پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

دلم می خواهد هرگز آرزویش نکنم – فرزانه راجی (فصل پنجم)

فصل پنجم کتاب دلم می‌خواهد هرگز آرزویش نکنم، نوشته ی خانم فرزانه راجی را در زیر می خوانید. هر دو روز یک فصل از این کتاب منتشر خواهد شد.

خانم راجی در مقدمه ای به این مناسبت نوشته اند:

با توجه به موجی که درباره خشونت علیه زنان و به ویژه تعدی، تعرض و تجاوز به زنان راه افتاده به نظرم می‌رسد که کتاب من («دلم می‌خواهد هرگز آرزویش نکنم») که در سال ۱۳۸۷ منتشر شد برای مخاطبان جالب و خواندنی باشد. کتاب در واقع خشونت و تبعیض علیه دختران و زنان را از زوایای مختلف و نه الزاماً تمامی زوایا به گونه‌ای به تصویر می‌کشد. کتاب در ایران مجوز نگرفت و ناشری بی‌نام آن را در آمریکا منتشر کرد. کتاب در محافل مردانه عموماً بازخورد خوبی نداشت و یکی از دلایل آن قطعاً پرداختن به زوایایی از مردسالاری و تبعیض و خشونت مردان علیه زنان بود. در محافل زنانه نیز با گذشت چندین سال از انتشار کتاب مورد توجه عده‌ای از زنان قرار گرفت. شاید انتشار کتاب در سال ۸۷ به نوعی تابوشکنی محسوب می‌شد و طرح تعرض، تعدی و خشونت علیه زنان با این جزئیات خوشایند مردسالاران ـ زن یا مرد ـ نبود.

هر فصل جداگانه‌ی این کتاب خود در حد یک داستان کوتاه است که مستقل می‌توان خواند. عملاً قصه‌ای نیمه‌ تمام نمی‌ماند به جز قصه‌ای که دختر و مادر بزرگ با هم می‌بافند و در سراسر داستان در جریان است. یازده فصل این کتاب مجموعاً داستانی را تشکیل می‌دهند درباره‌ی سه نسل: مادربزرگ، مادر و دختر. فقط باید توجه داشت که داستان دو راوی دارد: مادر و دختر. البته راوی هر فصل در بالای آن مشخص شده است.



فصل پنجم
مادر


وارد راهرو که شد مثل همیشه اول از همه چشمش به آکواریوم ماهی هایش افتاد. حباب های هوا توی آن غلغل می کرد و طلایی دم ماهی ها در نور صبحگاهی می درخشید. کمی که نزدیک تر شد به نظرش رسید به رغم غلغل آب هیج چیز در آکواریوم حرکت نمی کند. انگار ماهی ها هنوز از خواب بیدار نشده بودند.

چشمانش حسابی ضعیف شده بود. دیگر نه دور را خوب می دید و نه نزدیک را. جوان تر که بود فقط برای دور عینک می زد ولی حالا مجبور بود مدام عینکش را عوض کند. برای همین بیشتر مواقع اصلا عینک نمی زد. از آکواریوم رو برگرداند و راهی ایوان شد. تا به ایوان برسد چند بار پایش روی اسباب بازی های نوه هایش لیز خورد. بچه ها تا دیروقت از توی راهرو و حیاط خلوت دنبال هم می دویدند، تیر و تفنگ در می کردند و فریادهای گوش خراش می کشیدند و صبح راهرو، ایوان و
حیاط خلوت واقعا مثل میدان جنگ بود.

با آن چادر یشمی توی حیاط دیگر میدان جنگ تکمیل بود. حتما بچه ها تا صبح همان جا خوابیده بودند. از وقتی چادر توی حیاط برپا شده بود او اجبارا پشه بندش را توی اتاق می برد و شب ها با هزار زور و زحمت سرپا نگهش می داشت.

