نگاهی به یک داستان از مجموعه داستان سیتکا از کوشیار پارسی نشر اچ ام اس مدیا. سال انتشار ۱۳۹۰
سیتکا داستان کوتاه- بلندی است که ساختار آن بر بنیاد چند روایت ساخته شده. راوی این روایتها نویسندهای است که از ناکجائی در تبعید، معلوم نمیشود کدام کشور، به وطن باز گشته است تا در روستائی در زادگاهش در شمال، برای مدتی بیتوته کند. او دورههای دشواری از بیخانمانی و سرگردانی را چه در وطن و چه بیرون از آن از سر گذرانده است: “تا آن زمان پا به هر راهی گذاشته بودم، راه غرور بود و بر گردونهی مرگ میراندم انگار، که به نظر خسته بود از راه رفتن و ارابه برگزیده بود برای راندن.”(ص۳)، یا :” داروهای ضد افسردگی که میبلعیدم و مجبور هم بودم که ببلعم، سودی نداشت.”(ص۳)
انگیزه بازگشت به وطن را مادر در وجودش کاشته است: “اگر مادر اصرار نکرده بود که بازگردم، هرگز نمیآمدم.”(ص۲)
مادر برای او گوهر و اصل انگیزههاست. پس، به حرف او گوش میدهد: “به حرف مادر گوش دادم. چنان بی حس و حال بودم که میگذاشتم ببرندم به دوزخ، تا پوستام هربار و دیگر بار بسوزد؛ از نو خوب شود تا باز بسوزد. …. گذاشتم کارش را بکند و خود را تسلیم او کردم. مادران بهتر می دانند.”( ص ۷ و ۸)
حالا او بازگشته تا شاید بتواند کلمات نزدیک به جانش را پیدا کند و حکایت کند آنچه را که بر او گذشته و میگذرد.
راوی، وجودی از پیش تعریف شده ندارد. وجود او در طی این سفر پدیداری مییابد. برای این پدیداری، از سه اقلیم جغرافیائی میگذرد. نخست، اقلیم تبعید که حس دوری از خاک را در وجود او رویانده است: “از نبود زمین سفت به زیر پا در رنج بودم، ازدل تنگی نیاز به خانه داشتم.” ص ۷
و بعد، اقامت در شهری میانهی اقلیم تبعید و شهر زادگاه، اقلیمی که نام آن را”شهر آشنا” میگذارد. در حاشیه این شهر، خانهای هست که مادر کلید آن به او داده که اگر روزی قصد بازگشت به وطن داشت، اول به آنجا فرود آید. “از بی راهه زد. اول به شهر آشنا و بعد شمال. شاید می خواست غافلگیرم کند.” ص ۲
شهر آشنا، جائی نیز هست که خاطرهی عشقی را در نوجوانی، در وجود او زنده میکند.
دست آخر، اقلیم وطن، که رفتن به خانهای است که پدر برای او “وانهاده” است. خاکی که پدر “در خون او به یادگار گذاشته” بود:
“میخواستم بگویم بازگشتهام، اما هرگز این جا نبودهام. در خانهای که پدرم برای من وانهاده است. و گرچه خیلی کوتاه آمده و رفتهام، احساس میکنم این بازگشت است به وطن. خاکی که پدر در خون من به یادگار گذاشته است.”(ص۲)
در همین سطرهای آورده شده در آغاز داستان از خانهای که پدر برای او وانهاده، خاکی که پدر در خون او به یادگار گذاشته، طرح نیمه تمام دایرهای از معنای وطن زده میشود. این طرح در روایت تراب و گلی دخت در اقلیم آخر به نقطه پایان میرسد. دایره بسته میشود. و وطن، وطنی میشود که در آن عشق سنگسار میشود.
راوی داستان سیتکا در این اقلیم است که فکر میکند کلمات را یافته است، کلماتی که فکرهایش در پشت آن پنهان بودند و قادر به نوشتن داستانی میشود، “همان داستان که سبب شد این همه چرخ بزنم و بگردم” ( ص ۳۵)
سفر او در واقع شامل روایتهای اوست در هر منزل تا به زادگاه برسد. در گذر از گذرگاههای این روایتهاست که شاید بتوان پیرنگی فراگیر برای این داستان در ذهن فراهم کرد.
