شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

یـادداشـت‏ های شـــــبانه: (بخش۵۰) – ابراهیم هرندی

 
۲۸۸. نوروز

نوروز، جشنِ پیروزی زندگی برمرگ، بهار بر زمستان، هستی بر نیستی، گرما بر سرما، روشنایی بر تاریکی، شادمانی بر اندوه، ترسالی بر بدسالی، سبزی بر خشکی، سرخی بر زردی، خُّرمی بر خمودگی، و ترانه بر تباهی‌ ست. اگرچه این روز اکنون شکلی نمادین دارد و برای ایرانیان و بسیاری از مردمان دیگر سرزمین ‌های همجوارِ ایران، سرآمدِ سنّت‌های نیکو و یادآور روزگاران کهن آن هاست، اما رازِ ماندگاری نوروز در جایگاه زمانی آن است.

نوروز برآیندِ فرهنگی پدیده ‌‏ای طبیعی‌‏ ست. رویدادی سالانه که ریشه در طبیعت دارد و مردمانی در گوشه ‌ای از جهان که گستره نوروز می‌ توانش خواند، به پاسداشت آن می‌ پردازند. اما پرسش اساسی درباره نورز این است که چرا این پدیده طبیعی، جهانی نیست؟ پاسخ این پرسش را باید در زیستبوم نوروزیان، یعنی مردم گستره ‌ای که نوروز را جشن می‌ گیرند، جست. نوروز جشن آئینی در گستره فرهنگ کشاورزی ست. آغاز زمانی که زمین نفس می‌ کشد و زندگی در دل ِ دانه از خواب زمستانی خود برمی ‌خیزد و هسته‍ی بسته، در نهانخانه خاک، از خواب ِ گران خود بیدار می ‌شود و در تب رویش زبانه می ‌کشد. پس نوروز، نوید دهنده خیزش و رویش گیاهان و زایش و بالش جانوران است. آغاز چرخه تولید کشاورزی.

کشاورزی دستاورد انسان در سرزمین‌ هایی ‏ست که دام و دانه در آ‏ن ها، نیازمند به پرورش و پالایش است. آنجا که دانه، دیمی و بی دستیاری دهقان می ‌روید و میوه از درخت می‌ بارد، کسی به پیشواز فصل رویش نمی‌ رود. در چنان زیستبومی، ماندگاری در گروی کار و کوششِ شبانروزی کشاورزان نیست. اما آنجا که تب رویش پیوندی نزدیک با تاب زیستن دارد و پایان زمستان، پایان بی دام و دانِگی و کم ‌داری‌ ست، بهار، پیام ‌آور زندگی بهتر، سازندگی بیشتر و آبادی و شادی دنباله ‌دار ا‏ست. این گونه است که دشت‌ زیانِ فلات ایران از دیرباز به پیشواز بهار می ‌رفته ‌اند و آمدن فصل رویش و زایش را خوش می ‌داشته ‌اند و آغاز بهار را روز نو شدن هستی می ‌دانسته ‌اند و در آن روز به هلهله و پایکوبی می‌ پرداخته‌ اند. از اینروست که می ‌گویم نوروز، سال‌روزِ پیروزی زندگی بر مرگ است.

فراتر از آن، زمستان در سرزمین‌ هایی که هوا سرد می‌ شود، برای جانوران خونگرم، یعنی پرندگان و پستانداران، دشوارترین فصل سال است. بیشتر این جانوران سرمای زمستان را به ویژه در سرزمین‌ های سردسیر تاب نمی ‌آوردند. جانوران خونسرد با فرو کاستن شعله هستی خود، به خواب زمستانی می ‌روند، مانند قورباغه و لاک پشت که در گل و لای زیست‌ بوم خود فرو می‌ روند و گاه تا شش ماه می ‌خوابند. اما جانوران خونگرم، ناگزیر از بیدار ماندن و خوردن و نوشیدن برای تامین انرژی هستند تا دمای بدن خود را ثابت نگه ‌دارند. برخی چون پرندگانِ مهاجر، از قشلاق به ییلاق می ‌روند. چندی از جانوران نیز لایه‌ ای ستبر از چربی در زیر پوست خود می‌ رویانند تا اُرگان ‌های درونی خود را گرم نگه دارند. با این همه، زمستان بزرگترین کُشنده‍ی جانوران است و هیچ دشمنی برای آن جانوران، بدتر از زمستان نیست. شمار جانوارنی که در هر زمستان از سرماخوردگی و بیماری‌ های ناشی از آن می ‌میرند، بسی بیش از مرگ و میر ناشی از رُخدادهای دیگر است. این چگونگی در برگیرنده‍ی انسان نیز که جانوری سرماگریز و برنامه ‌ریز است، می ‌شود. پذیرش ِاین سخن برای مردم سرزمین‌ های گرمسیر دشوار است، اما راست این است که هر زمستان صدها هزار نفر را به کام نیستی می ‌فرستد و میلیون‌ ها نفر را هم با سرماخوردگی و سینه پهلو و قولنج، ناکاره می ‌کند. شادباش نوروز، در گذشته شادباش تاب آوردن زمستان و به سلامت گذشتن از آن و زنده ماندن بود. همه سرزمین ‌هایی که زمستان‌ هایی با سرمای کُشنده دارند، آغاز بهار را به گونه ‌ای جشن می ‌گیرند. چنین است که می‌ گویم نوروز، جشن پیروزی زندگی بر مرگ است. آئینی فرهنگی که ریشه ‌ای طبیعی دارد.

