سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳

سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳

دلم می خواهد هرگز آرزویش نکنم – فرزانه راجی (فصل هفتم)

فصل هفتم کتاب دلم می‌خواهد هرگز آرزویش نکنم، نوشته ی خانم فرزانه راجی را در زیر می خوانید. هر دو روز یک فصل از این کتاب منتشر خواهد شد.

خانم راجی در مقدمه ای به این مناسبت نوشته اند:

با توجه به موجی که درباره خشونت علیه زنان و به ویژه تعدی، تعرض و تجاوز به زنان راه افتاده به نظرم می‌رسد که کتاب من («دلم می‌خواهد هرگز آرزویش نکنم») که در سال ۱۳۸۷ منتشر شد برای مخاطبان جالب و خواندنی باشد. کتاب در واقع خشونت و تبعیض علیه دختران و زنان را از زوایای مختلف و نه الزاماً تمامی زوایا به گونه‌ای به تصویر می‌کشد. کتاب در ایران مجوز نگرفت و ناشری بی‌نام آن را در آمریکا منتشر کرد. کتاب در محافل مردانه عموماً بازخورد خوبی نداشت و یکی از دلایل آن قطعاً پرداختن به زوایایی از مردسالاری و تبعیض و خشونت مردان علیه زنان بود. در محافل زنانه نیز با گذشت چندین سال از انتشار کتاب مورد توجه عده‌ای از زنان قرار گرفت. شاید انتشار کتاب در سال ۸۷ به نوعی تابوشکنی محسوب می‌شد و طرح تعرض، تعدی و خشونت علیه زنان با این جزئیات خوشایند مردسالاران ـ زن یا مرد ـ نبود.

هر فصل جداگانه‌ی این کتاب خود در حد یک داستان کوتاه است که مستقل می‌توان خواند. عملاً قصه‌ای نیمه‌ تمام نمی‌ماند به جز قصه‌ای که دختر و مادر بزرگ با هم می‌بافند و در سراسر داستان در جریان است. یازده فصل این کتاب مجموعاً داستانی را تشکیل می‌دهند درباره‌ی سه نسل: مادربزرگ، مادر و دختر. فقط باید توجه داشت که داستان دو راوی دارد: مادر و دختر. البته راوی هر فصل در بالای آن مشخص شده است.



فصل هفتم
دختر




“نمی دانست چگونه از دست آن پوست بوگندوی بز رها شود. چنان به تنش چسبیده بود که انگار بز دنیا آمده بود. همان بوی گند بود که اسیرش کرده بود. آن غولی که جای چشم هایش دهانی بزرگ بود از همان بوی گند او را می شناخت. از دستش فراری نداشت. در را چنان محکم قفل و بند می زد که نمی توانست آن را تکان دهد.

حالش از همه چیز به هم می خورد. از رختخواب کهنه ای که رنگ آفتاب ندیده بود. از میزچوبی وسط کلبه که موریانه می خوردش و کم کم کمرش خم می شد و شکمش به زمین می رسید. از شیر بز و از بوی گند بز که بر تنش چسبیده بود. چقدر احساس تنهایی می کرد…”

چیزی در دلم جوشید و بالا آمد. به سرعت به دستشوئی رفتم. چیزی بالا نیاوردم. فکر می کردم حضور مادربزرگ با آن شکم برآمده و پستان های پرشیر که هم چون ارواح سرگردان توی اتاق ها می پلاسید نشان خوبی است. اما مادر بزرگ هم از وقتی که تسلیم خواست شوهرم شدم، یک دفعه غیبش زد. دلم شور می زد. آن روزی هم که ساک شوهر اولم را برای سفر بسته بودم همین حس را داشتم و غریزه ام دروغ نگفته بود. شوهرم را دیگر هرگز ندیدم. حالا آن مرد آنجا، در میانه در ایستاده بود، با اضطراب پابه پا می شد و با نگاهش مرا دعوت می کرد که برخیزم و راهی را بروم که او می خواست.

یک هفته پیش تنگ غروب بود که مرد روی همین مبل نشسته بود و روزنامه می خواند. وقتی خبر حاملگی را به او دادم، رنگش پرید. سرش را پایین انداخت و حاضر نشد توی چشمانم نگاه کند. همان طور که سرش پایین بود زیر لب گفت: “زده به سرت؟!”