روایت اول: سیتکا، داستان نویسندهای است که سالها در تبعید زندگی کرده و دچار نومیدی و افسردگی است. و نمیداند “این همه غرش و ناله و جیغ” در سرش چه معنا دارد. به خواهش مادر برای بازگشت به وطن تن میدهد زیرا از “نبود زمین سفت به زیر پا در رنج” بود. او بازگشته تا احساس مردن و نومیدی را که در وجودش خانه کرده بود از خود دورکند و به زندگی بازگردد. عشق و شادی را در جان آدمی بشناسد و از آن بنویسد. “برکتی است نسیم دوستانهای که به چهرهام می وزد. انگار خود، آگاه است از این شادی که به ارمغان میآورد از کوه ها و دریای پشت کوه ها و آسمان فیروزهای.”( ص۲)
در این روایت، وطن در چهره یونس و راحله و نازبداشته و خوجیر خلاصه میشود و خیالهای رنگینی که از وجود آنها و طبیعت پیرامون در جان راوی سر برآورده است. وطن سرزمینی است سرشار از عشق و زیبائی. زندگی در این سرزمین بدون عشق فسرده و غمناک است. عشق در این سرزمین آنچنان نیرومند است و حضور جاودانی دارد که به محض پا گذاشتن راوی در آن، خاطره عشقی قدیمی را در وجود او بیدار میکند.
روایت دوم: سیتکا داستان یک عشق است. عشق بین راحله و راوی که کودکی و نوجوانیشان را در همسایگی هم گذرانده بودند. حالا بعد از گذشت بیست سال، وقتی راوی دختر را میبیند که مادر شده است و با دو بچه، همان احساس پیشین در او میجوشد. و جهان از نو همان جهان عاشقانهی دوران نوجوانیشان میشود. حس و حال راوی و راحله به هم، و حس و نگاه یونس برادر راحله به آن دو، فضائی میسازند سرشار از هوای عطرآگین عشقی معصومانه و قدیمی و کهن:
” یونس گفت: “خواهرم راحلهس.
سینی را گذاشت جلو ما. جز عطر نان سنگک تازه گرم کرده، میتوانستم ببویم که تازه به کودک شیر داده است. میتوانستم ببویم که هنوز بوی گرمای خواب دارد، نه بوی لوازم آرایش، که بوی زن جوان، گرم، چیزی مثل بوی بیسکویت، دشت شقایق به زیر شبنم….بوی روغن زیتون داشت و شادی نگاهاش بر همه تنام میپاشید. مژههاش را بر گونه احساس میکردم
شاد و خندان رو برادرش گفت: دیگه منو به یادش نمیآد.”(ص۱۳)
راوی فراموش نکرده است. ساعتی بعد هنگام که روی نیمکت دراز کشیده، در خیال، راحله او را در آغوش خود میگیرد: “سر بر سینهاش گذاشتم، زانوهاش را خم کرده بود سوی شکم. شکوفهی رسیدهای که بود، شکوفهای سپید میان برگهای سیاه. چشمهاش جوهر سیاه خود نویس. نه به مهر که با همه جان نوازشم میکرد”(ص ۱۸)
راوی در شهر آشنا نمیماند. مادر از پیش کلید خانهای دیگر در زادگاه را به دست یونس سپرده است تا به او بدهد.
