پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پرواز – بهمن پارسا

اینکه تقریبن  باید در آخرین ردیف بنشینم آزارم نمی دهد، امّا نشستن در برَزخ را اصلن دوست ندارم. صندلی میانی برای من مثل برزخ است. به هر حال جای من تا آخر پرواز این صندلی است ، مقابل ردیف می ایستم تا کسیکه قرار است کنار پنجره بنشیند بیاید و برود سر ِ جایش تا  من مجبور به جا به جایی بیهوده نشوم. مسافرین ردیف های جلو تر اغلب سر جایشان هستند و همین یکی دو ردیف آخری تک و توک خالی است. از ذهنم می گذرد چه خوبست مسافرین این ردیف از سفر منصرف شده باشند و من بتنهایی سه صندلی را اشغال کنم! مرد جوانی نزدیک من می ایستد با نگاهی به صفحه ی تلفنش و سپس شماره و حروف مربوط به صندلی ها مطمئن میگردد که جایش همینجاست ، نگاهی به من میکند محترمانه لبخندی میزند و خیلی آرام  و کوتا ه میگوید: ممکن است؟ یعنی که از سر راهش رد شده و بگذارم تا برود روی صندلی کنار پنجره بنشیند. بلافاصله میگویم: حتمن …بفرمایید. آرام میرود سر جایش اوّلین کارش اینست که گوشی هایی از یک علامت تجاری معروف را روی سر گذاشته و به دقّت روی گوشهایش میزان کند و بلافاصله مشغول وَر رفتن  با صفحه ی تلفنش بشود. کفش و لباس وی طوری است که من حاضرم  با هرکسی صد به یک  شرط ببندم که او دارد میرود چندین روز در استراحت و سیاحت و خوشگذراندن کامل بسر ببرد. برایش خوشحالم و آرزو میکنم لذّتش بی کم و کاست باشد. بعد  از  اومنهم روی صندلی برزخی خود می نشینم و اوّل  کارم چسبانیدن قفل و کلید کمر بند ایمنی است که زوری است و گرنه اینکار  را نمیکردم چون باور ندارم مفید فایده یی باشد.  بعد هم اینکه دوست ندارم مهمانداری بیاید بالای سرم و بگوید “کمربندتون رو ببندید”.حالا باید دید مسافر دست چپ من که صندلی ِ بهشتی را اشغال میکند کیست!  شاید نیاید،  یعنی خوبست نیاید! صندلی مشرف به راهرو برای من صندلی ِ بهشتی است،  نشستن روی آن در هواپیما نوعی احساس رهایی و آرامش را در من تولید میکند. خانمی میانسال که یک ساک  دستی مجاز به حمل در کابین را بدنبال می کشد و کیفی کمی بزرگتر از متوسط را روی شانه ی چپ اش حمل میکند میرسد بالای سر من نگاهی به شماره و حروف میکند ،درست آمده این صندلی جای اوست،  ابتدا از دستگیره ی ساک  بالشتک دور گردن را باز میکند و میگذارد روی صندلی سپس ساک را بر میدارد و به شیوه ی مردمی که مسافرین حرفه  هستند در جعبه ی بالای صندلی جای میدهد و بعد نگاهی سریع و زود گذر بمن و مسافر دیگر میاندازد و لبهای بسته اش را طوری حرکت داده و  به شکلی  در میآورد که یعنی تبسّم ! گویا میخواهد بِرِساند که ما را دیده و از  وجودمان آگاهی  دارد و اشکالی ندارد که  ماهم در  جای خود نشسته ایم. همینکه  می نشیند شروع میکند به  جا به جا کردن وسایلش، ابتدا لَپ تاپ  را بیرون آورده در سمت راست خود در حدفاصل بدنش و دسته ی صندلی قرار میدهد، بعد آن بالشتک ویژه  را  دورِ گردنش به دقّت جای گیر