دلم فرو ریخت. فکر می کردم اگر اتفاق بیافتد کوتاه خواهد آمد. می ترسیدم حرف بزنم. می دانستم کافی است یک کلمه بگویم تا مرد قهر کند. آن وقت باید آن قدر کوتاه بیایم تا رضایت دهد و دو باره
آشتی کند. پایین پایش نشسته بودم. یکی از دستانم را روی پایش تکیه داده بودم. به آرامی پایش را کشید و من مجبور شدم در وضعیتی ناراحت دست به سینه بنشینم. هنوز سرش توی روزنامه بود. چیزی نمی گفت. مدتی طولانی همان جا دو زانو و دست به سینه نشسته بودم و او هم بدون این که کله اش را از توی روزنامه در بیاورد حضورم را نادیده می گرفت. پایم خواب رفته بود. کمی جابجا شدم. سرش را بلند کرد و پرسش گرانه نگاهم کرد. رنگش هنوز پریده بود و چشمانش خالی از صمیمیت. توی چشم هایش زل زدم. نفهمیدم توی نگاهم چه بود که با عصبانیت روزنامه را روی مبل کوبید و برخاست. وقتی ایستاد دیگر چشمش توی چشمم نبود. فریاد زد: “نه! من بچه نمی خوام، برو از هرکس دیگه که دلت می خواد بچه دار شو! ولی از من نه!” بعد هم رفت توی اتاق. سریع لباس پوشید، از در آپارتمان خارج شد و در را محکم به هم کوبید. آن قدر محکم که ناخودآگاه از جایم پریدم.

شب از نیمه گذشته بود که بازگشت. خواب و بیدار بودم. همان جا روی مبل صورتی تا صبح خوابید و باز صبح زود بیرون رفت. و باز شب های دیگر. کلافه شده بودم. نمی دانستم چه باید بکنم. هیچ وقت آن قدر مطمئن نبودم که بتوانم خودم به تنهایی تصمیم بگیرم. حتی حضور مادربزرگ حامله هم نمی توانست مرا مطمئن کند. اگر شوهرم پشتم می ایستاد دیگر نمی ترسیدم. مدام بهانه می آورد و آینده را وعده می داد. ابتدا اوضاع نابسامان مان را بهانه می کرد و به تدریج که تردید مرا دید در مخالفتش جری تر شد. بعد هم به صراحت مخالفت می کرد.

یک هفته قبل جواب آزمایش را گرفتم. دکتر می گفت جنین سالم و همه چیز خوب و طبیعی است. یک دفعه چه احساس عجیب غریبی به آن جنین شش هفته ای پیدا کرده بودم. انگار که می دیدمش که می خندد، نگاهم می کند و با پاهای کوچکش می دود و چقدر دلم خواسته بود او را نگه دارم. همان شب بود که باز مادر بزرگ پیدایش شده بود. بعد از آن همه سال. صدای دوش گرفتن شوهرم را شنیده بودم وحتی صدای در را شنیدم. بعد با آرامش دوباره خوابیدم. در میان خواب و بیداری احساس کردم کسی کنارم خوابیده است. چشمم را که باز کردم، مادر بزرگ را دیدم. باز با همان شکم برآمده. پستان هایی برجسته، پوستی جوان و موهایی تازه. نگاهش کردم. فقط آمده بود سهم قصه اش را بگوید و برود. خودش این را گفت.

“دلش می خواست توی دشت بدود. از طلوع تا غروب خورشید. دلش نور می خواست و هوای تازه. در آن کلبه کم کم او را هم موریانه می خورد و کمرش را خم می کرد. ای کاش در همان گله مانده بود. اقلا هر روز می توانست در دشت بدود. چه بیهوده تصور می کرد آن چهاردیواری از بز بودن نجاتش خواهد داد…”

شوهرم بچه را نمی خواست. باید بین او و شوهرم انتخاب می کردم. این حرفی بود که بارها به راحتی زده بود. و من نخواسته بودم به استقبال سرنوشتی بروم که هیچ چشم اندازی از آن نداشتم. می ترسیدم. مرد پایش را در یک کفش کرده بود و به هیچ وجه حاضر نبود کوتاه بیاید. واقعا نمی دانستم چرا نمی خواهد. هیچ وقت حرفش را تا به آخر نزده بود. شاید از مسئولیت می ترسید و یا نگران رقیب بود، شاید هم هنوز چشمش دنبال آن زنی بود که او را بجا گذاشته و به غربت گریخته بود. شاید هم همان طور که بارها گفته بود واقعا می ترسید بچه فیل به دنیا بیاورم!