روایت سوم: روایت مردی است خسته از شهر که میخواهد چند صباحی از عمرش را در دامان سخاوتمند طبیعت بگذراند واز زیبائی آن بنویسد و تلخیهای زندگی را به باد بسپارد. طبیعت پیرامون، ارمغان مادر است به او. او در چشمهای خوجیر و نازبداشته عشقی واقعی و زمینی را میبیند. و میخواهد از همین بنویسد. صدای این عشق را نویسنده پیش از دیدار با خوجیر و ناز بداشته و زندگی در روستائی که هیچ ساعتی از روز در آن از آواز پرندگان” بی خنیاگر نیست،” در آواز یونس شنیده بود؛ وقتی میخواند: حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد/ دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم/”(ص ۱۶)
او در این دهکده و همنشینی با خوجیر و نازبداشته، کلمات جانش را پیدا میکند تا از آن چیزی بنویسد که آرزوی نوشتناش را داشته است.”وقتاش رسیده تا جان پوست بیندازد. خیلی چیزها میتوان گفت از نوشتن با قلم پَر، و همه عاطفه. آدم با پر مرده کلمات را زنده میکند. خودش را هم. وقتاش رسیده که این جا با این چشم انداز کوه در برابرم، نزدیک رودخانه و دریا بنشینم و بنویسم. فکر میکنم کلمات را پیدا کرده ام.”(ص۱و ص ۳۳ و ۳۴)
ناز بداشته و خوجیر انگار از میان بوتهی گلها و صدای پرندهها و وزش نسیم بر روی برگها زاده شدهاند. او سر مست از همنشینی با آنها، بسیاری از غزلهای عاشقانه و ترانهها و آوازهای محلی و بومی را به یاری میطلبد تا بتواند با مدد کلمات طرحی از وجود عاشقانه آنها بزند. اما سفر عاشقانه او در زادگاه با آشنائیاش با تراب سرنوشتی دیگر برای او رقم میزند. و او بازگوی روایت عشقی میشود که سرانجامی تلخ یافته است.
روایت چهارم. سیتکا روایت سفر نویسندهای است به وطن. این وطن دیگر در چهره راحله و یونس و خوجیر و ناز بداشته خلاصه نمیشود؛ چهرههایی که هرکدام پرتوهائی از مهر فروزان مادر راوی را با خود داشتهاند. او که میخواست راوی مهر زمینی آنها باشد راوی روایت مردی میشود به نام تراب که در سوگ عشق پیراهن سیاه پوشیده است. تراب هرروز به دیدارش میآید تا از عشق خود به دختری به نام گلیدخت که پایانی تلخ و ظالمانه پیدا کرده است حکایتی برای او تعریف کند. حکایتی که سوز و عشق و هجرانی و درد و شکست همه ترانهها و غزلهای سروده شده برای عشق را در خود دارد. عشقی که به جای پرستیده شدن وهن میبیند، خوار میشود و در نهایت به گور سپرده میشود تا راوی پیراهن سیاه تراب بپوشد و بر سر گور دختر بایستد و تکهای از پیراهنش را پاره کند و به شاخه ی درختی که سر آن گور سایه افکنده است گره بزند. کاری که اجرای آئین سوگواری برای عشق در خود دارد.
روایت پنجم: سیتکا، روایت نویسندهای است که عشق را از میان اسطورههای جهانی و غزلهای عاشقانه سعدی و خواجوی کرمانی و تصنیف ها و ترانه های محلی ایرانی عبور میدهد تا بتواند تصویری زمینی از آن بدهد در خاکی که پدر در خون او به یادگار گذاشته است.
روایت ششم: سیتکا، روایت لحظه به لحظه نوشته شدن داستانی است که ساختار آن بر تکرار، هم مانندیهای موضوعی و رویدادی در زمانهای گوناگون بنا شده است. تکرار و همانندیهائی که آگاهانه با ناخوداگاهانه، با تکرار و همانندیهای موضوعی که در ساختار رمان یا داستان کوتاه بلند بوف کور هدایت[۱] بکار رفته شباهتهائی دارد.
۱- داستان سیتکا با این سطر آغاز می شود: “وقتاش رسیده که تا جان پوست بیندازد. خیلی چیزها میتوان گفت از نوشتن با قلم پر، و همه عاطفه….. ” (ص۱)
این سطرها یکبار دیگر در صفحه ۳۳ و بعد از فصلی که نازبداشته خوجیر به زبان محلی برای هم ترانه میخوانند، تکرار میشوند. در بوف کور هم راوی با احساس میل به نوشتن روایت خود را آغاز می کند. “من سعی خواهم کرد آنچه را که در یادم هست، آنچه را از ارتباط وقایع در نظرم مانده بنویسم.” (ص۹، آغاز رمان.)
