جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

موضع ضدفلسطینی آلمان ریشه در ضدکمونیسم دارد – ژاکوبن – لئاندروس فیشر، برگردان: فرهاد صفاری

یک کنفرانس خبری پس از آنکه پلیس یک رویداد همبستگی با فلسطین را در تاریخ ۱۳ آوریل ۲۰۲۴، در برلین، آلمان، بر هم زد (آدام بری)

هفته گذشته (۱۳ آوریل)، پلیس آلمان کنفرانس همبستگی با فلسطین را بر هم زد، آخرین مورد از یک سلسله اقدامات سرکوبگرانه. سرکوب فلسطینیان در فرهنگ سیاسی که رادیکالیسم چپ را محکوم و نسبت به راست افراطی اغماض می‌کند، ریشه دارد.

هاینریش بل در رمانی به نام “از دست دادن افتخار کاتارینا بلوم” در سال ۱۹۷۴، که یک سال بعد توسط ولکر شلندورف و مارگارته فون تروتا به فیلم تبدیل شد، یک زن جوان را توصیف می کند که توسط مطبوعاتی که حریم خصوصی او را نقض کرده و او را به دلیل ارتباط عاشقانه گذرا با یک سارق بانکی آنارشیست آزار می‌دادند، زندگی اش ویران می شود. خوانندگان و بینندگان در آن زمان این اثر را به‌عنوان استعاره‌ای برای فضای سیاسی غالب در جمهوری فدرال آلمان تفسیر کردند.

از درون جنبش دانشجویی کشور در اواخر دهه ۱۹۶۰، گروه‌های مسلح توطئه‌آمیزی مانند فراکسیون ارتش سرخ (RAF) و سلول‌های انقلابی (RZ)، شکل گرفت که شخصیت‌های کلیدی سیاسی و تجاری را ترور کرده و با بمب‌گذاری در تأسیسات نظامی آمریکا، هرج و مرج زیادی ایجاد کردند.

این گروه ها تحت تأثیر نظریه مبارزه چریکی آمریکای لاتین و چین، بر این باور بودند که اقدامات آن‌ها باعث خواهد شد دولت نقاب لیبرال خود را بردارد و امکان انقلاب اجتماعی فراهم شود.

آن‌ها در مورد بخش اول فرضیه خود کاملاً درست فکر می‌کردند، اما در مورد دوم به شدت اشتباه می‌کردند. در جریان تلاش برای ردیابی و خنثی کردن این گروه‌ها، آلمان غربی به واقع به یک دولت پلیسی استبدادی تبدیل شد، مرزهای Rechtsstaat— قانون حکمرانی— به طور مکرر نقض شد. با این حال، این اقدامات [دولت] به جای اینکه باعث انقلاب اجتماعی شوند، عمدتا توسط عموم مردم پذیرفته و باعث انزوای کامل چپ رادیکال، حتی آن بخش که به شدت با تاکتیک‌های تروریست‌ها مخالف بودند، شد.

در مطبوعات عامه پسند افرادی مانند اولریکه ماینهوف، گودرون انسلین و آندریاس بادر از RAF، به عنوان چهره هایی منفور، کودکان لوس طبقه متوسط که شهروندان بی‌گناه را می‌کشند و توسط روشنفکران بی عمل توجیه می شوند، تصویر شدند. [هاینریش] بل خود به کرات به یک Sympathisant – “هوادار” – ایدئولوژی و تاکتیک‌های RAF متهم شد و رمان او [“از دست دادن افتخار کاتارینا بلوم”] یک ادعانامه ضمنی علیه روش‌هایی بود که توسط Bild [بیلد]، روزنامه شایعه پرداز محافظه‌کار راست‌گرای بدنام آلمان، صورت می گرفت.

“هوادار”، بدترین برچسب در چشم نگهبانان گفتمان عمومی آلمان غربی در آن زمان بود، یک توهین که می توانست به از دست دادن شغل، فرصت‌های حرفه‌ای، و حتی ایزوله شدن اجتماعی بیانجامد. دستگیری بنیانگذاران RAF و مرگ آن‌ها در بازداشت در سال ۱۹۷۷، افول چپ رادیکال را تسریع کرد، زیرا رادیکال‌های سابق به حزب سبز پیوستند یا کاملاً از سیاست کناره‌گیری کردند.

دموکراسی میلیتانت

اما، آنچه امروز کمتر به یاد می‌آید این است که این اقدامات شدید توسط دموکرات‌ مسیحی ها اجرا نشدند— هرچند آن‌ها به شدت از آن‌ حمایت کردند— بلکه توسط دولت‌های به رهبری سوسیال دموکرات ها، ویلی برانت (۱۹۶۹–۱۹۷۴) و هلموت اشمیت (۱۹۷۴–۱۹۸۲) انجام شدند. دولت برانت – که امروزه به عنوان نماد نوسازی اجتماعی به یاد آورده می شود – در سال ۱۹۷۳ قانون معروف Radikalenerlass [ضد رادیکال ها] را تصویب کرد. این قانون افرادی را که دارای “دیدگاه‌های افراطی” بودند از خدمات عمومی محروم می کرد. این قانون بیشتر بر چپ رادیکال تأثیر گذاشت.

