل پدری او در لاهیجان، واقع در «محلهی گابنه» (جنب «مسجد اکبریه») را نیز گذاشتهام. به روایت دکتر مشفقی، پنجرهی بالایی، سمت چپ، متعلق به اتاق حسن بوده و آنها در آنجا به کتابخوانی میپرداختند که خاطراتی از آن دوران را در نوشتههای متعدد دکتر مشفقی، در کانال تلگرامیاش میتوان یافت.
یاد و خاطرهی حسن ضیاء ظریفی گرامی و سایهی دکتر بهمن مشفقی مستدام.
۱ مارس ۲۰۲۴
عشق و امید
حسن ضیاء ظریفی
دلم چون زورقِ بیبادبانه
میان بحرِاندوه سرگرانه
اگربهرِ نجاتش کس نیاید
دگر نتوانمش دید جاودانه
زخود فریادهایی برکشیدم
که تا شخصی کمک بر او رسانه
زدم فریادها بر آسمانها
که آب از بحر غم او را رهانه:
خداوندا چهکاری من نمایم
که تا او را رسانم برکرانه
چوکس بهرِ نجاتش چاره ننمود
دلم بیزار میشه از زمانه
دلم در یأس جانکاهی فرورفت
بزد گریه: گه کوچ از جهانه
ولی ناگاه میان موج و طوفان
دو دست آمد ورا یاری رسانه
نوشته روی آنها «عشق و امید»
دلم دارد از آنها این نشانه
۱۵/۱۱/۱۳۳۵