سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

یادی از ذکریا عدالتی (رشید) در سی سالگی فقدان دردناک وی- احد واحدی

ذکریا عدالتی از جمله هواداران جنبش فدایی در تبریز بود، کسانی که او را می شناختند برایش آینده ای پرماجرا و قهرمانانه پیش بینی می کردند. زمانی من او را شناختم که کودکی بیش نبود، حدود ده، دوازده ساله، زرنگ، کارآ، فعال، مهربان، فداکار که برای ارتقاء فهم سیاسی خود و جامعه همواره خود را به آب و آتش می زد، کتاب می خواند، معلومات خود را در حیطه مسائل سیاسی – اجتماعی بالا می برد، اعلامیه پخش می کرد، کتابفروشی (کنار خیابان) می کرد، در بساط اش کتابهای سیاسی آن روزگار را که به «کتابهای جلد سفید» معروف بودند به معرض فروش می گذاشت. او که در یک خانواده کم درآمد بزرگ شده بود، طعم فقر و نداری را چشیده و بعلت وضعیت اقتصادی نامناسب خانواده، از کودکی به کارهای مختلف پرداخته بود. مدرسه می رفت و حتی دوره ای هم مدرسه را کنار گذاشته بود. به کارهایی نظیر فروش کتاب، کفاشی و کار در مرغداری پرداخته بود و به این ترتیب همراه با بالا بردن سواد و فهم سیاسی، در زندگی اجتماعی نیز، تجربه ها اندوخته بود.

بعدها در جلسات کارگری سازمان که بطور هفتگی در سالن آمفی تئاتر دانشکده پزشگی دانشگاه تبریز برگزار می شد مرتبا شرکت می کرد. بعد از انقلاب در تشکیلات سازمان چریکهای فدایی خلق ایران بعنوان عضو جوان (پیشگام مدرسه) سازماندهی شد و با خیل عظیمی از بچه های سیاسی در سنین متفاوت دوستی برقرار می کرد. او بچه فعالی بود حتی در دوره ای که به همت پیشکسوتان تئاتر تبریز چون زنده یاد محمود قبه زرین داستان‌هایی از زنده یاد صمد بهرنگی به شکل نمایشنامه نوشته شده و اجرا می گردید، به ایفای نقش پرداخت. خلاصه ذکریا را خیلی از فعالین سیاسی تبریز می شناختند. با من نیز دوستی داشت. اولین آشنایی ما به روزهای پر تلاطم قبل از انقلاب و به پاییز سال ۱۳۵۷ برمی گشت. بعلت آنکه من آنروزها با یکی از دوستانم در بازارچه مستقیمی بغل بازارچه کتاب تبریز، «کتابفروشی صابر» را داشتم، رابطه مداوم و زیادی با من داشت. اکثر کتابهایش را از ما می گرفت، در هر دوره آمدن کتاب تازه که هفته ای دو بار بود و من تازه به تازه خود از تهران خریده و می آوردم، کتابها آنقدر تازه و به روز بود که اکثراً از چاپخانه تحویل می گرفتم؛ ذکریا را هفته ای دوبار می دیدم که با چهره خندان و با روحیه ای بالا در حال حمل و فروش کتاب بود. راستش من کتابهای خریداری شده را با همان تخفیفی که می خریدم یکی به ذکریا و یکی هم به چند معلم دبیرستان خود که بوسیله آنها سیاسی شده بودم، حتی بدون احتساب هزینه های وارده، می فروختم. نشان به این نشان که از ذکریا حتی پول کتابها را موقع تحویل دادن کتاب دریافت نمی کردم و قرارمان این بود که بعد از فروش پرداخت کند.

بدین ترتیب من با ذکریا رابطه زیادی داشتم. به اینها باید برنامهء کوهنوردی هفتگی را هم اضافه کرد که اکثرا شرکت داشت. همه دوستان من ذکریا را دوست داشتند و برایش زندگی و آیندهء خارق العاده ای پیش بینی و آرزو می کردند. زندگی ادامه داشت تا اینکه سال ۶۲ رسید و ما همگی از تبریز کنده شدیم. من نخواستم به خارج بروم و ماندم منتهی به تهران رفتم و چهار سال بشکل مخفی در آنجا زندگی کردم و دیگر از حوادث روزمره تبریز دور ماندم.