در مقایسه با راست محافظه‌کار، حزب سوسیال دموکرات (SPD) خود را بسیار بیشتر با جمهوری فدرال و تعریف آن به عنوان یک “دموکراسی میلیتانت” (wehrhafte Demokratie) همسو کرد. یعنی در مقایسه با مدل لیبرال آنگلوساکسون، دولت آلمان تعلیق برخی حقوق مدنی را، اگر به حفظ دموکراسی در بلندمدت خدمت کند، قابل اجرا می داند. دفتر حفاظت فدرال آلمان، سرویس اطلاعات داخلی کشور، فهرست‌های سالانه سازمان‌های تحت نظر را که به نظر آن تهدیدی برای “نظم دموکراتیک لیبرال پایه” است، تهیه می کند.

در میان آن‌هایی که تحت نظر هستند نه تنها سازمان‌های نئو-نازی، بلکه سازمان‌های اسلامیستی، دیگر “افراط‌گرایان خارجی” (عمدتا همدردان فلسطینی، کرد، تامیل یا دیگر جنبش‌ها) و عملاً هر سازمان چپ رادیکال مهمی وجود دارد. این به این معنا نیست که آلمان یک “دموکراسی غیرلیبرال” مانند مجارستان یا ترکیه است. دستگاه قضایی مستقل است و اخیراً نقشی متناقض ایفا کرده است، برخی تظاهرات طرفداران فلسطینی ها را ممنوع کرده، اما ممنوعیت‌های دیگر را به دلیل غیرقانونی بودن لغو کرده است. با این حال، در آلمان، به عنوان مثال در مقایسه با دولت بریتانیا، حق آزادی بیان تابع آنچه دولت آلمان آن را منافع بلندمدت “دموکراسی” می خواند، قرار می گیرد.

SPD (حزب سوسیال دموکرات آلمان) در مقایسه با راست محافظه‌کار، خود را بسیار بیشتر با جمهوری فدرال و تعریف آن به عنوان یک “دموکراسی میلیتانت” همسو کرد

مفهوم دموکراسی میلیتانت اولین بار به طور رسمی توسط دادگاه قانون اساسی آلمان غربی در سال ۱۹۵۲، در جریان ممنوعیت یک حزب نئو-نازی، تدوین شد. اما این مفهوم چهار سال بعد بار دیگر برای مشروعیت بخشیدن به ممنوعیت حزب کمونیست آلمان (KPD) مورد استفاده قرار گرفت. در واقع، در شرایطی که نازی‌های سابق عملاً هر گوشه‌ای از سیاست، رسانه‌ها و جامعه تجاری آلمان غربی را پر کرده بودند، نه راست افراطی که چپ رادیکال در نوک پیکان خشم دولت قرار گرفت.

دهه‌ها “دموکراسی میلیتانت” برای قطع همکاری “دولت عمیق” (Deep State) [نهادها و سازمان‌های درون دولت که به طور مستقل از دولت رسمی و اغلب بدون نظارت یا مسئولیت‌پذیری کافی عمل می‌کنند. از جمله شامل افسران اطلاعاتی و نظامیان بلندپایه] آلمان با میلیتانت‌های نئو-نازی کاری انجام نداده است. همانطور که پوشاندن پرونده سازمان تروریستی ناسیونالیستی ِ زیرزمینی (NSU) و کشتار مهاجران در دهه ۲۰۰۰ نشان می‌دهد، همانطور که افشاگری‌ها در مورد وجود سلول‌های نئو-نازی در نیروهای مسلح کشور نشان می‌دهد.

در زمان جنگ سرد، برابر کردن فاشیسم با استالینیسم مسئولیت جنایات نازی ها را به یک “توتالیتاریسم” انتزاعی تقلیل داد، در حالی که اتهام “افراط‌گرایی” را متوجه هر چالشی از سوی چپ کرد. امروزه، حزب نئوفاشیست آلترناتیو برای آلمان (AfD) می‌تواند با افتخار عضویت خود در جریان اصلی را اعلام کند، و گاه با حمایت نمایشی از فلسطینیان، چپ را به “افراط‌گرایی” و همچنین “ضدیهودیت” متهم کند.

اینکه راست محافظه‌کار با نیروی ضد-چپ “دموکراسی میلیتانت” همذات‌پنداری کند، به اندازه کافی واضح است. صفوف آن‌ها پر از نازی‌های سابق است، دموکرات‌ مسیحی ها عاشق دکترینی هستند که جمهوری فدرال را به عنوان یک گسست کامل از رژیم نازی معرفی می کند. اما چرا SPD اینقدر با این مفهوم همذات‌پنداری کرد، تا حدی که تبدیل دولت به یک دولت استبدادی را که نه فقط RAF بلکه تمام چپ رادیکال را هدف قرار داده بود، رهبری کرد؟

ضد کمونیسم سوسیال دموکراسی

بخشی از پاسخ، در تاریخ سوسیال دموکراسی آلمان نهفته است. در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، SPD یک حزب انقلابی بود. با این حال، فعالیت های آن برای گذار تدریجی به سوی سوسیالیسم از طریق اصلاحات تدریجی، منجر به تولد یک لایه محافظه‌کار از بوروکرات‌ها شد که نقش اصلی خود را داوری بین دولت و طبقه کارگر می‌دیدند.