***

۲۸۹. آرزو

باشد که عشق در تو بروید بهار وار
باشد که راه، کوچه دهد گام هات را
باشد که شادمانی
از دور، روبروی تو آغوش واکند
باشد نسیم پشت سرت نرم
خورشید عشق کٌنج دلت گرم
باشد که باغ هر هیجان در تو گل کند

***

۲۹۰. بمباران هورمونی

برای گستاخیِ ش.س.

هر روز هزاران تازه عروس ایرانی بخواهش و پافشاری شوهرانشان برای پسر دار شدن، آماج بمباران هورمونی می شوند. جریان از این قرار است که شاه داماد که دلش می خواهد نخستین فرزندش پسر باشد، از همان روزهای آغاز ازدواج، این آرزوی تاریخی شرقی را با همسر جوان خود در میان می گذارد و از او می خواهد که هرچه زودتر با وی به پزشک برود و
دست بکار فراهم آوردن زمینه پسر دار شدن شود. آرزویی که برای دختران ایرانی بهای گرانی دارد و تخم چندین بیماری فیزیکی و روانی را در تن و جان آنان می پاشد. پزشکانِ دکاندار وِ کاسبکار و بی وجدانی نیز، با بمباران هورمونی تن دختران جوان با هورمون تستوسترون و آلایندهای دیگر، در برابر خالی کردن جیبِ مردان ابلهی که بردگان سنت های مرد سالارانه ی عهد دقیانوس اند، به آنان امید پسردار شدن می فروشند و در این داد و ستد، بخش بزرگی از آنان را ناکاره و دردمند می کنند. نیک اگر در نگری، این سنّت، دنباله ی رفتار تازیان در هزاره های پیش است که دختران خود را زنده به گور می کردند.

هورمون ها، ابزارهای شیمیایی مغز برای رویش و روش تن و جان جانورانند. مغز جانوران با تراوش غدد درون – ریز، به یاخته های بدن فرمان رویش می دهد و ویژگی های عاطفی را نیز کنترل می کند. ساختار هورمونی انسان، یادگاری چندین میلیون ساله از جانوران پیشین است. این ساختار با اندک دستکاری، بهم می ریزد و دردسر ساز می شود. از اینرو، هرگونه هورمون تراپی می تواند بازتاب هایی خطرناک در پی داشته باشد. از اینرو، این شیوه درمانی تنها در جایی رواست سودی برتر از زیان دارد. مانند؛ درمان سرطان پستان و پروستات.

اکنون در ایران روستائیان تازه بدوران رسیده ای که در شهرهای بزرک کشور، ستون فقرات جمهوری جهل و جنون اند، هر ساله هزارن دختر و زن جوان را بدام سلاخان کلینک های پسر سازی می اندازند وآنان را بمباران هورمونی و شیمیایی می کنند. این جنایت ضد بشری، نمونه کوچکی از ستمی ست که بر دختران و زنان جوان روا داشته می شود و کسی تاکنون
از آن سخنی نگفته و ننوشته است. از گوگل که پرسیدم، ۵۵۳۰۰۰ لینک به زبان فارسی در این باره داشت. نمونه ای از آن ها این هاست:      