بعدها شنیدم که ذکریا در باکو بوده و در آلمان زندگی می کند. در دورتموند که اول مهاجرت به آلمان، آنجا زندگی می کردیم، روزی به یک جشن ایرانی رفته بودم، احتمالا برای برنامه نوروز ۱۹۹۱ (اول فروردین ۱۳۷۰) بود که دیدم یک نفر مرا به اسم صدا می زند، برگشتم، ذکریا بود. آنشب من تمامی مدت با ذکریا بود و معلوم شد که در ۲۰ کیلومتری ما در شهر هاگن زندگی می کند. از آن تاریخ تا روز مرگ دردناکش رویهم رفته هر آخر هفته باهم بودیم، بیشتر او می آمد، بعضاً هم ما می رفتیم. ذکریا همچنان پسر بسیار خوب و با محبتی بود. دیگر بزرگ شده بود، آن کمرویی کودکانه جایش را به نگاه عمیق و گفتار طنزآمیز وی تغییر داده بود ولی همچون کوهی از صداقت بود.
زندگی اش هم داشت کم کم به راه می افتاد، حتی همان روزها گواهینامه رانندگی اش را گرفته بود که نشان از دلبستگی اش به زندگی بود.
بخشی از خاطرات من با وی مربوط به ادبیات بود، شعر می گفت، درباره ادبیات و بیشتر شعرهایش با من مشورت می کرد. در آلمان دوره کارآموزی سه ساله خود در رشتهء ماشین آلات سنگین را تمام کرده بود و رسماً کار می کرد، من بهش به شوخی می گفتم: «داها پوخدان – سودوکدن چیخمیسان. بالا – بالا گره ک سنی ائولندیراق!» یعنی کم کم مشکلات اولیه برطرف شده، کم کم باید دامادت کنیم.

زمانی با یک دختر ترکیه ای دوست بود ولی بعداً دیگر ادامه نداد. معمولاً با قطار خودش به خانه ما در دورتموند، می آمد ولی برگشتنی من با ماشین به خانه اش می بردم. چقدر روحیه زنده و با نشاطی داشت. اوایل بهار ۱۳۷۳ بود، با خانواده در حال رفتن به پارکی در شهر خودمان بودیم که رحیم ق. که با ذکریا همشهری بود و با من هم دوست، تلفن کرد. گفت کار واجبی دارم و باید همین حالا ببینمت، گفتم تو خانه منتظرت بمانم یا حقیقت اش با بچه ها  در حال رفتن به فلان پارک هستیم. گفت نه منتظر من نباش میایم همان پارک. ساعتی بعد همدیگر را دیدیم و جریان خودکشی ذکریا را گفت، شوکه شدم. به زمین و زمان فحش دادم. به پسر بزرگم که آن موقع ۹ سالش بود و عمو ذکریا را بسیار دوست می داشت نگفتیم و من بلافاصله بطرف هاگن حرکت کردم. من تمام کارهای قانونی وی را بعنوان نزدیکتربن فرد به وی انجام دادم، چند فقره چیزهایی را که داشت سوا کرده با نوشته ها، بعضاً شعرها و وصیت نامه اش و فیلم ویدئویی که از مراسم یادبودش گرفته شده بود از طریق خانواده خود به عمویش که در «رنگلی بازار» تبریز، تقریبا نزدیکی های «گؤی مچید» مغازه احتمالأ فرنی پزی داشت تحویل دادم. در هاگن مراسم بسیار با عظمتی گرفتیم که شأن و منزلت اجتماعی ذکریا را تا حدی منعکس می کرد. شعری را که در فقدانش سروده بودم، خواندم*. مهمانان که از اقصاء نقاط آلمان به مراسم آمده بودند، هم با هدایای ادبی و سخنرانی و خاطره گویی به مجلس ما جان تازه ای بخشیدند و مراسم یادبود با شکوه تمام برگزار شد. طبق وصیت ذکریا جسد او را سوزاندند. بدینطریق فرزند خوش خنده تبریز در دیار غربت طعمه حریق شد. هنوز هم وقتی اسم هاگن می آید چشمانم خیس می شود. هنوز هم وقتی از خاطر من می گذرد، ناراحت شده غرولند کنان می گویم: پسر، این چه کاری بود کردی؟ در وصیت نامه اش نوشته بود که «من از دنیا و ارزش های آن بیزارم» جمله ای فلسفی! بقول یکی از رفقا، ذکریا (رشید) بچه بود، جوان شد، جوان بود، پیر شد و دنیا را گذاشت و رفت.

هنوز هم وقتی پسرم که اکنون ۳۷ ساله است، از عمو ذکریا می پرسد، می گوئیم: رفت ایران! و از خودکشی وی چیزی به بچه ها نگفته و نمی گوئیم. هنوز هم وقتی بهار می آید، شکوفه های درختها، صفای وجود او را برای ما به ارمغان می آورد! هنوز هم بهار با همه عظمتش سوگ ما را تازه می کند. با یادآوری خاطره هایش به یادش درود می‌فرستم و یادش را گرامی می دارم. درود رفیق نازنین همه ما!

