
مکاتبات و پلمیک های شارل بتلهایم و پل سوئیزی در شمار متون معتبر و مباحث اصلی بحران شوروی و تعلیل شکست “سوسیالیسم واقعاً موجود” و تحلیل بازگشت سرمایهداری به شمار میرود. این دو تئوریسین نقطه ی رجوع نقدهای خود را بر مبنای تجلیل از عملکرد بلشویک ها و شخص لنین میگذارند و از انقلاب اکتبر به عنوان بزرگترین و تنها انقلاب کارگری یاد می کنند. سوئیزی در نوامبر ۱۹۶۷ انقلاب اکتبر را چنین ستود:
«هرگز پیش از آن یک رهبری انقلاب با چنین دید عمیق تاریخی، چنین تصمیم شجاعانه و چنین درک کاملی از زمان عمل نکرده بود.
هرگز قبل از آن یک طبقه ی کارگر به صورت طبقه ی حاکم یک کشور بزرگ در نیامده بود و هرگز هیچ طبقه ی انقلابی قویتر و دلیرانه تر از این علیه یک ائتلاف نیرومند از دشمنان خارجی و داخلی نجنگیده بود.
هرگز قبلاً یک چنین تغییرات شدید و برگشتناپذیری، در مدتی آن قدر کوتاه در ساحت یک جامعه رخ نداده بود.
و شاید مهمتر از همه، هرگز قبل از آن هیچ انقلابی چنین انعکاس و یا تحریک علاقه و احساس در مقیاس جهانی نداشته است.» (پل.م.سوئیزی،۸۰-۷۹ :۱۳۵۳)

گذشته از موضوع تردیدپذیر “برگشت ناپذیری” با تاکید بر غارت دستاوردهای انقلاب از سوی بورژوازی روس، در همین عبارات احساسی و هیجانیِ سوئیزی مولفههای هوشمندانه و دقیقی نهفته است. او که از موضع یک منتقد سختگیر متمایل به انقلاب چین به ارزیابی تحولات انقلابی شوروی پرداخته است با تاکید بر اهمیت نقش رهبری بلشویک ها در پیروزی انقلاب به عنصر “درک کامل از زمان” اشاره می کند. استفاده ی کامل و حداکثری از پدیده ی “زمان” در لحظه ی بی بدیل طلوع انقلاب کارگری در تلفیقی بامادیات بخشیدن به تمام ظرفیت های “امکان” از سوی رهبری یک حزب انقلابی و رادیکال کمونیست همان عنصرِ منحصری است که بلشویک های روس را از اسپارتاکیستهای آلمان متفاوت و متمایز می کند و آنها را در راس یک دولت سوسیالیستی می نشاند. به واقع سوئیزی مسائلی همچون: ضرورت انکشاف اقتصادی و لزوم تکمیل رسالت تاریخی بورژوازی روسیه و احترام به وظایف طبقاتی و “دموکراتیک” دولت کرنسکی و نوبت گرفتن از سیر تطور طبقات برای کسب قدرت سیاسی – در غیر اینصورت “کودتاچی” خوانده شدن – را کنار می گذارد و به نوعی با پلخانف و منشویک ها از یکسو و جناح چپ معتقد به انقلاب جهانی و مخالف سوسیالیسم در یک کشور از سوی دیگر مرز می بندد. نکته ی مهم دیگر در ستایش سوئیزی از انقلاب اکتبر این است که او روی کلیه ی تئوری بافی هایی که از کودتای حزبی بلشویک ها و قدرت گیری یکسری روشنفکر حرفه یی به نیابت از طبقه ی کارگر سخن می گویند، خط بطلان می کشد. وقتی که سوئیزی اولین حرکت انقلاب اکتبر را برای نخستین بار در تاریخ کسب قدرت سیاسی پایدار توسط طبقه ی کارگر و حاکمیت یافتن پرولتاریا و به تبع آن “تغییرات شدید و برگشت ناپذیر در مدتی کوتاه” می داند به نحو ممتازی از حکومت جدید و بی سابقه ی کارگری متعاقب انقلاب اکتبر دفاع می کند. ستایش شورانگیز سوئیزی از دلاوری بلشویک ها در مقابله با انواع جنگ افروزی و خرابکاری ضد انقلاب سفید داخلی و توطئه های امپریالیسم قابل تامل است. مقاله ی سوئیزی در نوامبر ۱۹۶۷ یعنی دقیقاً در پنجاه ساله گی انقلاب اکتبر نوشته و منتشر شده است. این تاریخ شش سال بعد از کنگره ی بیست و بیست و یک و پیروزی خط رویزیونیستی راه رشد غیر سرمایه داری خروشچف است. در این برهه شکاف میان دو قطب مدعی سوسیالیسم (شوروی ـ چین) عمیق تر شده و سوئیزی در کنار رهبری انقلاب دهقانی چین (مائو ـ چوئن لای) ایستاده است. با این حال او بر دو مولفه ی بسیار اساسی در ارتباط با انقلاب اکتبر انگشت میگذارد:
- تغییرات شدید و برگشتناپذیر در جامعهی شوروی به دنبال پیروزی انقلاب اکتبر.