با خودم فکر کردم هنوز فرصت هست شاید در آخرین لحظه پشیمان شود. پالتوی درازم را پوشیدم، شال بزرگم را روی سرم انداختم. دست هایم را به حالت تسلیم روی سینه ام چفت کردم و با دلی مضطرب به دنبال مرد از خانه خارج شدم. هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتیم. تا مطب پیاده رفتیم.

به پایین پله های مطب که رسیدیم ایستادم. از روی پله اول برگشت و مرا با نگاه دعوت کرد که بالا بروم. از پله ها بالا رفتم، پشت در مطب ایستادم، به او نگاه کردم و انگار از خود می پرسیدم، به نجوا گفتم: “مطمئنی؟!” باخشونت و قاطعیت گفت :”برای هزارمین بار بله، بریم!” و دستش را روی زنگ گذاشت.

برای من مشکل ترین کار یافتن آن چیزی بود که واقعا می خواستم. و مرد که فکرمی کرد آن چه برایش تعیین شده خواست خودش نیست در عناد با آن ها گاه حتی چیزهایی را هم که واقعا می خواست، پس می زد. در بیگانه بودنمان هریک به راهی می رفتیم. من همان کاری را می کردم که مادرم کرده بود و مرد کاری را که پدرش کرده بود نمی خواست بکند. ولی اگر من در تسلیم شدنم گاه تردید می کردم، مرد در عنادش ثابت قدم بود.

دکتر را یکی از دوستانم پیدا کرده بود و همه قرار و مدارها را تلفنی گذاشته بودیم. دکتر برای آن روز در مطبش قرار گذاشته بود و به جز آزمایش بارداری چیز دیگری از من نخواسته بود.

به مادرم فکر می کردم و حرفی که یک بار زده بود. در میهمانی ها همیشه خودم را با بچه ها سرگرم می کردم. و کمی که بزرگتر شده بودم بدون این که آرزوی شوهرکردن داشته باشم همیشه دلم خواسته بود یک بچه داشته باشم. یک بچه مال خودم تنها. و یک روز مادرم گفته بود «می ترسم این قدر که بچه دوست داری هیچ وقت بچه دار نشی». انگار به پیش بینی شوم او نزدیک و نزدیک تر می شدم. باز دلم به شور افتاد. نکند دیگر بچه دار نشوم. هنوز امیدوار بودم که بالاخره یک روز مرد راضی شود. برای همین هم با او راه می آمدم.

“باید راهی می جست. تنها راه چاره، رهایی از آن پوست بز بود که انگار از روز اول برقامت او دوخته بودند. اگر می توانست از آن رها شود می توانست آن غول بی چشم را فریب دهد و بگریزد. کاش همچون ماری پوست می انداخت. اولین بار که قطعه ای از پوست را با سنگ تیزی از تنش کند از حال
رفت…”

پرستاری که در را باز کرد با آن لباس سفید و چشمان دریده بیشتر شبیه مرده شورها بود تا پرستار. از کنارم که گذشت بوی مرده به مشامم خورد و تنم لرزید. شاید بوی مرگ بود که مادر بزرگ را ترساند و به ناگهان از کنارم ناپدید شد. روی صندلی نشستم. باید منتظر می شدم. هنوز دکتر نیامده بود. دستی روی شکمم کشیدم و از همه دنیا متنفر شدم. از شوهر اولم که رفت و مرا تنها گذاشت، از مردی که در کنارم نشسته بود و همه چیز به کامش بود. از تمام آن هایی که به من اجازه نمی دادند در مورد داشتن یا نداشتن بچه خودم تصمیم بگیرم، از تمام آن هایی که مجبورم می کردند در آن دخمه منتظر مرگ بنشینم.