میکند، قدری چیزهای دیگر از کیف دستی اش بیرون آورده در پاکت پشت صندلی  جلویی جا داده  و کیفش را با مهارت مردم  با تجربه و کار آزموده زیر صندلی جلو پایش قرار میدهد و  بالاخره کمربندش را می  بندد و سیم رابط  باطری لپ تاپش وصل میکند به جای مخصوص (USB) و آنرا روشن کرده و گویا مشغول کار میشود. طوری که ایشان لباس پوشیده و رفتارش حکایت میکند گویی فردا صبح  به محض رسیدن به شارل دُگُل  از  فرودگاه  یکسره راهی محل کار یا ملاقات ِ اداری – بازرگانی خواهد شد و ابدا نمیخواهد هیچ ثانیه یی را بیهود از دست بدهد. اینک تا  آنجا  که میتوانم دید همه ی صندلی ها پر هستند و هیچ  مسافری نیست که پروازش را از دست داده باشد، چه خوب! مهمانداران در راهرو ها در کار رفت و آمد و کمک به مسافرین اند، سه نفر از  خدمه پرواز  مرد هستند، یکی از ایشان  که جوانی است بلندبالا و نهایت تلاشش را میکند تا جدّی و حرفه یی  بنظر بیاید   دارد جعبه های بالای سر مسافرین  را با سر و صدا می بندد و با یک حرکت نا لازم  از بسته بودن  آنهااطمینان حاصل میکند.  حرکات وی نمایانگر شخص تازه کاری است که با رفتاری نالازم بجای اینکه  تازه کاری و کمبود اعتماد به نفس اش را پوشیده دارد بر عکس از تازه کاری و  ناشیگری عملی اش خبر میدهد. معلوم است در تئوری همه چیز  را از بَر است ،ولی گویا نمیداند: بسیار سفر باید تا پخته شود خامی! این امری  است  همگانی و کمابیش همه یک موقعی گرفتارش بوده ایم. از بلند گوهای هواپیما -که همیشه  یادآور  صدای  کسی است  که زُکام است و گلودرد دارد و خلط راه گلو  وبینی  اش را گرفته و جبرا تو دماغی حرف میزند – صدای زنانه یی خوشامد میگوید و تعارفات معمول این مواقع بگوش میرسد ، چندان سر در نمی آورم یعنی دقّت هم نمیکنم، همه اش تکراری است. حالا مثل  همیشه گوشهایم را باد پر کرده و صدای “وِز” واری که داخل کابین است میان دو گوش و درون کاسه ی سَرَم  پیچیده و تا آخر پرواز با من خواهد بود. دو تن از  میهمانداران با  لبخند های تجاری ویژه این گونه مواقع   در راهرو ها از جلو ردیفها عبور میکنند. پشت صندلی ها راست باشد، کمربند ها بسته، سینی غذا خوری بسته، دستگاه های دیجیتالی خاموش  ، وسایل شخصی مجاز زیرِ صندلیِ جلو. در غیر اینصورت تذکّر لازم . صدای تودماغی  بلند گو اینبار مردانه است ،سرخلبان بکوتاهی میگوید آخرین بازبینی و آماده ی حرکت به سوی باند پرواز. بلافاصله صدای بلند گو زنانه میشود و توّجه همگان  را جلب میکند به ویدئو ی آموزش نکات ایمنی . گویا حالا دیگر خدمه مجبور به اجرای آن نمایش نیستند،  هر گاه که  باین جا میرسد من همیشه چشمهایم  را  می بندم حوصله ی این چیز ها را ندارم. اگر تاکنون  آموخته باشم ، آموخته ام، و گرنه از این ببعد در کار من فرقی نخواهد داشت. ضمن حرکت ِ آهسته ی هواپیما روی باند سرخلبان خوش آمد میگوید و من  با چشمان بسته حواسم  جای دیگری است ، هرجا غیر از اینجا. هواپیما از حرکت باز می ایستد، این یعنی