همین حس و انگیزه برای نوشتن در ص ۴۷ بوف کور و در آغاز فصل بعدی هم با کلماتی دیگر تکرار میشود و راوی پس از گفتن از این که میخواهد سرتاسر زندگیاش را مانند خوشه انگور در دستش بفشارد میگوید:”میخواهم پیش از آن که بروم، دردهائی که مرا خرده خرده مانند خوره یا سلعه گوشه این اتاق خورده است روی کاغد بیاورم” ( ص ۴۷)
۲- در بوف کور، راوی در دیدار با زن اثیری و تاثیری که او بر زندگیاش داشته و پس از این دیدار خودش را شناخته، میآورد: “این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که به صورت یک زن با فرشته به من تجلی کرد و در روشنائی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه همه بدبختیهای زندگی خودم را دیدم…و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود، دوباره ناپدید شد”(ص۱۱)
در داستان سیتکا نیز بعد از آشنائی و دیدار راوی با تراب میآید: “باری همین جا بود که با تراب آشنا شدم. دیداری که شعاع نوری انداخت بر تاریکیهای گذشته من. تاریکیها را دوپهلو دیدم. زیرا تراب ناپدید شده است، بی صدا تر از شب….” ص ۳۶
۳- رانندهای که راوی داستان سیتکا را به محض ورود به وطن و در آغاز داستان به خانهای در حاشیه شهر میبرد، شباهتهای زیادی با کالسکه رانی دارد که راوی داستان بوف کور را در آغاز رمان با چمدانش به شاعبدالعظیم به ری میبرد. هردو پُرحرفند. و هردو قیافه و هیئتی ترسناک دارند. هردو آنها مسافرانشان را که چمدانی با خود دارند و در حمل آن به آنها کمک کردهاند، به حاشیه شهر میبرند. اگر در داستان بوف کور راننده کالسکه همان پیرمرد خنزرپنزری لب شکری است، در داستان سیتکا برادران راننده تاکسی از همان نشانهها و توصیفهائی برخوردارند چون لب شکری. قوزی بودن، و کوزه و خمره که در داستان بوف کور چون نقشهای مهم نشانهای در توصیف پیرمردهای خنزرپنزری و در ارتباط با آنها بکار برده شده . “پنج برادر داشت که هرکدام شغلی و نقصی داشتند. یکی شان قوزی بود، دیگری فلج بود که اسمش را گذاشته بودند وراج، دیگری از چشم نابینا بود و بهش میگفتند کوزه، چون سیل کلمات را مثل آب از کوزه بیرون میریخت، آن دیگری گوش نداشت و به دلایل روشن صدایش میزدند خمره، و آن یکی برادر لب شکری بود. با خنده و لذت بسیار تعریف میکرد. وقتی به در خانه در محلهی آراسته حاشیه شهر رسیدم، خوشبختانه هوا تاریک شده بود.” داستان سیتکا، ص ۸
۴- اگر در پایان داستان بوف کور، راوی به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل میشود، در سیتکا، راوی با پوشیدن پیراهن سیاه و ایستادن بر مزار معشوق گلیدخت، همین سرنوشت را پیدا میکند و به تراب تبدیل میشود. ترابی که شاهد سنگسار عشق در وطن شده است.
۵- در بوف کور زن به دو پیکر در میآید: زن اثیری و لکاته. اما در سیتکا، راحله و گلی دخت یکی میشوند.
“همین جوری گفته بود.
این گلی دخت هم.
اسم من یادت رفته؟ اسم من
با کف دست کوبید به سینهام.
شوهرش جا خورد و خواست حرکتی کند.( ص ۲۱ و ۲۲)
و در جائی دیگر باز میآید: “مرد ناشناسی با گلیدخت، نه، راحله ایستاده بود. گذاشتم بیاید تو. در را باز گذاشتم تا نسیم خنک غروب که از راه میرسید، همراه او به درون بیاید.