جنازه داماد کوچکش را که تحویل دادند گویی به ناگهان توی خانه اشان بمب افتاد. همه چیز از هم پاشید. دختر جوانش عروس نشده بیوه شد و چهره تلخش تلخ تر. هر چه خواهر بزرگش سرحال و شاد و شنگول بود این یکی بداخم و جدی. انگار با همه دنیا قهر بود. خیلی زود دوباره شوهر کرد و هر چه شوهر اولش بذله گو و خوش رو بود، این یکی بداخم و از خود راضی. آن قدر بداخم که دخترش پیش او روسفید بود.

مسلسل ها، تفنگ ها و سنگرها را جمع می کرد و به سوی ایوان می رفت. به سوی آن چادر یشمی بزرگ که تا دم درش تیر و تفنگ و هواپیماهای سرنگون شده ریخته بود. از شکاف چادر نگاهی به درونش انداخت. هر دو نوه اش خواب بودند. با آن صورت های شیرین و موهای فرفری اشان عین فرشته های کوچک توی کتاب های نقاشی. توی چادر هم کمتر از میدان جنگ نبود. چهار طرفش تا سقف اسباب و اثاثیه بود و چهار گوش وسط پر از خرت و پرت هایی که هیچ سمساری حاضر به خریدشان نشده بود. نمی دانست چرا باید می رفتند. چرا همه می روند؟

جنازه دامادش را که تحویل دادند دخترش عین جن زده ها فقط بر و بر به جنازه نگاه کرد و رفت. حتی حاضر نشد تا آخر مراسم خاکسپاری توی گورستان بماند. بعدهم دیگر با هیچ کس در باره شوهر جوانش، مرگ او و یا غم و غصه اش حرف نزد. اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. فقط چین بین دو ابرویش عمیق تر، لب هایش فشرده تر و یک دسته وسط موهایش سفید سفید شد. یک هفته بیشتر از کشته شدن داماد کوچکش نگذشته بود که پسر یکی یک دانه اش هم انگار آب شد و به زمین فرو رفت. وجب به وجب هر چه پلیس، پاسگاه، زندان و بیمارستان بود زیر پا گذاشته بود ولی گویی که هرگز پسری نداشته. هیچ کس او را نمی شناخت. هیچ کس از او خبر نداشت. حالا هم نوبت دختر بزرگش بود. او هم آن قدر زیر پای شوهرش نشست که بالاخره رضایت داد دار و ندارش را بفروشد و هر چه مانده بود به خانه آن ها بیاورد. روی ایوان چادری علم کردند و هر روز صبح تا عصر سمساری ها می آمدند و می رفتند. حتما تا کارشان راه بیافتد چادر هم خالی می شود. چادر که جمع شود یعنی او دیگر نوه هایش را نخواهد دید. همان جا ایستاد و یک دل سیر نوه هایش را تماشا کرد.

لب حوض رفت. شلنگ را برداشت و شیر را تا آخر باز کرد. کار هر روزش بود. حتی اگر هیچ کس دیگر در آن خانه نماند او یادش نخواهد رفت که گل های باغچه را آب دهد. باغچه برایش خواهد ماند. درخت های آلبالو و رزهای صورتی اش. و ماهی ها با چشمان از حدقه درآمده و لب های فشرده اشان به شکوه هایش گوش خواهند داد.

درخت های آلبالو بار داده بودند و شانه هایشان زیر بار خم شده بود. اگر نوه هایش می رفتند دیگر چه کسی از خوردن ترشی های آلبالو لب هایش را غنچه می کرد و چشمانش آب می افتاد؟ اما آلبالوها را باید می چید. شاید تا چند سال دیگر دختر کوچکش برایش نوه ای بیاورد. تا وقتی که او ترشی خور شود حتما ترشی ها حسابی جا می افتند. اگر آن مردک از خود راضی که معلوم نیست چه ترشی ای خورده که آن همه سگرمه هایش تو هم است، رضایت بدهد دخترش بچه دار شود. دلش برای دخترش می سوخت. انگار از روز اول فالش را بد گرفته بودند. از بس به جادو و جمبل های آن پیرزن اطمینان کرده بود. آن از شوهر جوان و نازنینش که به سفر بی بازگشت رفت، این هم از شوهر دومش که انگار بر دخترش منت گذاشته که با او زندگی می کند.