این تحول، با استثنائات قابل توجهی مانند رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت، منجر به تسلیم حزب در برابر طبقه حاکم “خودی” در آغاز جنگ جهانی اول شد. پس از جنگ، رهبران سوسیال دموکرات مانند گوستاو نوسکه با پارامیلیتری‌های پروتوفاشیست [سازمان های نظامی پیش فاشیست] Freikorps همکاری کردند تا انقلاب سوسیالیستی را سرکوب کنند. SPD همچنان حزبی بود که وفاداری میلیون‌ها کارگر را با خود داشت. اما پافشاری آن بر پیشبرد منافع طبقه کارگر از طریق مسیرهایی که قابل کنترل باشد، [رفرم] باعث شد که به طور مؤثر در جبهه مخالف انقلاب قرار گیرد.

SPD سپس با جمهوری وایمار قویاً همذات‌پنداری کرد و نابودی نهایی سیستم وایمار و روی کار آمدن نازی‌ها در سال ۱۹۳۳ را به هر دو “افراط” – نازی‌ها و کمونیست‌ها – نسبت داد و آن ها را متهم کرد همزمان علیه اولین دموکراسی لیبرال آلمان فعالیت می کنند. ارزیابی فاجعه بار حزب کمونیست آلمان از SPD به عنوان “سوسیال فاشیسم” در آن زمان، که SPD را خطرناک‌تر از نازی‌ها می دانست، به این تز اعتبار بخشید. اما این ارزیابی فاجعه بار؛ SPD را از مسئولیت خود تبرئه نمی‌کند.

سوسیال دموکرات ها نیز مانند حزب کمونیست آلمان، ایجاد جبهه متحد علیه آدولف هیتلر را رد کردند. علاوه بر این، از استبداد رو به رشد جمهوری وایمار در سال‌های آخر آن حمایت کردند. جمهوری وایمار به طور مؤثری زمینه را برای به قدرت رسیدن نازی ها فراهم کرد. SPD تا جایی پیش رفت که در سال ۱۹۳۲ از انتخاب مارشال راست‌گرا، پاول فون هیندنبورگ به عنوان رئیس جمهور، به ظاهر برای متوقف کردن هیتلر، حمایت کرد. این ادعا که دموکراسی توسط “هر دو افراط” تضعیف شده و نیازمند “دموکراسی میلیتانت” است، به طور تاریخی و ناخواسته به نقش فاجعه‌بار SPD در تسهیل بر آمدن فاشیسم کمک کرده است.

SPD از استبداد رو به رشد جمهوری وایمار در سال‌های آخر آن که به طور مؤثری شرایط را برای برآمد نازی ها فراهم آورد، حمایت کرد


پس از جنگ جهانی دوم، تجربه ادغام اجباری بین KPD و SPD در منطقه اشغالی شوروی [آلمان شرقی]، ضد کمونیسم SPD را تقویت کرد. کورت شوماخر رهبر پس از جنگ SPD، کمونیست‌ها را “نازی‌های سرخ” نامید. SPD دهه ۱۹۵۰ هنوز به مارکسیسم پایبند بود و با ادغام جمهوری فدرال در ناتو مخالفت کرد.

با این حال، تا اوایل دهه ۱۹۶۰، حزب مارکسیسم را کنار گذاشت و به آتلانتیسیسم روی آورد. ‘دموکراسی میلیتانت’ در داخل به ضدکمونیسم میلیتانت در خارج فرا رویید. به عنوان مثال، در سال ۱۹۷۳، SPD در ایجاد حزب سوسیالیستی پرتغال – که در یک میخانه کوچک در شهر کوچک بد مونسترایفل تأسیس شد – نقش کلیدی داشت. تاسیس این حزب نقش اساسی در تضعیف حزب کمونیست پرتغال و منحرف کردن انقلاب گل سرخ ۱۹۷۴ به مسیرهای “ایمن” پارلمانی ایفا کرد.

مهم است تأکید کنیم تمام این تغییرات راست‌گرایانه با هدف خیانت به کارگران و انقلاب جهانی صورت نمی گرفت. حزب سوسیال دموکرات آلمان (SPD)، دولت آلمان را به عنوان بخشی از خود می‌دید و اعتقاد داشت می‌تواند منافع طبقه کارگر را از طریق اجرای سیاست‌هایی که بر بازتوزیع ثروت تمرکز دارند، و نیاز به سرمایه داری قوی (غرب) آلمان دارد، تامین کند.

این اصلاح طلبی به طور ذاتی شامل تلاش‌هایی برای تصاحب و ادغام ایدئولوژی رسمی دولتی در هویت و سیاست‌های حزب می‌شدند. حتی در اواخر قرن نوزدهم، در طی دوره انقلابی حزب، رهبر SPD، ویلهلم لیبکنشت، می‌توانست به طور مغرورانه اعلام کند سوسیال دموکرات‌ها “هزار بار میهن‌پرست‌تر” از طبقه حاکم هستند.