دور خیز برای پرواز و  ناگهان مثل تیری  که  از چلّه ی کمان رها شود و چیزی نمیگذرد که از زمین کنده است بطرف بالا. دلپذیر ترین لحظه در هر سفر با هواپیما برای من همین لحظه است و اگر می شد این پَرِش بی پایان باشد از دید من در جهان هیچ کاستی نمی بود! هنوز چشمانم بسته  است و سرخلبان باز چیزهایی میگوید که نه می شنوم و نه میلی به شنیدن دارم. نمیدانم چقدر گذشته ولی چُرتی زده ام! زیرا چشم هایم  را که باز میکنم دوتن از مهماندران یکی  پشت به مسافرین و دیگری در روبروی ایشان  دارند ارّابه ویژه ی نوشیدنیها را حرکت داده و در مقابل ردیف ها میایستند و از سرنشینان با نوشیدنی ِ درخواستی شان پذیرایی میکنند. نوبت به ما که میرسد بانوی کنار دست من شراب سفید میخواهد. من در پاسخ به پرسش مهماندار که ،نوشیدنی چه میل دارید؟ میگویم ،لطفن یک آبجو و یک ودکا.  فرقی نمیکند چه آبجویی !جوان کنار پنجره به من نگاهی میکند و پنجه ی راستش را مشت کرده  و انگشت شستش اش بالا میگیرد و صمیمانه لبخندی میزند، منهم به لبخندی تمجید وی را پاسخ میدهم ، و خودش نوشیدنی گاز دار و نوعی بوربن میخواهد. ودکا را میریزم داخل لیوانک پلاستیکی ، آبجو را اضافه میکنم و سپس رو به جوان و به پاس حرکت دوستانه اش میگویم A la votre! نگاهم میکند و به لبخندی پاسخم میدهد. نوشیدنی ام خیلی زود تمام میشود.  چشمهایم را می بندم و اصلن قصد چُرت زدن ندارم. میخواهم خیالات کنم. اوّلین چیز که به ذهنم میرسد جهش  بدون ایست ِ تِکنُلُژی تازه است که برای من حیرت انگیزاست. از روزگار “واکمَن” تا اینک همین لحظه گویی هزار سال گذشته. حالا دیگر واژه ی” قدیمی” در جهان فناوری تازه یعنی “دیروز” و بعضن شاید چند ساعت پیش! روزگاری تماس با راه دور شرایط خاصِ زمانی و مکانی داشت، تلفنخانه ی مرکز مخابرات، تلفنچی واسطه، و این قبیل لوازم. وقتی تلفنهای قابل نصب و استفاده در اتومُبیل ها رایج شد دود سر ِ آدم بلند کرد، و تا خواستیم بجنبیم هریک تلفنی در جیب داشتیم، و تازه داشتیم با آن اُخت می شدیم که تلفنهای هوشمند آمد و اینها هم دارند یکی پس از دیگری کهنه می شوند و زود هم کهنه می شوند، و در همین لحظه در ارتفاع نمیدانم چند هزار پایی اغلب سر نشینان این هواپیما مشغول کار اداری و رتق و فتق  مستقیم امور هستند. صحبت کردن رو در رو باعزیزان   در طول پرواز و با استفاده از صفحه ی تلفن ،جای خود دارد . مکالمات و مکاتبات ِ پیامکی حرفهایی قدیمی اند! گفتم که قدیم حالا دیگر یعنی دیروز ، چند ساعت پیش. سالن سینما و پرده اش حرف گذشته هاست و همیشه و همواره و در هرجا میتوان فیلم مورد علاقه  را مربوط به هر سالی که باشد دید. حالا دیگر تلویزیونها و یخچالها و اتومُبیل  ها از من  هوشمند تر اند و میتوانند خیلی از علایق مرا زود تر ازمن دریابند و راهبرد ِ مصرف کننده گی بدهند! اینها همه برای من اعجاب انگیز است و گاهی آزار دهنده. این جهش، این حرکت در چند جمله ی دست و پا چلفتی من نمی گنجد.