www.mums.ac.ir

www.hamshahrionline.ir

www.hidoctor.ir

giyah-daroo.ir

mehcom.com

bioteb.ir
www.hidoctor.ir

بـــله، پرداختن به گرفتاری های زنان در ایران، نه پیروی از مُد روز است و نه بازی روشنفکری،بلکه حقیقتی ست که با حقوق بشر سروکار دارد. حقیقتی که تنها دختران و زنان از ژرفای آن آگاهی دارند و هماره با آن دست به گریبانند. زن که باشی آسان درمی یابی که ایران نه تنها “دلِ عالم”، نیست، که گاه می تواند برای تو و هم جنسانت از دلِ دوزخ هم دل آزارتر باشد. زن که باشی در می یابی که در آن “مهد تمدنِ درخشان”، باید صاحب داشته باشی، آنسان که گاوان و خران، تا بتوانی باشی. زن که باشی در می یابی که در چه دوزخ زشت و پلشتی بدنیا آمده ای و چه سرنوشت شومی می تواند در انتظارت باشد.

***

۲۹۱. آغازیِ فرخنــده

عدل چبود؟ وضع اندر موضع اش
ظلم چبود؟ وضع در ناموضع اش
(مولوی)

آنجا که هیچ کس در جای خودش نیست، هیچ چیزش به هیچ چیز دیگر جاهای جهان نمی ماند و هیچ جایش نیز به هیچ جای دیگر. در چنان جایی داستان سازی و افسانه پردازی معنا ندارد، زیرا که رویدادهای روزمره می توانند بسی بیش از هر افسانه و داستانی خنده آور و یا دهشت آور و شگفت انگیز باشد. چنین است که ادبیات سرزمین هایی که در آن هیچ کس در جای خودش نیست، ناپرّان، بی پیام، بی فردا، اخته و ابتر است.

آنجا که هیچ کس در جای خودش نیست، نه تنها حکومت اش که مردمان اش نیز، هماره با زمین و زمان در جنگ اند و هماره هماورد خواه و “نفس کش” جویند. این همه از آنروست که در چنان سرزمینی، هیچ چیز نیز در جای خودش نمی تواند باشد و نیست. نمی دانم شما داستان ” آلیس در سرزمین شگفتی ها” نوشته کرول لوئیس را خوانده اید یانه؟ اگر نخوانده اید، نگران نباشید زیرا که چیز زیادی از دست نداه اید. سرزمین شگفتی های کرول لوئیس، شگفت انگیز نیست، زیرا که سرزمین جانورانی ست که راه ها و روش های و منش های جانوری خود را پی می گِیرند و با کرشمه از آلیس، دخترک دل شده ی آن داستان، دل می برند و می ستانند. اگر این نویسنده ذره ای دانش سیاسی می داشت، آلیس را به سرزمینی می فرستاد که در آن هیچ کس در جای خودش نیست.

در سرزمینی که هیچ کس در جای خودش نیست، هرچیزی ممکن و ناممکن است، هم می شود و هم نمی شود. یعنی گاهی می شود و گاهی هم نه. هم می تواند بشود و هم نه. پس، همه روایت ها هم می توانند درست باشد. همه چیز هم راست می تواند باشد و هم دروغ. پس راست و دروغ نِیز در چنان سرزمینی هم وزن و همسنگ و هم سو می توانند باشند و،…. هستند.

آنجا که هیچ کس در جای خودش نیست، کسی که کسی باشد هم هست و هم نیست. اگر هست، در جای خودش نیست و پس، انگار که نیست و چون در جای خودش نیست، پیدا کردنش نیز ناسان است. اگر هم نیست، به آسانی نمی توان گفت که کسی که کسی باشد در آن دیار نیست. چون هست، اما در جای خودش نیست و نمی توان پیدایش کرد.

آنجا که هیچ کس در جای خودش نیست، می توان و باید به هرکس و هرچیز شک کرد. و شک، آغاز فرخنده ای می تواند باشد از رسیدن به جای خود و دیگران در جهان.