در دهه ۱۹۷۰، چنین اصلاح‌طلبی ای منجر به اصلاحات اجتماعی، مانند تسهیل دسترسی به آموزش عالی برای جوانان طبقه کارگر، شد که به نفع میلیون‌ها کارگر بود. یا فاصله گرفتن جمهوری فدرال از ایالات متحده تحت عنوان سیاست «نگاه به شرق»، که به گسترش همکاری با کشورهای بلوک شرق و بهره بردن شرکت‌های آلمان غربی از گاز طبیعی ارزان شوروی نظر داشت. اما این سیاست همچنین به این معنا بود که SPD به اعمال یک مشت آهنین علیه نیروهایی در جامعه که می‌خواستند فراتر از اصلاحات ساده بروند و همچنین به سیاست‌های نژادپرستانه و چسبیدن به مفهوم نژادی شهروندی آلمانی، ادامه دهد.

SPD به طور همیشگی به نئولیبرالیسم پیوست و به سایه ای از گذشته خود تبدیل شد. اما اولاف شولتز از نظر کاریزماتیک مثل برانت یا اشمیت نیست و حزب با ناتوانی به افزایش موقعیت AfD در نظرسنجی ها نگاه می‌کند.

بازتاب پایبندی SPD به “دموکراسی میلیتانت” هنوز دیده می شود و – همراه با سبزها – هر جا که ممکن باشد به احزاب راست و راست افراطی در سرکوب همبستگی با مردم غزه ملحق می‌شود، این سیاست ظاهراً به دلیل حس مسئولیت در جنایات گذشته آلمان علیه یهودیان و تعهد همرمان به “باز بودن” و “دموکراسی.” صورت می گیرد.

آلمانی‌های امروزی باید بتوانند هویت ملی خود را بدون تأثیرپذیری مداوم از گذشته‌ی تاریخی‌شان شکل دهند

برچسب “یهودی ستیزی متمرکز بر اسرائیل” یا “یهودی ستیزی چپ” تبدیل به سلاح انتخابی نهادهای آلمانی برای ساکت کردن منتقدان جنایات جنگی اسرائیل و همکاری‌های به خوبی مستند شده دولت آلمان با این جنایات شده است. به تازگی، فیلسوف و متفکر انتقادی، نانسی فریزر نامه‌ای از رئیس دانشگاه کلن، جویبراتو موکرجی— یک عضو SPD با اصلیت هندی – منتشر کرد که او را از تصمیم دانشگاه برای لغو کنفرانس برنامه‌ریزی شده اش در این دانشگاه مطلع می‌کرد، دلیل این محرومیت امضای فریزر در یک درخواست همبستگی با فلسطین بود.

این حادثه به فهرست طولانی لغو دعوت‌ها، جوایز و بودجه‌های اعطایی به دانشمندان و هنرمندان برای حمایت آنها از حقوق فلسطینی‌ها افزوده شده است. فهرست طولانی‌ است، با تعداد بزرگی از نام‌ها در آن، مانند خود فریزر، یعنی دانشمند برجسته‌ی یهودی، که این توجیه که ضد فلسطینی گری کنونی آلمان به خاطر حس گناه برای هولوکاست است، را رد می کند. بسیاری در خارج از آلمان از سرعت «ملی» شدن [ناسیونالیستی شدن] گفتمان آلمانی متعجب شده‌اند. دانشگاهیان آلمانی، که بسیاری از آنها در مورد نسل‌کشی در غزه سکوت کرده‌اند، به تدریج خطرات انزوای این گفتمان از عرصه جهانی تفکر انتقادی را درک می کنند.

همانطور که گفتمان آلمانی غربی در دهه ۱۹۷۰ روشنفکران چپ را به عنوان پدران معنوی تروریسم RAF مورد سرزنش قرار داد، گفتمان معاصر آلمانی نیز هرگز از حمله به “نظریه پسااستعماری” یا اشخاصی مانند جودیت باتلر به عنوان مدافعان فکری “ترور حماس” دست نمی‌کشد. در حالی که فیلسوف لیبرال یورگن هابرماس در سال ۱۹۶۷ دانشجویان چپ را به عنوان “فاشیست‌های چپ” متهم کرد، امروزه رسانه‌های اصلی آلمان در مورد “یهودی ستیزی چپ”، در دانشگاه های آلمان به دلیل رشد ابتکارات همبستگی با فلسطین، هشدار می‌دهند.

برچسب ‘یهودی ستیزی متمرکز بر اسرائیل’ یا ‘یهودی ستیزی چپ’ تبدیل به سلاح انتخابی نهادهای آلمانی برای ساکت کردن منتقدان جنایات جنگی اسرائیل شده است


گفتمان آلمانی که روزی گستره ای از دیدگاه و تحلیل های بین المللی را شامل می شد، اکنون به سوی یک ملی گرایی جهت یافته و مورد انتقاد دانشمندان و روزنامه نگاران قرار گرفته است. گفتمان «یهودی ستیزی» به صورت ساختگی و به منظور پیشبرد اهداف ملی‌گرایانه در داخل آلمان مورد استفاده قرار می گیرد.

از یک طرف، این پروژه در برابر نفوذ ایده‌های جدید (به طور عمده در دانشگاه‌های انگلیسی‌زبان) که تلاش می‌کنند روابط بین استعمار اروپایی و هولوکاست را نشان دهند و به طور کلی “از استعمارزدایی” [در اینجا به معنای بازاندایشی] در دانش های بدیهی و بدون چالش، به درون گفتمان آلمانی مقاومت می‌کند. از طرف دیگر، درصدد حل مشکل تنوع فزاینده جامعه و سیاست آلمان پس از به اصطلاح “تابستان مهاجرت” در سال ۲۰۱۵ که بسیار ملموس‌ شده است می باشد. بر اساس این گفتمان تنها کسانی که گناه هولوکاست و بر اساس آن حمایت بی‌چون و چرا از اسرائیل را می پذیرند، می‌توانند به عنوان “آلمانی‌های واقعی” در نظر گرفته شوند.