خیالاتم مرا میبرد بدیگر گوشه های تمدن بشری و جهشهای آن. شوق رفتن به فضا و وقت و سرمایه یی که هزینه اش میشود، میل به اکتشاف در عمق اقیانوس ، سرمایه های عظیمی که ذهن و ذکاوت مردم  هوشمند  را اجیر میکند تا برای جنگ های آینده سریعترین و مخرّبترین اسلحه را ابداع و اختراع کنند و امّا  در مقام مقایسه ، دانش  و علم پزشکی و علوم مرتبطه با آن از هرقبیل با چهل سال ِ قبل فرق چندانی نکرده! آیا این از گوشه های  لازم ادامه حیات و مورد توّجه بشر نیست و یا اینکه  اهل سرمایه در این زمینه صرفه یی نمی بینند.  ممکن است در امر دارو سازی کارهای عظیمی صورت پذیرفته باشد، که قابل انکار نیست،  و بسا پولساز و پر سودولی پزشگی به معنای قابلیت  درمانِ آنچه صد ها سال است تشخیص داده شده گویا حسّ منفعت طلبی اهل سود و فرصت طلبان  را نتوانسته بر انگیزد.   دیابت هست و دارو های رنگارنگ با قیمتهای سرسام آور برای کنترلش موجودند، سرطان هست و مداوای بس گرانقیمت و دور از دسترس و کمر شکن موجود، میگرن، چربی خون، فقر آهن ، کم خونی و …. این بیماریها و مانند آنها از سالیان دور دراز تشخیص داده شده و هستند، مداوا هم میشوند امّا با همان شیوه ها و راهکار هایی که چهل سال قبل  تا کنون اگر فرقی کرده باشد باندازه ی حتّی  فرق ِ صفحه ی “وینیل” گرامافُن و سی دی هم نیست! مداوا شاید پیشرفت کرده ، معالجه گویا هنوز اتّفاق نیفتاده و از همین  روست که بیماری های قدیمی پیوسته حضور  ملموس و محسوس دارند و ظاهرا حضور و ادمه ی این بیماریها سبب رونق کار سازمانهای بس وسیع داروسازی در جهان  است و تا هستند رونق این کارخانه ها بی گزند خواهد بود ،  … صدای مردانه یی بگوشم میرسد:  شما آقا ،شام میل میکنید؟ سر بلند میکنم آن جوان مهماندار بلند بالاست که تازه کار می نماید، میگویم بله بله، میگوید مرغ یا “پاستا” – بعضی ها که از آنطرف پشت بام میافتند گفته اند  خمیراک – میگویم مرغ ، می پرسد نوشیدنی ،میگویم یک آبجو هرچه باشد و یک ودکا، بسته  حاوی خوراکی ها را با مخلّفاتش به من میدهد. جوان کنار پنجره ،پاستا  و  دو ظرف بسیار کوچک شراب قرمز می گیرد، شرابی  درلیوان پلاستیکی میریزد و بلافاصله رو بمن میگوید، بسلامتی، قوطی آبجو را بطرفش میگیرم و با لبخندی پاسخ میدهم. در حالیکه مشغول خوردن هستیم از من می پرسد شما فرانسوی هستید، میگویم نه، میگوید می بخشید اگر سئوالم بیجا بود امیدوارم نرنجیده باشید، میگویم خیر ابدا. اندکی بعد میگوید، این بار ِ اوّلی است که از کشور خارج میشوم و البّته مطالب ِ بسیاری در مورد فرانسه و پاریس خوانده ام امّا هنوز احساس گُنگ و مُبهمی دارم، شما هرگز پاریس بوده اید؟ میگویم بلی و خیال میکنم همه چیز برای شما بخوبی خواهد گذشت و از سفر خود لذّت خواهید برد. سری به علامت ِ رضایت تکان می دهد و خوراکی ها را نا تمام می گذارد و در عوض شرابش را می نوشد. با اندک دودلی رو به من می گوید، این سفر برای من پر از شگفتی خواهد بود! پس دلهُره باید طبیعی باشد. نمیدانم واقعن بامن حرف میزند یا با صدای بلند فکر میکند! سپس ادادمه میدهد، چندی پیش دریافته ام ،یعنی معاینات و آزمایشهای پزشگی نشان داده مبتلا به Leukemia هستم، برخورد با این واقعیت برایم آسان نبود یعنی نیست، بیمه ی درمانی ندارم، هزینه های درمانی هم در اینگونه موارد سر سام آور است و از حدود بودجه ی من بیرون. تنی چند از آشنایانم که معمولا در نیایشهای یکشنبه یکدیگر را می بینیم پیشنهاد کردند که خوبست پیش از هرکار سفری به Lourdes  بروم ! شنیده اند که بیماران بسیاری که مبتلا به امراض سخت و