پرستار هر چند دقیقه یک بار به اتاق دکتر می رفت و در بازگشت با لبخندی پوزش خواهانه می گفت که دکتر به زودی آماده خواهد شد. مجله ای از روی میز برداشتم. سعی کردم اضطراب را از خود دور کنم. نگاهم به مجله بود ولی حواسم به جا نبود. دلم می لرزید. دیگر فکر این نبودم که چرا آن جا بودم، فقط به بیرون رفتن فکر می کردم. چنان وحشتی به جانم افتاده بود که حریفش نبودم. دلم می خواست هرچه می خواهد بشود زودتر تمام شود. چند بار به پرستار تذکر دادم که وقت قرارشان می گذرد و پرستار مرا دعوت به آرامش کرد و گفت که دکتر باید آماده شود. دفعه آخر که با عصبانیت به او یادآوری کردم یک ساعت از قرارشان می گذرد، گفت که مسئول بیهوشی در راه است و منتظر او هستند تا برسد. از آن لحظه به بعد چشمم به در بود که کی مسئول بیهوشی برسد. شوهرم در تمام این مدت سرش توی روزنامه بود و سعی می کرد چیزی نگوید. می دانستم که روزنامه نمی خواند. در
هرصورت به حال من فرقی نمی کرد. چون می دانستم راه بازگشتی نیست. او را خوب می شناختم.

نیم ساعت دیگر گذشت. دکتر پرستار را صدا کرد. پرستار رفت و چند دقیقه بعد بازگشت و به من گفت که نزد دکتر بروم. با خودم فکر کردم پس مسئول بیهوشی چه می شود؟ و بعد فکر کردم حتما بهانه تراشی می کرده اند که مرا آرام کنند.

وارد اتاق دکتر شدم. همه جا تاریک بود. فقط یک چراغ مطالعه روی میز دکتر روشن بود که بالاتنه اش را روشن می کرد و در آن تاریکی به او حالت ترسناکی می داد. دکتر اشاره کرد که روبه رویش روی صندلی بنشینم، چند لحظه ای به من نگاه کرد و بعد پرسید «مطمئنی؟» با سر پاسخ مثبت دادم. دکتر گفت: می تونیم کمی بیشتر صبر کنیم. اگر بخوای می تونی یه هفته دیگه هم راجع بهش فکر کنی». بدون تامل گفتم: «تمومش کن، همه فکرهامو کردم. فقط زودتر تمومش کن». گفت: «اگر بخوای میتونی کس دیگه ای رو پیدا کنی »: با لحنی تند که از دل آشوبه ام بر می خواست گفتم: «دکتر یک هفته ست منتظر امروزم. تمام کارهارو کردم. قول دادید. کجا برم. اینجا روهم با هزار زحمت پیدا
کردم. نذارید دیرتربشه. ترا به خدا تمومش کنین». دلیل تردیدش را نمی دانستم. شاید متوجه دودلی ام شده بود. شاید بازار گرمی می کرد. شاید هم می خواست بار مسئولیت کاری را که می کرد به دوش من بیاندازد. به هرحال دیواری کوتاه تر از دیوار من نبود.

بالاخره رضایت داد. شوهرم را صدا کردند و از او رضایت کتبی گرفتند. نمی دانستم برای چه. نمی دانستم در کدام محکمه می خواستند نشانش دهند. به شوهرم نگاه کردم. رنگش پریده بود. دلم به حالش سوخت، او می بایست در اتاق انتظار می نشست. تنها چراغ روشن، چراغ اتاق انتظار بود، چون پنجره ای به بیرون نداشت، بقیه چراغ ها همه خاموش بودند. در اتاق دکتر نیز به جز چراغ مطالعه بقیه چراغ ها خاموش بود. حالا در ته آن تاریکی چراغ دیگری روشن شده بود و دکتر از من می خواست که به آن جا بروم. راه خود را در تاریکی به سوی آن روشنایی پیدا کردم و به آن جا رسیدم. آن روشنایی چراغی بود که در کنار تخت معاینه روشن شده بود. پرستار در کنار تخت ایستاده بود. از من خواست روی تخت معاینه بخوابم. دست راستم را برای تزریق آمپول بیهوشی، تورنیکه بستند و دکتر با سرنگی در دست آمد. خواست که چشمانم را ببندم و آرام بگیرم. نیش سوزن را در رگم حس کردم و چند لحظه بعد از باز شدن تورنیکه همه چیز خاموش شد.