این توضیحات قطعاً در بسیاری از موارد بسیار صحیح هستند. اما پیچیدگی های وجود دارد که در نتیجه آن آلمانی‌ها به طور پرخاشگرانه یهودیان منتقد اسرائیل را به “یهودی ستیزی” متهم می‌کنند. خیلی آسان خواهد بود به این نتیجه غلط برسیم که فرهنگ آلمانی به طور استثنایی ناسیونالیستی و ملی گرا است و باید بیشتر شبیه [فرهنگ] ایالات متحده یا بریتانیا شود.

از یک طرف، اکثریت قاطع آلمانی‌ها با نگرش‌های مردمی که تفاوت چندانی با سایر کشورهای اروپایی ندارد، در قبال رفتار اسرائیل در نوار غزه موضع انتقادی دارند. ایالات متحده نیز کشوری است که بیشترین حمایت را از اسرائیل انجام می دهد. از طرف دیگر، نژادپرستی تحت حمایت دولت و سرکوب پلیسی در همه جا پاسخ دولت‌های غربی به خشم مردمی نسبت به سیاست‌های نسل‌کشی اسرائیل علیه فلسطینی‌ها بوده است. پس چه چیزی باعث شده نهادهای دولتی آلمان به این صورت افراطی با مواضع افراطی راست‌گرایانه صهیونیستی هم‌راستا شوند؟

یهودی ستیزی، یهودی دوستی، و ضدکمونیسم

از زمان اتحاد ملی در اواخر قرن نوزدهم، نخبگان آلمانی رابطه پیچیده‌ای – کمی- با یهودیان کشور خود داشته‌اند. برخلاف فرانسه، که انقلاب حقوق مدنی کامل را به یهودیان اعطا کرد، آزادی سیاسی یهودیان آلمانی فرایندی طولانی بود. برابری قانونی تنها در سال ۱۸۷۱ حاصل شد.

حتی آن زمان، در حالی که یهودیان به طور کلی از نظر اقتصادی موفق بودند، با محدودیت‌های بسیاری روبرو شدند. یهودی ستیزی یک ایدئولوژی بنیادین بسیاری از نهادهای قدرتمند بود، از جمله کلیسای پروتستان وابسته به دولت، دانشگاه‌های آلمان، یا طبقه مالکین زمین (Junker). سرمایه‌داری آلمان مانند بریتانیا یا فرانسه، به دلیل انقلابی که قدرت را به بورژوازی داد، بنیان گذاشته نشد، بلکه توسط دولت استبدادی ایجاد شد.

گستردگی یهودی ستیزی در فرهنگ آلمانی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، نازی‌ها را با یک انبار مهمات گفتمانی آماده مجهز کرد، در این گفتمان یهودیان به عنوان مقصرین همه بدبختی‌های اجتماعی دیده می شدند، و باید از حوزه اجتماعی حذف، و در نهایت در هولوکاست از بین نی رفتند.

اصولی‌ترین مخالفت با این یهودی ستیزی نه از سوی لیبرال‌های آلمانی بلکه از سوی جنبش کارگران، که در آن یهودیان موقعیت‌هایی به عنوان متفکران کلیدی و حتی رهبران آن داشتند، صورت گرفت. گفته معروف آگوست ببل درباره یهودی ستیزی به عنوان “سوسیالیسم احمق‌ها” نه به عنوان محکومیت اخلاقی نفرت از یهودیان، بلکه به عنوان یک اصل راهنمای استراتژیک با تأکید بر ناسازگاری بنیادین بین یهودی ستیزی و منافع طبقه کارگر، فهمیده می شد.

یهودی ستیزی عمدتاً در طبقات متوسط ریشه داشت که نابودی آن‌ها پس از سقوط وال استریت در سال ۱۹۲۹، رشد حزب نازی را تسریع کرد. در همان زمان، گفتمان ضد-سوسیالیستی و ضد یهودی تمایل به ادغام داشتند، سمبل این گفتمان برابر دانستن “یهودی-بلشویسم”، نسل‌کشی یهودیان و جنگ هیتلر علیه اتحاد جماهیر شوروی را موجب شد.

پایان جنگ جهانی دوم، تقسیم آلمان، و از بین رفتن عملی یهودیان آلمانی، چه از طریق مهاجرت یا نابودی، نگرش سیستم آلمان به یهودیان را بازسازی کرد. توافق ۱۹۵۲ لوکزامبورگ بین آلمان غربی و اسرائیل – که آلمان کمک‌های مالی سخاوتمندانه‌ای به اسرائیل به عنوان “جبران خسارت” هولوکاست تقبل کرد، به منظور جلب نظر صهیونیسم بود و هدف عمده آن بازگرداندن آلمان غربی به زحمت از نازی‌ها پاکسازی شده به اتحادیه تحت رهبری ایالات متحده.