بد علاج بوده اند با رفتن به آن شهر واستفاده از آب و چشمه های آن معالجه شده اند، منهم تصمیم گرفتم اینکار را انجام دهم. ۴ روز را در پاریس توریست خواهم بود و صبح دوشنبه پرواز به Tarbe و از انجا به “لورد”. در این لحظه سخنش را قطع کرد و گفت، می بخشید اصلن نپرسیدم که آیا شما علاقه یی به شنیدن این حرفها دارید واقعن متاسّفم … گفتم ، متاسّف نباشید و نیازی هم به پوزش نیست، آرزو دارم همه چیز همانطور که شما میخواهید پیش برود و نتیجه نیز مثبت باشد و اعتقاد دارم هرکاری بهتر از هیچ کار است. ضمن سپاسگزاری گفت ، اگر ممکن است اجازه بدهید میخواهم بروم دستشویی و قدری هم سرپا بایستم، از همسایه ام خواهش کردم راه را برای عبور باز کند . منهم از فرصت استفاده کرده قدری اعضای کوفته ام را کش و قوس دادم و خوشحال بودم که صف منتظرین دراز است و میشود قدری ایستاد و از خمودگی بیرون آمد. پس از اینکه جوان باز آمد و در جای خود نشست. من همسفرِ خوبم کتاب Histoires Inedites Du Petit Nicolas – نیکُلا جیقیل، به برداشت من- باز کردم و مشغول خواندن شدم و جوان کنار پنجره در آرامش  بخواب رفت. حدیث وی مرا از درون آشفته بود  وبا همه ی علاقه ام به نیکلا و قصّه هایش نتوانستم به خواندن ادامه دهم. عمده بخش ِ آشفتگی ام احوال آن جوان و مابقی نوعی خشم علیه خرافات و خرافه گرایی که هیچ حد و مرزی ندارد و خیال  میکنم تمام  سازمانهای حکومتی جهان نیز در اینکه  خرافات و موهومات از بین نرود هم رای اند و در عمل هیچ کوششی در از بین بردن این احوال ندارند و شاید حتّی  با به روز کردن چنین مفاهیمی به باقی ماندن آن در اذهان و زندگی روزمرّه ی مردم تحت حکومت خویش کمک میکنند.  گویا این بهترین وسیله برای بهره برداری هر چه آسانتر است از مردم در جهت حفظ منافع کلان ِ سکّانداران سرمایه های هنگفت.من در مقام و موقعیتی نبودم تا به آن جوان بگویم این امید واهی را کنار بگذارد و نمیبایست نمک روی زخمش می پاشیدم از همین رو با آرزوی بهروزی  برای او از کنار قضیه گذشتم . تا زمانی که وقت پذیرایی با صبحانه رسید ساعات را به آشفتگی گذراندم. به هنگام صرف صبحانه جوان گفت، چون گفتید که پیش از اینهم در پاریس بوده اید میتوانید در چند مورد راهنمایی ام کنید؟ گفتم بلی ،پرسید و در حدود دانسته هایم چیزهایی گفتم.

در پایان سفر در فرودگاه شارل دُگُل هردو  با استفاده از قطار راهی Gare Du Nord شدیم . آنجا دست یکدیگر را فشردیم و من با اندوهی بس عمیق  و در حالیکه تمام سعی ام را میکرده هیچ چیز از آنرا به آن جوان منتقل نکنم برایش آرزوی نهایت موّفقیّت را کردم و  گفتم پاریس شهر زیبایی است سعی کنید بیشترین لذّت را ببرید،در یک لحظه وی آغوش باز کرد و مرا بگرمی دربغل گرفت و بآرامی گفت ممنونم و باین موفقیت سخت نیاز دارم ، همینکه از یکدیگر جداشدیم در چشمانش نم اشک را دیدم و پیش از آنکه نوبت من برسد گفتم  Good Luck و بطرف دالان ِ متروی مورد نظرم حرکت کردم. وی می رفت تا تن رنجور خویش را با آویختن به خیالی ،به درمانی که انتظارش را داشت  برساند و من میرفتم تا در مراسم خاکسپاری کسی که از روزگار دبیرستان تا همیشه وی را آموزگار خویش دانسته ام حاضر شوم. کسی که دیدن  را و فمهیدن را به من آموخت. فردای آنروز -۴ ژوییه ی ۲۰۱۸ – من نیز میان انبوه مردمی بودم که آمده بودند تا علی اصغر حاج سیّد جوادی جایی در نزدیکی سارتر، مُپَسان، فلوبر و در گورستان مُنپارناس، به خاک بسپارند.

۸ سپتامبر ۲۰۱۸ مریلند

https://akhbar-rooz.com/?p=27059 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x