راحله گفت: شوهرمه.”
(ص ۱۹ داستان سیتکا)
با یکی شدن راحله و گلی دخت در ستیکا، نگاه به زن در داستان بوف کور نقد میشود. راحلهی شوهردار و گلی دخت معشوق، هردو دوست داشتنیاند. آنچه محکوم میشود موقعیت ظالمانهای است که آنها در آن زندگی میکنند.
تفاوت ساختاری بین بوف کور و سیتکا در این است که روایتهای بوف کور در جهانی خیالی و تمثیلی و در موقعیتهای ویژه روانی و حالتهائی ایجاد شده از سکر و افیون در ذهن راوی میگذرند و بعد عینیت مییابند، در سیتکا، روایتها در تمام مرحلهها سفری زمینیطی میکنند. اگر کل روایتها در بوف کور با کمک نشانهها و تکرار حادثهها و تصویرهای خیالی و تمثیلی هم مانند به هم میپیوندند و هر فصل در فصل بعدی انکشاف پیدا میکند تا واقعیت تراژیک تاریخ سرزمینی کشف شود، در سیتکا این روایتهای زمینی است که ساختار روایت اصلی را میسازند تا واقعیت سرانجام عشق را در سرزمینی که ممنوعیت حضور آن، هنوز فاجعه میآفریند اعلام کند.
روایت هفتم: سیتکا روایت شکست است.
در ذهن نویسندهای که به وطن سفر کرده و در گام اول با ماجرائی عاشقانه روبرو شده طرح داستانی شکل میگیرد. او میخواهد روایت دو عاشق به نام راحله و راوی را بنویسد. نمیتواند. سنت و پدر سالاری، پدری که مدام “ریشاش بلندتر میشد و سربندش سنگینتر” نمیگذارند. در انتها سرانجامی دیگر برای این عشق رقم زده میشود.
موخره: روایتی فراگیر برای فراهم آوردن همه این روایتها، درون یک روایت وجود ندارد. نویسنده داستانش را با جیغهای گلی دخت که صدای همه پرندهها، حتا سیتکای اوروفه را خفه کرده است به پایان میرساند. تلخی سرنوشت تراب و گلی دخت سوی دیگری از تلخی سرنوشت بسیاری از سرنوشتهای تلخ اسطورهای هستند که راوی برای آفریدن داستانش به آنها فکر کرده یا نظر داشته است. او در پایان وقتی قلم را زمین گذاشته است به یاد خوجیر و نازبداشته میافتد. یادش رفته که شام برود خانهی آنها. اصلٌا بیرون از داستانی که او نوشته، آنها هستی دارند؟ فکر میکند صبح پیداشان خواهد شد. اما صبح هم اثری از آنها نیست. نگران حالشان میشود. فکر میکند باید برود به آنها سربزند. میبیند آنها را؟ نمی بیند؟ معلوم نمیشود. ناز بداشته و خوجیر که از دل غزلها و طبیعت و خنیاگری پرندگان بیرون آمدهاند، تنها در داستان سیتکا هستی دارند. آنها نمیمیرند. در هر بهار از دامن طبیعت دوباره بیرون میآیند و هستیشان را گره میزنند به غزلها و ترانههای عاشقانه تا باز نویسندهای دیگر پیدا شود و از آنها بنویسد، شاید این بار برای راحله و راوی، یا گلیدخت و تراب تقدیری دیگر رقم زده شود.
سیتکا داستان خوش ساختی است با نثری زیبا. سرشار است از اطلاعاتی جالب در باره گیاهان و پرندگان و رنگهای طبیعت در یکی از شهرهای شمال ایران در فصلهای گوناگون سال که لذت بخش میکند خواندن این داستان را برای خوانندگانی که علاقمند به دانستن آن هستند.
اوترخت. نوامبر۲۰۱۶
[۱] – تمام سطرهای آورده شده از بوف کور در این متن، از کتاب تجدید چاپ شده بوف کور در آلمان است. ناشران : انتشارات نوید(زاربروکن). انتشارات مهر( کلن). سال انتشار ندارد.