در حالی که یهودی ستیزی پراکنده در سطح اجتماعی، یهودیان را به طور منفی با اسرائیل برابر می کرد، رهبران محافظه‌کار، مانند صدراعظم کنراد آدناوئر و نخست‌وزیر بایرن، فرانتس یوزف اشتراوس، به تدریج اسرائیل را روی سر می گذاشتند. تمایل ایالات متحده به تنش‌زدایی پس از بحران دوگانه سوئز/ مجارستان ۱۹۵۶، که در آن دوایت دی. آیزنهاور به حمله انگلیسی-فرانسوی-اسرائیلی به مصر خاتمه داد و همزمان به طور ضمنی حوزه نفوذ شوروی در اروپای شرقی را پذیرفت، محافظه‌کاران آلمانی را دنباله رو اسرائیل به عنوان بخشی از جنگ ضد کمونیستی جهانی ساخت.

این سیاست توسط SPD نیز هر چند از نقطه شروع متفاوتی، پذیرفته شد. اتحادیه بین الملل سوسیالیست ها از اسرائیل پشتیبانی کرد و به طور ایدئولوژیک صهیونیسم ِ”سوسیالیستی” حاکم Mapai، [“حزب کارگران ارض اسرائیل” و بعدتر یکی از تشکیل دهندگان حزب کارگر اسرائیل] را، به عنوان راه سوم بین سرمایه‌داری و سوسیالیسم دولتی پذیرفت. SPD به طور صریح از توافق لوکزامبورگ پشتیبانی کرد، در حالی که محافظه‌کاران در پذیرش آن تردید داشتند.

تنها ملاحظات اخلاقی نبود که سوسیال دموکرات ها را به حمایت از توافق لوکزامبورگ رهنمون کرد. SPD در آن زمان کاملا ملی‌گرا بود. مخالفت آن با ناتو نه از اصول ضدامپریالیستی بلکه از آن جا ناشی می‌شد که چرخش آدناوئر به غرب، آلمان غربی را به طور فزاینده‌ای به جامعه غربی نزدیک‌تر و از قلمروهای سنتی خود در آلمان شرقی جدا می‌ساخت. SPD به یک “صفحه تمیز” برای تعریف خود از ملی‌گرایی آلمانی نیاز داشت.

بنابراین، پیش برد ضدیت با یهودیان و ضدیت با کمونیسم به طور همزمان با یک رابطه به همان اندازه پروژکتیو بین یهودی دوستی و ضدیت همزمان با کمونیسم جایگزین شد. در این رابطه فرض بر این بود که یهودیان هرگز بخشی از بدنه ملی نخواهند شد زیرا “وطن واقعی” آن‌ها اسرائیل است و نه آلمان.

همسان سازی بین ضدسامی گری و ضد کمونیسم با یک رابطه به همان اندازه پروژکتیو بین فیلوسمیتیسم و ضد کمونیسم جایگزین شد

این یک کلیشه در آلمان امروز است که ادعا می‌کند چپ رادیکال آلمان غربی به دلیل حمایت آن از آزادی فلسطین،یهودی ستیز است. داستان تروریست‌های RZ [سلول های انقلابی] که مسافران یهودی را از مسافران غیریهودی در هنگام هواپیماربایی در انتبه در سال ۱۹۷۶ جدا کردند، همیشه به عنوان نمونه‌ای از سقوط اخلاقی چپ به نقطه صفر پس از ۱۹۶۸ مورد استناد قرار می گیرد.

با این حال، چندین مسئله در این روایت وجود دارد.

در زمینه‌ای که یهودیان به طور مثبتی با اسرائیل یکی گرفته می شدند، کاملاً محتمل است برای بسیاری از افراد درون چپ رادیکال، شناسایی مشتاقانه سازمان آزادی‌بخش فلسطین (PLO) روشی برای فرار از احساس گناه نسلی از جنایات نازی ها بوده باشد. یهودی ستیزی مانند هر نوع دیگری از نژادپرستی، یک پدیده اجتماعی است که می‌تواند افرادی را که دیدگاه‌های پیشرفته دارند نیز آلوده کند.

با این حال، چپ رادیکال آلمان غربی تنها از RAF و RZ تشکیل نشده بود. بلکه شامل بسیاری از مائوئیست‌ها، تروتسکیست‌ها، کمونیست‌های ارتدوکس و حتی جوانان سوسیالیست نیز می‌شد، که هر چند به شدت از فلسطینی‌ها حمایت می‌کردند (گرچه به طور بی‌طرفانه) با تاکتیک‌های جنگ چریک شهری مخالفت‌های جدی داشتند. تنها دلیلی که مدعیان (بسیاری از آن ها چپ های سابق هستند) برای یهوی ستیزی چپ رادیکال ارائه می‌دهند، ضدصهیونیسم چپ است، که از جمله در حمایت از اهدافی مانند یک “دولت دموکراتیک سکولار برای یهودیان، مسلمانان و مسیحیان” که “حق وجودی اسرائیل” را انکار می‌کند، بیان می‌شود.

به سوی “ضد فاشیسم احمق‌ها”

تا اواخر دهه ۱۹۷۰، هولوکاست به عنوان یک موضوع مرکزی در سیاست آلمان غربی مطرح نبود. با این حال، حمایت از اسرائیل اغلب با استناد به مسئولیت تاریخی آلمان در هولوکاست توجیه می‌شد. اما در پس زمینه این حمایت از اسرائیل، همان ضد کمونیسم نهفته بود و برخی اختلاف ها هم وجود داشت.

