
پردههای نمناک ابری سنگین را
کناری زدهام
لبخند رازناک آفتاب را میبینم
لغزیده بر سیمای شرمگیناش
آنسوتر،
آوای دریاچهای غنوده در مه را میشنوم
گامهای هراسیدهی ماه
که کودکان ترسخوردهاش را
از آسمانی تُرشرو گذر میدهد.
… و قلب من
در دستهای لرزانم فشُرده میشود
تا چون مشعلی نیمه جان
جنگلی خوابآلوده را فروزان کند.
١/۵/٢٠٢٠
۰
۰
رای ها
امتیاز بدهید!