سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

عشقِ روزهای جنگ – مینو همیلی 

 بهار که می آید باید با خودش شادی بیاورد و سرسبزی اما بهار برای من یادآور خون است و درگیری های خیابانی. یادآور روزهایی است پر از اضطراب که خون خیابان های سنندج را سرخ رنگ کرد و شهر را بوی باروت برداشت. روزهایی که گزمگان بر سر هر گذرگاهی نور را تازیانه زدند و به کشتن عشق و امید کمر بستند.

اردیبهشت بود، همان ماهی که می گویند زمین بهشتی می شود، سبز سبز که حکومت مرکزی فرمان حمله به کردستان را صادر کرد. کردستانی که چون دیگر شهرهای ایران تسلیم اسلامگرایان انقلابی نشده بود. همچون گذشته مردمانش زندگی را زندگی می کردند. اداره شهر به دست شورای منتخب مردم اداره می شود. ۵۵ شورای محلی – بنکه – در محلات شهر سنندج نشانه ای بود از مشارکت همگان در اداره امور شهری. آن روزها من نوجوانی بودم با شور و شوق فراوان در محله قطارچیان یا همان بنکه ی قطارچیان، در بنکه آموزش نظامی می دیدم و امداد و نجات. این را بگویم که کردستان آن روزها خانه همه گروه های سیاسی بود. یک سال پس از انقلاب، وقتی که حکومت مرکزی تدارک حذف و طرد دیگران را می دید، کردستان امن بود برای آزادی را تجربه کردن و گروه های سیاسی هم سرگرم فعالیت سیاسی و یارگیری و اموزش. هر گروهی دفتری داشت و نشریه ای. هسته های مطالعاتی و آموزشی با کارویژه های مشخص که شهر را به جنب و جوش بیشتر واداشته بود.

من دختر نوجوان تکیده ای بودم با وظیفه سازمانی مشخص. هر روز باید نشریات همه گروه های سیاسی را جمع اوری می کردم و در دسترس مردم محله قرار می دادم. کارم این بود که اول طلوع خورشید دفتر یکایک احزاب سیاسی مستقر در سنندج را بروم و هر چه که اطلاعیه و خبرنامه دارند را بگیرم و بیاورم در بنکه قطارچیان. همه شهر را باید قدم می زدم. می دویدم تند تا می رسیدم پیش از آن که دیر شود.

ماه اردیبهشت را نمی توانم فراموش کنم. درداور است برای من و همنسلانم که ناگهان آن همه شور و زندگی چگونه قربانی هجوم نیروهای سرکوبگری شد که همه را همشکل و در قامت امت واحده می خواستند. حمله از زمین و هوا بود. راکت و خمپاره بود که زندگی را از سنندج می گرفت و شهر را غم زده می کرد. ماشین سرکوب خون می خواست و سیر نمی شد. جنگ خیابانی بود، وحشتناک چیزی شبیه فیلم های راوی داستان جنگ جهانی دوم. شاهد زنده آن داستانم من و خیلی های دیگر. صحنه هایی را به چشم دیدم که هنوز هم کابوس وار تکرار می شوند. کشتار بیرحمانه و خون و خون ریزی. شهین باوفا سرپرستار بود و به انتخاب او، من هم شدم امدادگر اتاق عمل بیمارستان شهدا. آنجایی که زخمی ها را می آوردند تا شاید زنده بمانند. هر روز جای آن که خبرنامه ها را با اشتیاق بیاورم و خبر بخوانم، مجروحانی را می دیدم که با مرگ فاصله نداشتند. خون آلوده و نفس بریده، تن زخمی که باید به سرعت تحت درمان قرار می گرفت.

شهین ماموریت ویژه ای برایم تعریف کرد، مراقبت ویژه در اتاق عمل تا نکند که در تیم پزشکی اعزامی از تهران، نفوذی باشد و بخواهد جان پیشمرگه ها را بگیرد. کاری سخت بود از نوع امنیتی آن هم برای من که نوجوان بودم اما شهین می گفت: تو چابکی و فرز مراقب باش. به دو نفری مشکوک بود. من هم انگار که چند چشم هم قرض کرده بوده م، همه ش مراقب بودم که نکند پزشک جراح به عمد پیشمرگه ها را بکشد. بوی خون بیمارستان را برداشته بود، اتاق ها و راهروها پر بود از مجروحان و کشته شدگان. صدا به صدا نمی رسید ناله بود و هیاهو. سردخانه پر بود از جسد و دست و پاهای بریده شده. سخت بود برای من که دست و پاهای قطع شده را باید به سردخانه می بردم در زیر زمین. شب ها که هوا تاریک می شد، می ترسیدم و از همان بالا دست و پاها را پرت می کردم. صدای گلوله بود و خمپاره که شهر را برداشته بود. چند باری هم خمپاره به اطراف بیمارستان رسید و شیشه ها را شکست. من از خمپاره نمی ترسیدم. نه من انگار هیچ کس نمی ترسید، مردم قالبهای یخ خانه هایشان را می آوردند بیمارستان برای این که جسدها بو نگیرد. هر کس کمکی از دستش بر میآمد، کوتاهی نمی کرد. مادرم هر از گاهی غذا می پخت و به بیمارستان می رساند. همه ان هایی که در شوراهای محلی بودند، امدادگر شده بودند و هر کاری که از دستشان بر میآمد کوتاهی نمی کردند. گاه می شد که دو شب چشم هایم رنگ خواب را نمی دید.