اصلا نمی فهمید چرا دخترش حاضر شده بود با او زندگی کند. از کار دختر سر در نمی آورد. مردک حتی حاضر نبود برای دیدن پدر و مادر زنش قدم رنجه کند. دختر همیشه تنها می آمد. با نگاهی شرمگین. و او هیچ وقت به روی دختر نیاورده بود. هر وقت یاد آن روز عصر می افتاد دلش آتش می گرفت. وقتی عاقد با آن دهان گشادش به مرد گفت: ”حتما برای زن دوم شیرینی ما هم می رسد؟” یک دفعه انگار همه خونش به کله اش ریخت. باورش نمی شد دخترش تن به چنین خفتی بدهد. خودش اگر به هر خفتی تن داده بود اقلا هووی کسی نشده بود. اقلا روزهای اول شوهرش او را می خواست. برایش خرج می کرد. نازش را می کشید. با چه مصیبتی او را به خانه اش آورده بود.

قهر و قوز پدرش با عمویش بعد از عقد او شروع شد. نمی دانست قهرشان بابت چیست. پدرش وقتی روی قوز می افتاد عالم و آدم حریف او نبود. البته عمویش هم از او کم نمی آورد. پدرش دیگر حاضر نبود دخترش را به پسر برادرش بدهد. عروس توی اتاقش حبس شده بود و زن پدر زندانبانش. و چه کسی بهتر از او. پادرمیانی هیچ تنابنده ای نتیجه نداد. برای همین کار به تفنگ و تفنگ کشی کشید. عروس شبانه از توی همان اتاقی که حبس شده بود ربوده شد. همه خواب بودند که شوهرش با چند تا از رعیت هایشان شبیخون زدند و تا کسی بتواند به خودش بجنبد عروسش را ترک اسبش سوار کرد و به خانه اش برد. رعیت های پدرش تا مسافتی به دنبالشان تیر و تفنگ در می کردند. حتما به دستور پدرش (خان) به قلعه بازگشتند و غائله خاتمه پیدا کرد. آشتی کنان پدر و عمویش بعد از تولد پسرش بود. بدون این که کسی پا درمیانی کند. فقط هردو می مردند که اولین نوه اشان را زودتر ببینند و اسمی که دوست دارند بر آن بگذارند. با هم رسیدند با خدم و حشم و سوغات. هر دوی آن ها اسم پدرشان را پیشنهاد دادند. ولی شوهرش اسمی که خودش انتخاب کرده بود برای پسرش گذاشت و این امر آن ها را در جبهه واحدی علیه پسر و دامادشان متحد کرد و قهرشان با یکدیگر تمام شد. هدیه ای که شوهرش برای تولد پسرشان برایش خریده بود حتی از طاقه های زری ای که پدر برایش آورده بود قشنگ تر بود.

دستی به گوش هایش کشید. جای خالی آن گوشواره ها را که شبیه خوشه ای گل مروارید بود روی گوش هایش حس کرد. دلش نسوخت حتما روی گوش های دختر با آن موهای بلند و خرمایی قشنگ تر
می شدند.

پسرشان که به دنیا آمد کم کم خلق شوهر برگشت. وقتی پستانش را دهان بچه می گذاشت همان جا خوابش می برد. تا صبح. انگار مرد حسودی اش می شد. شروع کرد به بهانه گیری و بداخمی. همان سال ها بود که شوهرش بالاخره توانست به کارمندی دولت به تهران بیاید. با این که اوضاعش بهتر شده بود همچنان با پسر لج بازی می کرد. گاهی مثل اینکه از او انتفام چیزی را می گرفت که زن نمی دانست چیست. چنان وحشیانه او را می زد انگار دشمن توی خانه اش نان می خورد. دختر بزرگش که راه افتاد و با آن موهای فرفری و لب های غنچه اش از پدرش شروع به دلبری کرد، مرد کمی آرام گرفت. دختر کوچک هم همان قدر ناخواسته بود که پسرش. مرد باز دوباره بدخلق و بداخم شد. دیگر هیچ چیز خلق او را خوش نمی کرد. هرچه سنش بالاتر می رفت بهانه گیرتر و بداخلاق تر می شد. حتی دیگر دست بزن هم پیدا کرده بود. اما از روزی که پسرشان سربه نیست شد دیگر زیاد سر به سر او نمی گذاشت. دیگر صدایش هم در نمی آمد. انگار مرده بود.