دولت‌های به رهبری SPD در دهه ۱۹۷۰، در حالی که به شدت از دولت صهیونیستی حمایت می‌کردند، با این حال به سمت جهان عرب هم گرایش داشتند، زیرا امکان معاملات سودآور انرژی و تسلیحاتی با کشورهای عربی وجود داشت. این گرایش شامل تماس‌ با PLO و به رسمیت شناختن حق تعیین سرنوشت فلسطینی‌ها نیز می‌شد.

اما آگاهی رو به رشد از یهودکشی در ایالات متحده، از طریق سریال‌های تلویزیونی مانند Holocaust به آلمان هم سرایت کرد. در حالی که جنایت علیه یهودیان به طور گسترده‌ای به رسمیت شناخته شد، هر دو جریان محافظه‌کار و سوسیال دموکرات‌، به دلایل مختلف، مسئولیت انحصاری این جنایات را به هسته داخلی حلقه هیتلر نسبت دادند. پس از ۱۹۶۸، تنها چپ رادیکال مسائل پیچیده ادامه فاشیسم در جمهوری فدرال را مطرح کرد. بنابر این پرسش هایی در مورد مسئولیت آلمان‌های عادی نیز مطرح شد.

در همان زمان، محافظه‌کاران آلمانی پروژه بازسازی ملی‌گرایی آلمانی، پس‌گرفتن دستاوردهای اجتماعی ۱۹۶۸ و افزایش استقلال در امور خارجی را شروع کردند. صدراعظم هلموت کهل در سال ۱۹۸۴ در کنست اسرائیل از “خوشبختی متولد شدن دیرهنگام” سخن گفت و این را به این معنا دانست که نسل‌های جوان‌تر مانند خود او توسط گذشته نازی آلوده نشده‌اند و کمتر در این زمینه مسئولیتی دارند. در سال ۱۹۸۵، کهل و رونالد ریگان به طور مشترک از یک گورستان در شهر کوچک بیتبورگ بازدید کردند، جایی که اعضای وافن-اس‌اس نیز دفن شده بودند.

دو سال بعد، Historikerstreit – “جنگ تاریخ‌دانان” – به صورت آشکار به بازنگری مواضع آلمان و نارضایتی‌ از این مواضع پرداخت. تاریخ‌دان ارنست نولته بحث را به جایی رساند که هولوکاست را به عنوان یک اقدام “پیشگیرانه” در برابر فجایع بلشویسم توصیف کرد.

تنها چپ رادیکال پس از ۱۹۶۸ آماده بود مسائل دشوار در مورد ادامه فاشیسم درون جمهوری فدرال را مطرح کند


هابرماس به درستی بازنگری و نئو-ملی‌گرایی نولته را مورد حمله قرار داد، در حالی که یک مفهوم غیرقومی از “وطن‌پرستی قانون اساسی” را ترویج می‌کرد. هابرماس بر این باور بود که هولوکاست نباید به عنوان یک پدیده قابل مقایسه با سایر بحران‌ها و جنایات تاریخی مانند کودتاها، استعمار و امپریالیسم دیده شود، زیرا دارای خصوصیات منحصر به فرد و فاجعه‌بار خاص خود است. او با جدا کردن هولوکاست از “دینامیک‌های گسترده‌تر بحران سرمایه‌داری، کودتا، استعمار و امپریالیسم”، در واقع مسیری را هموار کرد که زمینه را برای فضای امروزی سانسور ضد فلسطینی فراهم کرد.

Historikerstreit از طریق همگرایی بین بازیگران سیاسی مختلف حل شد. رادیکال‌های سابق تبدیل به لیبرال‌ها شده، از طریق حزب سبزها، خود را درون دولت و ایدئولوژی‌های آلمانی سازماندهی کردند، دقیقاً مانند سوسیال دموکرات‌های یک قرن پیش. از طرف دیگر، محدودیت‌های پروژه محافظه کارانه در آلمان پس از جنگ، مشخص شد. هر نوع ابراز قدرت آلمانی، به ویژه پس از ادغام مجدد، باید با احتیاط پیش رفته و در چارچوب یکپارچگی اروپایی انجام شود.

خاطرات هولوکاست و تاریخ آن‌ توسط آلمان‌ها؛ به جای اینکه منبع شرم باشد، به منبعی از افتخار تبدیل شد. این افتخار در نهایت توسط انگلا مرکل در سال ۲۰۰۸ با قرار دادن “امنیت اسرائیل” به عنوان بخشی از Staatsräson (علت وجودی) آلمان، ایده‌ای که تعهد آلمان به اسرائیل را بر هر امر دیگری از جمله حقوق بشر و قانون بین‌الملل، برتر می داند، فورمول بندی شد.