- مدت کوتاه وقوع این تغییرات یعنی پنجاه سال.
سوئیزی که مقاله اش را به مناسبت جشن تولد پنجاهمین سال انقلاب اکتبر نوشته است، این جمله از لینکلن استفنر – پس از بازدید از شوروی در سال ۱۹۱۸ – را نقل می کند که “من در آینده قرار گرفتم و این امر واقع شده است.” به نظر سوئیزی “هرگز سخنی راست تر و پیمبرانه تر از این گفته نشنیده است.” (پیشین) تغییرات شدید و برگشتناپذیری که تا این حد سوئیزی را به وجد آورده است در مجموع به صنعتیسازیِ سریعِ جامعه ی شوروی طی سالهای ۳۰-۱۹۲۰ باز می گردد:
«از لحاظ تاریخی پنجاه سال مدت بسیار کوتاهی است و به آسانی ممکن بود چنین اتفاقی افتد که سوسیالیسم در اولین نیمه ی قرن خود چندان پیشرفتی نکند و یا حتا موقتاً در همان محل تولد خود توسط قوای جهانی ضد انقلاب خُرد گردد. اینکه این امر اتفاق نیفتاد و اینکه به جای آن سوسیالیسم در کمی بیش از سی سال در مناطق وسیع و جدیدی از زمین انتشار یافت، به مقدار زیاد مربوط به سرعت بیسابقه ی صنعتی شدن اتحاد شوروی در فاصله ی اواخر ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۰ می باشد. اگر این صنعتی شدن وسیع به موقع و با موفقیت انجام نمیشد فاقد قدرت اقتصادی و نظامی برای مقابله با تهاجم نازی ها در ۱۹۴۱ می بود و در نتیجه تجدید حیات سوسیالیسم در داخل روسیه و انتشار آن در سرزمین های دیگر برای سالهای زیادی انجام نمی شد. قیمت نزدیک به بیست سال صنعتی شدن اجباری و تمامی جنگ برای مردم اتحاد شوروی بیش از بیست میلیون کشته و صدمات ناگفته بود. اما نه این قربانیان بیهوده بود و نه آنان که به وجودش آوردند به تنهایی از آن منتفع شدند. اتحاد شوروی در اثر آمادگی به موقع و مبارزه ی قهرمانانه نقش قاطعی در انهدام فاشیسم – که خواهان تسلط بر جهان بود – ایفا کرد و بدین وسیله راه را برای پیشروی بزرگ دوم سوسیالیسم در دوره ی بعد از ۱۹۴۵ باز نگاه داشت.»
(پیشین، صص:۸۱-۸۰)
صنعتی سازی سوسیالیسم نیست!