چشمانش به اشک نشست مثل قطره های آب روی گلبرگ رزهای صورتی و سرخی آلبالوها.

باغچه سیراب شده بود. شیر آب را بست و شلنگ را همچون ماری چنبره زده کنار باغچه گذاشت. توی ایوان رفت. باز به آرامی شکاف چادر را باز کرد و نگاهی به داخل انداخت. نوه هایش زیر پتو خود را
مچاله کرده بودند. حتما از شرجی باغچه و هوای صبحگاهی سردشان شده بود. چادر را دور زد و وارد حیاط خلوت شد. با آن دیوارهای بلند چه تنگ به نظر می رسید. دوچرخه نوه اش چنان میانه حیاط خلوت ولو شده و پاهایش را هوا کرده بود، انگار که جنازه ای از بمباران شب قبل بود. صدای آژیر قرمز که بلند می شد بچه ها دست از تیر و تفنگ بازی می کشیدند و مثل دو تا موش توی دامن مادرشان پنهان می شدند. با صدای آژیر سفید جنگ آن ها دوباره شروع می شد.

دست های دوچرخه را گرفت و آن را بلند کرد. به دیوار تکیه اش داد. یاد پاهای کبود دختر کوچکش افتاد. آن روز که با اخمی درهم و لب های به هم فشرده از غیظ خواهرش که گفت: ”نمی تونی!” قسم خورد که تا هوا تاریک نشده توی همان حیاط خلوت دوچرخه سواری یاد بگیرد. یاد گرفت ولی تا چند روز از پا درد لنگ می زد.

نمی دانست آن دختر سرتق و لجوج کجا رفته. دختر را دیگر نمی شناخت. سرد و عبوس. انگار که از دنیا قهر کرده باشد.

از در حیاط خلوت وارد راهرو شد. تمام میدان جنگ را دور زده و حال دوباره به اولش رسیده بود. نگاهی به آکواریوم ماهی ها انداخت. آب همچنان غلغل می کرد ولی ماهی ها تکان نمی خوردند. واقعا تکان نمی خوردند. کمی جلوتر رفت. همان طور ایستاده از بالای سر آکواریوم تویش را نگاه کرد. واقعا هیچ چیز تکان نمی خورد. کنار آکواریوم زانو زد. چشمانش را به شیشه ی آکواریوم چسباند. میدان جنگ بود. حتی یک ماهی سالم نمانده بود. مثل این که بمبی بر سرشان افتاده بود. همه تکه تکه شده بودند. شاید هم پایشان روی مین رفته بود یا کسی توی آشیانه اشان نارنجک انداخته بود. نمی دانست چه اتفاقی افتاده. باورش نمی شد. وقتی که او خواب بوده کسی ماهی هایش را با مسلسل نشانه رفته بود و همه را کشته بود. چه کسی این کار را کرده بود؟ دلش آن قدر فشرده شد که می خواست فریاد بکشد. همان طور آن جا زانو زده و به ماهی های تکه تکه شده زل زده بود که دستی دور گردنش حلقه شد. دستی کوچک و بچگانه و لپ سردش را روی گونه برافروخته اش احساس کرد. نوه کوچکش بود. با چشمانی خواب آلود و به اشک نشسته. از ماهی ها چشم برنمی داشت. هق هق کنان گفت: ”مامان جون من فقط می خواسم براشون آب تازه بریزم… نمی دونم چی شد یه دفه همه پکیدن…” و اشک هایش سرازیر شد. کله اش را توی سینه مادربزرگش پنهان کرد.

به دبه جوهر نمک که آن طرف تر افتاده بود نگاه کرد و فهمید که نوه اش نادانسته ماهی ها را “شیمیایی” کرده است.

فصل اول: دختر

فصل دوم: مادر

فصل سوم: دختر

فصل چهارم: دختر

https://akhbar-rooz.com/?p=46006 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x