یکی از همین شب ها، ماموریتی را که شهین به من سپرده بود انجام دادم. یکی از پیشمرگه ها را که از ناحیه دست آسیب دیده بود آوردند اتاق عمل. دکتر جراح می گفت باید دست هایش را قطع کنم. بغض گلویم را گرفته بود. پیشمرگه زخمی هم محلی ما بود. هر روز می دیدمش. نفرت را در چشم های جراح می شد به وضوح دید. شستشوی وسایل اتاق عمل هم بر دوش من بود، آن شب قبل از آن که وسایل اتاق عمل را آماده کنم، دویدم و دکتر هندی بیمارستان را خبر کردم. صدایم در نمیامد، نفس زنان از او خواستم که با من به اتاق عمل بیاید. دکتر هم آمد و دست پیشمرگه را بخیه زد. خوشحال بودم از این که نگذاشته ام دست یک نفر را قطع کنند. اما این خوشحالی ها کوتاه بود. گاهی اوقات در آن ۲۴ روز مرگبار با امبولانس به سطح شهر می رفتیم تا زخمی ها را جمع کنیم و یا دارو و کیسه های خون را به بیمارستان مخفی برسانیم. یک بار در نزدیکی یمارستان بنکه ی آقا زمان، مورد حمله و تیر اندازی سپاهیان قرار گرفتیم. آنجا چند تن از دوستانم در کنار من جان دادند. ناهید بقالپور و …. را هم در همین روزها از دست دادم.

شاید خنده دار باشد اما یک بار وقتی که داشتم از بیمارستان آقا زمان بر می گشتم، در حال دویدن از ترس تیر نخوردن چشمم به یک بسته آدامس استیک افتاد که نتوانستم از آن بگذرم. در هجوم تیرها بسته آدامس را برداشتم و به دویدن ادامه دادم.

در یکی از آن شب های کردستان که خیابان ها بوی مرگ می داد، یک مینی بوس پر از مجروح به بیمارستان رسید. جوانان منطقه شالمان بودند که از ناحیه پا آسیب دیده بودند. در میان آن ها جوان ۱۸ ساله ای بود که از شدت درد و تب هذیان می گفت. در برابر پاشویه های من مقاومت می کرد، چند باری دستانش را گرفتم اما با همه توانش دستانم را پس می زد. دوستانش بعد از این که حالش خوب شد دستش انداختند که چرا دستان یک دختر نوجوان را پس زده است. بعد از آن چند باری دوباره هذیان گفتن را از سر گرفت و این بار بدون مقاومت دستانش را گرفتم و پاشویه ش کردم، غافل از این که این هذیان ها حس دیگری دارند و واقعی نیست. یک بار دستانم را گرفت و نوازش کرد. تازه فهمیدم که داستان از چه قرار است. چند روز بعد آن ها را به بیمارستان مخفی انتقال دادند. هر وقت که دارو می بردم می دیدمش. حتی در روزهای بعد از جنگ هم یک باری در خیابان دیدمش. با هم گپی زدیم و خاطره ای تازه کردیم. اما دیگر خبری از او نشد تا این که در زندان خبر دار شدم پیشمرگه شده و در یک درگیری با پاسداران جانش را از دست داده است. نیروهای حکومتی هم برای عبرت جوانان پیکر ایرج لعلی را در شهر به نمایش عمومی گذاشتند. رد دستهایش را هنوز هم روی دست هایم حس می کنم. حس عاشقانه کودکی در آن روزها…

۲۴ روز بعد سر انجام نیروهای مسلح تصمیم گرفتند که از شهر خارج شوند تا بیش از آن مردم کشته نشوند و جمهوری اسلامی پس از سه هفته مقاومت جانانه مردم کردستان، آنجا را هم با خون به تصرف درآورد و شهر بوی مرگ گرفت و مرگ و کشتن ادامه پیدا کرد. جستجوی خانه به خانه شروع شد. همان جراح معروف که می خواست دست هم محله ای من را قطع کند در آن روزها مبارزان را شناسایی کرده بود. مزدوران محلی هم کم نگذاشته بودند در معرفی مبارزان. شهین باوفا، همان سرپرستاری که پیش از همه به دکتر مشکوک شده بود را هم در همین جستجوهای خانه به خانه شناسایی کردند و بعد اعدام شد. ایست بازرسی در پلیس راه سنندج مستقر شد. هر کس که نامش در لیست نیروهای امنیتی بود را در حال ورود و خروج به شهر باز داشت کردند. من با یک شناسنامه جعلی و کمک یک آشنا از ایست و بازرسی جان سالم به در بردم و رسیدم کرمانشاه با آن همه تصویر هولناک از حمله حکومتی ها به کردستان.

https://akhbar-rooz.com/?p=238834 لينک کوتاه

2 4 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x