برداشت سوئیزی از تحولات پنجاه سال انقلاب در اتحاد جماهیر شوروی با تاکید بر صنعتی شدن یک نظام اجتماعی “نیمه سرمایه داری” و مشارکت دلاورانه در شکست فاشیسم واقع بینانه است. کما اینکه مقاومت قهرمانانه ی طبقه ی کارگر شوروی در جریان پس زدن تهاجم جنایتکارانه ی ۱۴ دولت امپریالیستی و ضدانقلاب داخلی علیه انقلاب سوسالیستی در تاریخ بی مانند است. اما در اینکه درک حداقلی سوئیزی از سوسیالیسم با آنچه مارکس و انگلس تئوریزه کردهاند تا حدودی متفاوت است، شکی نیست. تحقیقاً در هیچ یک از آثار مارکس سوسیالیسم در قالب صنعتی کردن یک جامعه ی نیمه صنعتی و پیشرفتهای تکنولوژی هدف گذاری نشده است. اگر مانند سوئیزی هدف درخشان سوسیالیسم را – که او در دستآوردهای انقلاب اکتبر و به خصوص در زمان حاکمیت دولت استالین می یابد – صنعتیسازی جامعه بدانیم آنگاه نه فقط سوسیالیسم را در کشورهای امپریالیستی – امپریالیسم به مفهوم بالاترین مرحله ی سرمایه داری – بلاوجه کرده ایم بلکه عملکرد دولت هایی مانند میجی (ژاپن) هیتلر (آلمان) جفرسون (آمریکا) هواکوفنگ (چین) و حتا رضاشاه و آتاتورک را نیز به حساب سوسیالیسم ریخته ایم. بیهوده نیست که در دوران مورد بحث “انقلاب”های ضد کولونیالیستی – که به دنبال استقلال و پیشرفت صنعتی بودند- سوسیالیستی خوانده شدند و رهبرانی همچون جمال عبدالناصر و احمد بن بلا و معمر قذافی و رابرت موگابه به لقب “ملی گرایان سوسیالیست آفریقایی” نائل آمدند! بر مبنای همین تعاریف است که جماعتی به استناد برخی صنعتیسازیها (مثلاً راهآهن) و مدرنیزاسیون (تاسیس دانشگاه) رضاشاه را “سوسیالیست” دانستهاند! درک سوئیزی از اهداف حداقلی و دستآوردهای فوری سوسیالیسم – هرچند در یک کشور نیمه صنعتی- با آموزههای مارکس (نقد برنامهی گوتا) در تباین و تخالف است. شکی نیست که استقرار قدرت سوسیالیستی میتواند در مسیر پیشرفت های همه جانبه، پایه های صنعتی شدن یک جامعه ی عقب مانده را تقویت کند و رشد و بهبود تکنیکی و قدرت بارآوری و بهره وری وسائل تولید را نیز افزایش دهد. همه ی این دستاوردها در چارچوب سوسیالیسمِ دهه های نخست قرن بیستم قابل فهم است. دورانی سپری شده که پرولتاریای انقلابی ناگزیر بود در شرایطی ویژه و در حلقه ی عقب ماندهی سرمایه داری اروپا (روسیه) بخشی از وظایف بر زمین مانده ی بورژوازی را نیز به دوش کشد. در نتیجه ی چنین دستاوردی است که هم از ساعت کار پرولتاریا کاسته میشود و هم شدت و سختی کار رو به کاهش می نهد. همه ی اینها البته از دستاوردهای سوسیالیسم در یک برهه ی تاریخی معین تواند بود. فرض این نکته که اگر انقلاب سوسیالیستی در همان دوره در آلمان یا انگلستان اتفاق می افتاد و فاشیسمی در کار نبود بخش ویژه یی از تحسین شورانگیز سوئیزی را می کاست، چندان غیر محتمل نیست. نگاه انتقادی سوئیزی به پنجاه سال سوسیالسم در شوروی برداشتی غیر مارکسی اما به شدت قابل احترام است. چنین نگاهی اگر معطوف به همان برهه ی تاریخی مشخص باقی میماند مشکلی نبود. اما نگاه سوسیالیستی سوئیزی از آن مرزهای معین جغرافیایی بسیار فراتر رفته است. این تبیین را در مکتب اقتصاد توسعه و در میان سوسیالیست های سنتی ایران نیز مکرر خوانده ایم! برای یک دوره ی طولانی این برداشت به دنبال ایجاد اتحاد میان طبقه ی کارگر و بورژوازی ملی بود. اکنون با انقضای تاریخ مصرف نظریه ی وابستگی و تصریح این مولفه که معضل اقتصاد ایران واردات میخ از چین نیست و البته افشای پلشتی بخش خوشخیم بورژوازی وطنی (اصلاح طلبان) به ویژه پس از شکست خیزش سبز، “نظریه پردازان مارکسیست” اقتصاد توسعه به دنبال ائتلاف طبقاتی و دموکراتیک میان طبقه ی کارگر و خرده بورژوازیِ معترض هستند! باری با تاکید بر ارزشهای بی بدیل انقلاب اکتبر در یک جامعه ی سرمایه داری نیمه صنعتی و مستقل از اینکه سوسیالیسم برآیند جامعهیی صنعتی، متمدن و از هر لحاظ پیشرفته است، باید توجه داشت که سوسیالیسم مارکس در دو اصل الغای مالکیت خصوصی بر وسائل تولید و لغو کار مزدوری شکل بسته است و ربطی به صنعتیسازی و ارضای امیال عظمت طلبانه و ناسیونالیستی بورژوازیِ استقلال طلب ندارد.