***

۲۹۲. درباره فرهنگ

فرهنگ با همه گوناگونی و پیچیدگی اش، خود برآیندی از طبیعت انسان است. گرایش های فرهنگی مانند، آئین، اخلاق، ایثار، خاک و خون پرستی، رده بندی مردم، نقش زن و مرد، ارجگذاری فلسفه و ادبیات و هنر، نیک و بد، نیز همه تراوه هایی از طبیعت انسان هستند که شیوه پیدایش و دگرگونی آن ها در هر سرزمین، این توهم را برای ما پدید می آورد که این گرایش های رفتاری و کرداری، هیچ پیوندِ یکراستی با ساختار ژنتیک ما ندارند. اما راست آن است که فرهنگ، شیوه چگونه زیستن انسان برروی زمین است و آنچه فرهنگی را از فرهنگِ دیگری جدا می کند، ویژگی های کاربردی آن است. برای نمونه، فرهنگ مردمان بیابان زی، فرهنگ سازگاری با کویر و گرما و کم آبی ست. اخلاق در چنان فرهنگی در راستای نکوداری آب و انباردن آن و کشت و کار زمانمند و صرفه جویی و گرما گریزی و آموختنِ فوت و فن کندن چاه و قنات و پروردن گیاهان و میوه های آبدار است. زیبایی نیز در چنان فرهنگی با همین ارزش های فرهنگی سروکار دارد. ببینید در زبان فارسی که زبان مردم سرزمین های نیمه خشک است، واژه “آب”، پیشوند و پسوند چه تصاویر شاعرانه ای شده است؛ آبان، آباد، آبوار، آبناک، آبگون، آبستن،آبرو، آبسال، آبگینه، آبنوس، آبی، آب و رنگ، خوشاب، گلاب، سراب و … این همه برای آن است که آب، در فرهنگ کویری این زبان، نماد تراوت و تازگی و پاکی و رویش و شادابی ست و همین که کسی بگوید؛ کبوتر تشنه از گلوی چشمه آب می خورد، بسیارانی آن را شعر خواهند پنداشت. دیگران نیز خواهند پذیرفت که این جمله به شعر نزدیک است.
واروی این چگونگی را در فرهنگ اسکیموها می توان یافت. در آن فرهنگ که بر روی برف و یخ شکل گرفته است، ماندگاری در گروی دورماندن از سرما و خیسی و زیان های پیایند آن است. اگر فردوس بیابان زیان، سرزمینی آبسال و سرسبز و خُنک، با نهرهایی روان و چشمه هایی پُرفوّران است، بهشت اسکیموها جایی گرم و خشک است که در میان میدانی از آتش با شعله های سربه فلک کشیده که روز و شب بسوی آسمان زبانه می کشند و تاریکای جهان را روشن می دارند. این همان پنداره ای ست که بیابان زیان از دوزخ دارند

***

۲۹۳. دریا

هربار که این چارپاره را می خوانم، این اندیشه در ذهن ام جان می گیرد که این دو بیتی یکی از زیباترین شعرهای کوتاه فارسی ست. البته سیاوش کسرایی، شعر فرمایشی و نخواندنی زیاد دارد و من از میان همه شعرهایش همین یک را می پسندم:

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

اما این که چرا این دوبیتی؟ می ماند برای زمانی دیگر.

***


۲۹۴. درمان

ارمیای نبی علیه السلام را مردی وارد آمد و گفت؛ ای نبی مرسل، مرا بلیتَی غریب فراراه افتاده است. اندرزی ده که در من تابِ رستن فزاید.

ارمیا گفت؛ آن چه باشد؟ مرد گفت: گاه که مرا با خویش خلوت افتد، دیوی مهیب فراروی آید و هرکار کنم، لب به سُخرت گشاید، تا براین نمط تاب از من زداید.

ارمیا علیه السلام مرا او را گفت که همیانی از ارزن در خلوت گذارد و چون آن دیو دیگر بار باز آید، مراو را از شمار ِ دانه های ارزن پُرسد.

چون مرد چنان کرد، دیو در دهشتی عظیم گریخت و هرگز دیگر بار، باز پس نیامد.

***

۲۹۵. بهـــار


گره بگشای از ابرو، بهار است
چمن بیدار و آهو باردار است

هوا هنگامه ای از عطر رویش
زمین آبستن صد چشمه سار است

برآی از خود، برافشان گل، رها کن
رها کن، زندگی ناپایدار است

ببین، بشنو، بخوان آرام، آرام
پیامی را که روی شاخسار است

نسیمی را که خیزد از دل کوه
و آوازی که در هر جویبار است

بیابان “را گل خوشبو گرفته” ست
شــکوفه در هوای انفـجار است

پرستو در هوای تازه پرّان
و بلدرچین دوباره بی قرار است

چه نرگس ناز و نازک برگ و نوروست
چه پیچک تازه روی و تابدار است

نشسته دسته دسته، بافه بافه
کنار چشمه جلبک در چه کار است

دلا از ناامیدی دست بردار
بهار است و بهار است و بهار است

https://akhbar-rooz.com/?p=36720 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x