با یک سردی عجیب و غریب در شکمم بیدار شدم و بعد دردی وحشتناک. چشمانم در تاریکی باز شد. درکنارم هیکلی سفیدپوش ایستاده بود و سرم را که کمی بلند کردم آن پایین در میان پاهایم نوری بود و دستی می جنبید. ناگهان درد تا گلویم رسید. فریاد کشیدم. تا نیمه بلند شدم. آن هیکل سفید به سرعت دهانم را گرفت و محکم روی تخت کوبید. درد غیرقابل تحمل بود. تقلا می کردم و آن هیکل
سفید نمی توانست مرا کنترل کند. احساس تنهایی و وحشت می کردم. گویی که آن دو موجود که به خاطر نمی آوردم چه کسانی هستند، قصد جانم را کرده باشند. احساس می کردم آن دو چیزی را بر رویم می آزمایند. به دنیای غریبی پرتاب شده بودم که ساکنانش انسان نبودند. از آ نها می ترسیدم. فریاد می کشیدم و شوهرم را می طلبیدم که تنها آشنا در آن ناکجاآباد بود. آن قدر او را فریاد کشیدم تا به بالینم آوردندش. آن مرد بی چهره هم که در آن تاریکی فقط دستانش دیده می شد به من رحم نکرد. آن هیکل سفید دهانم را گرفته بود و آن مرد آشنا دستانم را و مرا محکم به تخت چسبانده بودند. ترس از مرگ و درد طاقت فرسا چنان پر زورم کرده بود که حتی قدرت آن دو هم نتوانست مرا به تخت محکم کند. بار دیگر سوزش نوک سوزن را در رگ دستم حس کردم و بعد از چند لحظه باز همه چیز خاموش شد.

این بار ابتدا یک صدا شنیدم. صدایی شبیه کشیده شدن وسیله ای چرخ دار روی زمین. کمی طول کشید تا متوجه شوم این تخت خودم است که با سرعت از جایی به جایی دیگر منتقل می شود. بالاخره
متوقف شد. فکر می کردم چشمانم باز است. چون آن چه که می دیدم پنجره هایی روشن بود. دور تا دورم. در یک گوی نورانی افتاده بودم که به سرعت در آن می چرخیدم. احساس می کردم به آخر دنیا رسیده ام. و با خود فکر می کردم که همه اش همین بوده است. صدایی مرا کنترل می کرد. صدای یک مرد. زیر پایم تونلی سیاه و عمیق بود و در چرخشی مداوم داشتم به آن نزدیک می شدم. تصور این که همیشه درآن گوی بمانم دیوانه ام می کرد. نمی دانستم چه مدت است در آن گوی می چرخم. شاید تمام عمرم. تنم به لرزه افتاد. سرم از چرخش به دوار افتاده بود. و آن تونل سیاه و تاریک در زیر پایم مرا به خود می خواند. بعد چنان با سرعت وارد تونل شدم که هیچ چیز نفهمیدم و دوباره همه چیز خاموش شد.

نفسم بالا نمی آمد. انگار کسی دستانش را دور گردنم حلقه کرده بود و پر زور فشار می داد. دوباره به چرخش افتادم. چنان به دوران افتاده بودم که داشتم بالا می آوردم. آن قدر چرخیدم که دوباره وارد گوی نورانی شدم. کسی فریاد می زد: «دختر نفس بکش، نفس بکش!»: به ناگهان همه چیز از چرخش باز ایستاد. این دکتر بود که دستش را بلند کرده بود که سیلی دوم را بزند. و وقتی دید چشم هایم باز است دستش در هوا خشکید و بعد همچون جسم سنگینی به کناره تخت افتاد. انگار که قدش درازترشده بود. به سختی سایه هایی از بلوز قرمز شوهرم و لباس سفید پرستار را می دیدم. چهره و هیکل دکتر را که در نور ایستاده بود اما بخوبی می دیدم. رنگ به چهره اش نبود و چشمانش آن چنان گشاد شده بود که به جنازه می ماند. نفسم که بالا آمد همراه با نفس بقیه به غرشی تبدیل شد که همچون برخاستن مردگان از گور بود.

فصل اول: دختر

فصل دوم: مادر

فصل سوم: دختر

فصل چهارم: دختر

فصل پنجم: مادر

فصل ششم: دختر

https://akhbar-rooz.com/?p=46460 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x