خطای دیگر سوئیزی این است که او دولت سوسیالیستی را تا حد یک نظام ضد فاشیستی تقلیل میدهد. بی شک “جنگ کبیر میهنی” و رشادت شگفتناک سربازان شوروی در ماجرای شکست نازیسم نقش عمده یی ایفا کرده است. حماسهسازیهای فرماندهان، افسران و سربازان شوروی در جبهه های جنگ علیه فاشیسم در تاریخ جنگ های میهنی بی مانند است. بشریتِ معاصر رهایی از شریرانه ترین وضعیت ممکن سیاسی را مرهون و مدیون رزم دلاورانه ی ارتش سرخ است. در جریان همین جنگ و پیش از آن جنگهای داخلی بود که انقلاب اکتبر ورزیده ترین کادرهای پرولتری خود را از دست داد و میدان را برای عروج خرده بورژوازی و بازگشت بورژوازی تهی کرد! اما فرض کنیم که از اساس فاشیسمی به وجود نمیآمد و سلحشوری های استالینگراد رخ نمی داد، آیا چنین امری به مثابه ی خالی ماندن ظرفیت های سوسیالیسم از یک جنبه ی اثباتی و ضروری آن بود؟ با پذیرش استدلال سوئیزی می توان گفت که آمریکای روزولت و انگلیس چرچیل هم که در شکستن شاخ و شانه های متحدین فاشیست گیرم با اهدافی متفاوت؛ قربانیها دادهاند، مسیری سوسیالیستی پیموده اند. چنین نیست!
“قشر” یا طبقه ی حاکم؟
در ادامه ی این ستایش ها سوئیزی به ادعای سخنگویان رژیم شوروی مبنی بر انجام کارهای بزرگی همچون “ملی کردن وسائل تولید، بنای صنایع و اشتراکی کردن کشاورزی” به دیده ی تردید می نگرد. احتمالاً سوئیزی نیز مانند تروتسکی هدف بزرگ سوسیالیسم را در “ملی کردن وسائل تولید” دیده است و چون مالکیت این وسائل را در اختیار یک دولت بوروکراتیک یافته به نقد آن همت گماشته است. به نظر سوئیزی۵۰ سال پس از انقلاب اکتبر جامعه ی شوروی:
«جامعه یی است باثبات، با دستگاه دولتی فوقالعاده نیرومند و اقتصادی که میتواند تا آینده یی قابل پیش بینی دارای رشد منطقی سریعی باشد. همچنین جامعهییست قشربندی شده، با شکافی عمیق بین قشر حاکم از سیاستمداران صاحب منصب و مدیران اقتصادی در یک طرف و توده ی مردم کارگر از سوی دیگر و طیف برجسته یی از اختلاف در درآمد و موقعیت در هر دو سوی شکاف.»
(پیشین، ص:۸۲)
گذشته از اینکه “رشد منطقی سریع” نه “تا آینده ی قابل پیش بینی” بلکه در دوران برژنف به یک رکود مهلک تبدیل شد مساله به سادگی این است که در مباحث نقادانه ی سوئیزی نسبت به وضع مالکیتِ وسائل تولید، هیچ سخنی از اضمحلال شوراهای کارگری و توقف در اشتراکی سازی وسائل تولید در میان نیست. مباحث مندرج در جمعبندی پنجاه ساله ی سوئیزی در سال سوم دبیرکلیِ برژنف بر حزب کمونیست – و متعاقبا ریاست او بر شورای عالی اتحاد شوروی- و نخست وزیری کاسیگین تدوین شده است. در این برهه به گواهی ارزیابی سوسیالیست های مستقل، اقتصاد شوروی به تدریج وارد یک دوران رکود شده و از “رشد منطقی و سریع” بازمانده است. سوئیزی – برخلاف بتلهایم – به ماهیت طبقاتی دولت حاکم بر شوروی اشاره نمیکند و به مهمترین خصلت برآمد انقلاب سوسیالیستی که در حاکمیت دیکتاتوری پرولتاریا مجسم شده است، نمیپردازد. علاوه بر اینها سوئیزی به نحو مبهمی از یک “جامعه ی قشربندی شده با شکافی بین قشر حاکم و توده های کارگر” سخن میگوید و این “قشر حاکم” را جماعتی از “سیاستمداران صاحب منصب و مدیران اقتصادی” می خواند. او روشن نمیکند که ماهیت طبقاتی این “قشر حاکم” از چه قرار است و شکاف میان آنان و توده های کارگر که به نظر وی به دلیل “اختلاف در درآمد و موقعیت سیاسی و اداری” به وجود آمده، مناسبات و روابط تولیدی را در عرصه ی صفبندیهای طبقاتی به کجا رسانده است؟ در نقد سوئیزی از “قشر حاکم” یاد میشود اما از این مساله ی مهم سخنی به میان نمی آید که این “قشر حاکم” به طور مشخص منافع کدام طبقه را نمایندگی می کنند. سوئیزی از اینکه دولت شوروی را احیاگر سرمایهداری شکست خورده ی روسیه بداند، اکراه دارد و به همین خاطر نیز ترجیح میدهد برای گرفتار نشدن در تناقض ترسیم موقعیت طبقات و تشریح تضادهای طبقاتی موجود در جامعه ی شوروی از “قشر حاکم” و نه طبقه ی حاکم صحبت کند. او هرگز این “قشر” را در ارتباط با تعیین تکلیف از مساله ی ارزش و روند انباشت سرمایه و استثمار طبقه ی کارگر شوروی نمی بیند و به همین دلیل نیز در برابر نقد مارکسیستی به جامعه ی شوروی و تمرکز بر زمینه ها و پیآمدهای شکست پروسه ی انتقال طبقاتی، مرتب به انتقاد اخلاقی از شیوه ی ادارهی دولت حاکم وارد میشود و از “غیر سیاسی” شدن جامعه ی شوروی اظهار نگرانی می کند:
«جامعه به طور موثری سیاستزدایی شده است و از این روست که به یک جامعهی غیر انقلابی تبدیل گردیده است.» (پیشین)
انقلاب فرهنگی به جای سلب مالکیت از بورژوازی!
از درون چنین نقد صوری و فرمالی است که لاجرم پیشنهاد فاجعهآمیز “انقلاب فرهنگی” به شیوهی عملکرد غیر سوسیالیستی حزب کمونیست چین و مائو بیرون میآید. در نوامبر ۱۹۶۷ که دولت شوروی به نحو اکمل رویزیونیسم منحط راه رشد غیر سرمایهداری را نهادینه کرده است، سوئیزی جامعه را برای برونرفت از شکاف طبقاتی موجود به “سیاسی شدن” و حداکثر “انقلاب فرهنگی” فرا میخواند:
«تنها راه خروج از این حلقهی ظاهراً مسدود، سیاسی کردن مجدد جامعه ی شوروی است که اجازه ی دور شدن از محرک های شخصی میدهد و از این رو ساخت متفاوتی از تولید و ترکیب و توزیع متفاوتی از مازاد تولید اجتماعی به وجود خواهد آمد. اما سیاسی کردن مجدد معانی دیگری هم خواهد داشت. از آن جمله است، مخصوصاً تغییری عمیق در رهبری کنونی و روش حکومت کردن. اگر نه حتا چیزی شدیدتر. حداقل یک “انقلاب فرهنگی”. این جز به معنای یک تغییر بزرگ نیست که به نظر نمیرسد در آیندهی قابل پیشبینی رخ دهد.» (پیشین، ص:۸۷)
اگر سوئیزی با کلمات و اصطلاحات بازی نمی کند، دستکم به نظر میرسد او با دولت شوروی تعارف دارد. سوئیزی از ایجاد “ساخت متفاوتی از تولید و ترکیب و توزیع متفاوتی از مازاد تولید اجتماعی” به شیوه ی سیاسی شدن جامعه و از طریق “تغییر عمیق در رهبری کنونی و روش حکومت کردن” سخن میگوید. مستقل از این که سوئیزی به جای تحلیل دلائل ایجاد “مازاد تولید” توجه خود را به “توزیع متفاوت” معطوف میکند، البته مکانیسم دقیق این “تغییر عمیق” را نیز توضیح نمی دهد. آیا کنار رفتن کادر رهبری حزب و به تبع آن تغییر “روش حکومت کردن” برای “توزیع متفاوت مازاد تولید اجتماعی” کافی بود؟ به این اعتبار، سوئیزی برای اصلاح شکاف طبقاتی جامعه ی شوروی و حرکت به سوی سوسیالیسم به یک تغییر سیاسی در سطح رهبری حزب و شیوه ی اقتدار حکومت رضایت میدهد. نقد او معطوف به شیوه ی حکمرانی است و نه رویکرد طبقاتی حاکمیت! او البته از انقلاب سیاسی علیه طبقه یا دولت حاکم که معنای دیگرش خلع ید سیاسی اقتصادی از سرمایه داری حاکم است، هیچ نمیگوید. هفت سال بعد از کنگره های بیست و بیست و یک، سوئیزی یک کلمه علیه شیوه ی بورژوایی برنامه ی راه رشد غیر سرمایه داری نمی نویسد و افق حداکثری نگاه سوسیالیستی خود را به یک تصفیه حساب فرهنگی تقلیل می دهد. غفلت بزرگ سوئیزی این است که احتمالاً به یاد نمیآورد که مشابه ” انقلاب فرهنگی” چین در شوروی نیز رخ داده بود. تقابل دو روش “سوسیالیسم در یک کشور” و “انقلاب مداوم” و متعاقب آن تصفیه های خونین دهه ی سی و چهل شکل روسی ” انقلاب فرهنگی” چین بود که به شیوه ی برخوردهای ایدئولوژیک تحت پوشش مسائل امنیتی و دفاع از “میهن کبیر سوسیالیستی” در مقابل تهدیدهای ” امپریالیسم و فاشیسم” عملیاتی شد. چندان اتفاقی و بیهوده نیست که سوئیزی در جمعبندی “درسهای تجربه ی شوروی” چنین نتیجه می گیرد که:
«ما می دانیم که در سالهای حساس پس از مرگ لنین مسیرهای دیگری نیز امکانپذیر بود… چیزی ما را ملزم نمیسازد که قبول کنیم پیروزی استالین اجتنابناپذیر بود… کافیست گفته شود نظر ما این است که استالین یقیناً حق داشت که برای تهیه ی آمادگی جهت دفع تجاوز خارجی اولویت درجه ی یک قائل شود.» (پیشین، ص:۹۵)
واقعیت این است که پیروزی سوسیالیسم در یک کشور همیشه خطر تهدید و تجاوز امپریالیستی را بالفعل میکند. فرض کنیم هم اکنون در ایران یک انقلاب سوسیالیستی به وقوع پیوندد. در اینصورت یک مساله ی بنیادی و اصلی این خواهد بود که با خطر حمله ی امپریالیستی چه باید کرد؟ با این فرضیه ی محتمل و احتمالا قابل قبول لاجرم باید پذیرفت که “اولویت درجه ی یک” هر انقلاب سوسیالیستی “تهیه ی آمادگی جهت دفع تجاوز خارجی” خواهد بود. البته سوئیزی از یک امکان دیگر نیز برای پیشروی سوسیالیسم یاد میکند:
«برابری بیشتر، امتیازات کمتر برای حاکمیت اداری، اعتماد و اطمینان بیشتر نسبت به تودهها، آزادی بیشتر در داخل احزاب…» (پیشین)
همه ی این راهکارها را تروتسکیسم ارتدوکس نیز با ملاحظاتی کم و بیش مانسته به میان نهاده است. اگر کمی برابری بیشتر بود، اگر کمی امتیازات بوروکراتها و نخبهگان کمتر بود، اگر کادتها و آنارشیستها و منشویکها و سوسیال رولوسیونرها و دیگران میتوانستند آزادانه فعالیت سیاسی کنند و یک دوجین از این “اگر”ها ردیف میشود تا مهمترین جنبه ی آسیب شناسی انقلاب اکتبر دیده نشود. اجتماعی کردن وسائل تولید، دخالت مستقیم توده های پرولتر در تصمیم گیریهای سیاسی، مشارکت فعال شوراهای کارگری در اداره ی کشور، تقابل شدید با ایجاد مزایای ویژه برای نخبهگان و تقلیل دستمزد برگزیدگان به حداکثر دو برابر مزد کارگران و ….در نهایت حرکت به سوی لغو کارمزدی!
ادامه دارد…..
۳ تیر ماه ۱۳۹۹ / ۲۳جون۲۰۲۰
از دیگر مطالب سایت
مطالب مرتبط با اين مقاله:
- سرمایه داری دولتی شوروی! (۳۱). “سوسیالیسم یا بربریت” کاستوریادیس! – محمد قراگوزلو
- سرمایه داری دولتی شوروی! (۳۳). بتلهایم از اکونومیسم به انقلاب فرهنگی- محمد قراگوزلو
- سرمایه داریِ دولتیِ شوروی!(۳۴)دولتِ پرولتریِ دورانِ گذارِبتلهایم-محمدقراگوزلو
- نوسازی ایده آل سوسیالیستی- جان بلامی فاستر، ترجمه: ا. مانا