*- شعریست که توسط من موقع مرگ دردناک ذکریا سروده شده و در مراسم بزرگداشت وی خوانده شده است!
«من اونو ایتیردیم»
                        ذکریا عدالتی (رشید) ین خاطره سینه
 
نئجه بونا قییدین،
            هیچ بیلمه دینمی؟
دونیا رشید سیزده دوام ائتسه ده،
بو حیات سن سیزده باشا گئتسه ده،
یقین دردلی اولار یاخینلارینا،
یقین کدرله نر بوتون دوست ـ تانیش،
بیر نقصان آدلانار یا بیرجه یانلیش،
سنین بو گئدیشین
                        باهار چاغیندا؟
سنی سئوه نلرین قلبی اودلانار،
سنین ماتمینده
                        سنین داغیندا؟
 
نئجه بونا قییدین،
                        هیچ دئمه دینمی،
نئجه دوزمه گ اولار بو درده ـ غمه،
     نئجه یاییلاجاق بو سؤز عالمه؟
         نئجه ائشیده جک او یازیق آنان؟
                  سنین هجرانینا بالمره یانان !!
 
نئجه بونا قییدین،
                         هیچ دویمادینمی؟
داغ بویدا داغ اولار اوره گیمیزده،
سنین بو گئدیشین
                        باهار چاغیندا؟
سنی سئونلرین قلبی اودلانار،
            سنین ماتمینده،
                         سنین داغیندا؟
 
 نه یازیم؟
            یازماغا گلمه ییر اَلیم؛
بیر زاد سؤیله مگه ترپنمیر دیلیم.
     قوشلار آغلایارسا،
            آچیلمیر گولوم!
 
نه یازیم؟
    یازماغا قالماییب سؤزوم،
            داها، باغ ـ باغاتا             
                  آچیلمیر گؤزوم،
منده لاپ دوغروسو،        
            توکه نمیش دؤزوم!!
             
آخین گؤز یاشلاری
            آخین اوزومه!
سیز منه دوست اولون،
    سیز تسکین وئرین
            سیز منی چاغیرین
                        بلکه دؤزومه!
 
آخین ای بولوتلار
     آپارین یئللر!
            او عزیز دوستومون خاطیره لرین،
                  بوتون بو عالمین
                        دورت بیر یانینا!
چاخین ای شیمشکلر
            چاخین سرعتله!
بو آغیر نیسگیلی،
     بو فاجعه نی،
            آپارین یئتیرین خانیمانینا!
 
آخین گؤز یاشلاری،
     آخین دورمادان!
            یانان اوره گلردی،
                 سولان چیچکدی!
بیر یاز آخشامیندا
    اولدوزلو گؤیدن،
              بیر اولدوز اؤزونو،
                        آشاغی چکدی!!
 
من اونو ایتیردیم
     بیر دویغو کیمی
            حیاتین باشا باش
                بو بوشلوغوندا!
من اونو ایتیردیم  
     بیر یوخو کیمی،
            بو یالان دونیانین
                سرخوشلوغوندا!
 
من اونو ایتیردیم  
     بیر آغ قوش کیمی
            بو آغیر حیاتین
                 کشمکشینده!
م اونو ایتیردیم
     سیاوش کیمی
            بو غریب اؤلکه نین
                اود ـ آتشینده‏!!

https://akhbar-rooz.com/?p=238766 لينک کوتاه

1 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا
رضا
10 روز قبل

بادرود به شما و همه دل هایی که برای مردم می تپد…بدون مرز و بدون هیچ وابستگی سیاسی دینی و ملی
چه افسوس و دردناک است. من این سرگذشت را چندبار خواندم و اشک در دیده و دلم نشست.
چه حیف….این دل های پاک جای شان در دربدری و تنهایی نیست این دلها در میان مردم پا می گیرند و زنده اند.
امیدوارم روزی برسد که ما دست در دست هم…هم پا و استوار در راه آزادی و آبادی زندگی و دل های مردمان گام برداریم
من شوربختانه معنی سروده شما را نمی دانم ولی می دانم که از دل برآمده و اشک عشق و دوستی با خود پیام دارد
در پایان یه چیزی بگم و آن این که مهر مادر و پدر به فرزندشان چیزی است طبیعی و شگفتی و آفرین ندارد…ولی اگر همین پدرو مادر به همه بچه ها بدین گونه مهر بورزند…شگفتی آور است…امیدوارم منظورم را رسانده باشم
یاد همه مبارزان راه مردم و آزادی گرامی باد
مهربان بسیار
یاشاسین
رضا

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x