تثبیت این ایدئولوژی جدید تاثیرات فاجعه باری بر همبستگی با فلسطین در آلمان داشت. اگر هولوکاست فراتر از تاریخ است و اگر دولت اسرائیل از هولوکاست ناشی شده، پس هر سؤالی در مورد “حق وجودی اعلام شده” اسرائیل به این معنا خواهد که منقدان با نو محافظه‌کاران آلمانی هم‌جهت شده اند. جریان حاشیه‌ای Antideutsch (آنتی دویچ) درون چپ پس از ادغام آلمان، این نتیجه‌گیری را به افراط رساند و از جنگ‌های جورج دبلیو بوش در اوایل دهه ۲۰۰۰ به عنوان جنگ های صلیبی‌ علیه “اسلاموفاشیسم” حمایت کرد.

اما نه تنها Antideutsche؛ طیف گسترده‌ای از جریان اصلی سوسیال دموکرات و سبز چیزی را که فقط می‌توان به عنوان “ضد فاشیسم احمق‌ها” توصیف کرد، پذیرفته‌اند، چیزی که فاقد هر محتوای طبقاتی و مایل به برابر کردن هر دو “افراط”، یک راست افراطی خشونت‌آمیز و رادیکال با چپ طبقه‌محور و حامی فلسطین است.

نیاز به چپ طبقه‌محور

چگونگی تنیدگی نگرش ضد چپ با طرفداری از صهیونیست میلیتانت در طی فرآیند نهادینه‌شدن حزب چپ (Die Linke) در اواخر دهه ۲۰۰۰ و اوایل دهه ۲۰۱۰ در سیستم سیاسی آلمان آشکار شد.

حزب چپ به عنوان یک تهدید برای سیستم موجود محسوب شده است. از این رو، سیستم با برچسب یهودی ستیزی به طور استراتژیک جناح های رادیکال‌تر این حزب را تضعیف کرده است. این تلاش‌ها موفق بودند، همانطور که چند سال بعد در مورد حزب کارگر جرمی کوربین نیز اتفاق افتاد.

جناح رادیکال Die Linke (حزب چپ) در حزبی که به سمت لیبرالیسم اجتماعی حرکت می کند، به طور طولانی فرسوده شده است، آنچه سیستم را نگران می کند، نه فقط همبستگی فعال برخی اعضای حزب چپ با فلسطینیان بلکه موضع ضد نئولیبرالی و ضد نظامی‌گری آن بود. در این زمینه، مارکسیست اسرائیلی، موشه زوکرمن، به درستی اتهام یهودی ستیزی را به عنوان یک “ابزار سلطه” (Herrschaftsinstrument) توصیف کرد.

امروز اتهام یهودی ستیزی در آلمان به طور صریح ابزار مبارزه با چپ است، زیرا علیه بخش وسیعی از طبقه کارگر که منشاء عربی یا ترکیه‌ای دارند، به کار گرفته می شود و ذاتاً تفرقه‌انگیز است. یک “اتحاد مقدس” از کارگران آلمانی با رؤسای آن‌ها و دولت را در برابر “افراطیون وارداتی” ترویج می‌کند. از طرف دیگر، اتهام “یهودی ستیزی چپ” علیه چپ رادیکال، یادآور دوران تاریک “سال‌های سرب” دهه ۱۹۷۰ در سرکوب چپ هاست.

هر چقدر که از بیرون عجیب به نظر برسد، بسیاری از کسانی که پشت سانسور صداهای موافق فلسطین و از جمله بسیاری از یهودیان مدافع فلسطین، قرار دارند، صادقانه باور دارند اقدامات آن‌ها به دفاع از دموکراسی و مقابله با راست رو به رشد کمک می‌کند. اما همانطور که “وطن‌پرستی” SPD در پذیرش امپریالیسم آلمانی در ۱۹۱۴ یا دفاع آن از جمهوری وایمار در برابر هر دو “افراط”، به برآمدن نازی‌ها کمک کرد، و همانطور که “دموکراسی میلیتانت” دهه ۱۹۷۰ به شکست چپ رادیکال و هموار کردن راه برای نئوکنسرواتیسم کهل کمک کرد، “مخالفت با یهودی ستیزی” لیبرال‌ها، سبزها، و سوسیال دموکرات‌های امروزی، به جای جلوگیری از راست، به آن‌ها مشروعیت بیشتری می‌بخشد.

مهم است که این واقعیت‌ها را به خاطر داشته باشیم. در شرایط رکود اقتصادی و نظامی‌گری رو به رشد، به ویژه پس از حمله روسیه به اوکراین در سال ۲۰۲۲، آلمان تافته جدا بافته نیست، بلکه شدیدترین نمونه بحران هژمونی لیبرال و تمایل لیبرال‌ها در سراسر جهان برای اغماض به نژادپرستی و سرکوب پلیسی علیه جنبش همبستگی با فلسطین است، عناصری که به طور ناخواسته یک راست نئوفاشیست را تقویت می‌کنند.

آنچه می‌تواند جلوی وضعیت جاری را بگیرد، نه باز شدن درهای دانشگاه‌های آلمان بر روی گفتمان لیبرال انگلیسی‌زبان، بلکه یک چپ طبقه‌محور و بین‌الملل‌گراست که قادر باشد در برابر نظامی‌گری، چه در غزه، اوکراین یا جاهای دیگر، ایستادگی کند.

منبع: ژاکوبن – لئاندروس فیشر – برگردان برای اخبار روز: فرهاد صفاری

https://akhbar-rooz.com/?p=238664 لينک کوتاه

3.4 5 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x