چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳

چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳

دلم می خواهد هرگز آرزویش نکنم – فرزانه راجی (فصل یازدهم؛ قسمت پایانی)

فصل یازدهم و پایانی کتاب دلم می‌خواهد هرگز آرزویش نکنم، نوشته ی خانم فرزانه راجی را در زیر می خوانید.

خانم راجی در مقدمه ای به این مناسبت نوشته اند:

با توجه به موجی که درباره خشونت علیه زنان و به ویژه تعدی، تعرض و تجاوز به زنان راه افتاده به نظرم می‌رسد که کتاب من («دلم می‌خواهد هرگز آرزویش نکنم») که در سال ۱۳۸۷ منتشر شد برای مخاطبان جالب و خواندنی باشد. کتاب در واقع خشونت و تبعیض علیه دختران و زنان را از زوایای مختلف و نه الزاماً تمامی زوایا به گونه‌ای به تصویر می‌کشد. کتاب در ایران مجوز نگرفت و ناشری بی‌نام آن را در آمریکا منتشر کرد. کتاب در محافل مردانه عموماً بازخورد خوبی نداشت و یکی از دلایل آن قطعاً پرداختن به زوایایی از مردسالاری و تبعیض و خشونت مردان علیه زنان بود. در محافل زنانه نیز با گذشت چندین سال از انتشار کتاب مورد توجه عده‌ای از زنان قرار گرفت. شاید انتشار کتاب در سال ۸۷ به نوعی تابوشکنی محسوب می‌شد و طرح تعرض، تعدی و خشونت علیه زنان با این جزئیات خوشایند مردسالاران ـ زن یا مرد ـ نبود.

هر فصل جداگانه‌ی این کتاب خود در حد یک داستان کوتاه است که مستقل می‌توان خواند. عملاً قصه‌ای نیمه‌ تمام نمی‌ماند به جز قصه‌ای که دختر و مادر بزرگ با هم می‌بافند و در سراسر داستان در جریان است. یازده فصل این کتاب مجموعاً داستانی را تشکیل می‌دهند درباره‌ی سه نسل: مادربزرگ، مادر و دختر. فقط باید توجه داشت که داستان دو راوی دارد: مادر و دختر. البته راوی هر فصل در بالای آن مشخص شده است.





“… بر تنش خون جاری شد. تنش به درد آمد. اما به کارش ادامه داد. هر روز تکه ای از آن پوست را می کند. آن قدر کنده بود که تمام تنش خون چکان شده بود. تکه های پوست را زیر رختخواب کهنه ای که در آن می خوابید پنهان می کرد. روزی که آخرین تکه را از تنش کند دیگر رمقی برایش نمانده بود اما احساس آزادی می کرد. باید می گریخت. غول بی چشم می توانست آن توده پوست بوگندو را جای او بگیرد و او می توانست در لحظه ای که در باز می ماند پشت در آماده فرار باشد…”

یادم نمی آید قصه مادر بزرگ چطور تمام شد. شاید هم اصلا تمام نشد. آخرین چیزی که یادم می آید مرگ مادر است و مزه خاک توی دهانم. مادر بزرگ در گوشه دیگری از قبرستان برای دختر مرده ای که به دنیا آورده بود نماز می خواند و کودکش را کنار مادر به خاک سپرد. شوهرم آن دورها ایستاده بود. جایی که دستم به شانه هایش نمی رسید. حتی توی غسالخانه هم نیامد، وقتی که صدایش کردند.

جنازه ها انگار بار تمام رنج ها و دردهایشان را هم با خود به آن دنیا می برند. مادر خیلی سنگین بود. کسی نبود که جنازه اش را بلند کند. پدر به تنهایی نمی توانست. مرد دیگری هم نبود. اگر برادر بود می توانست. برادر شانه هایش پهن بود آنقدر که آرزو داشت بار رنج و عذاب همه بشریت را به دوش بکشد. پدر به تنهایی زیر آن همه بار خم شد و جنازه مادر از دستش لیز خورد و سرش به سنگ های کف غسالخانه خورد…

مادر و کودک مرده مادر بزرگ را به خاک سپردیم. به خانه پدر بازگشتیم. همه. شوهرم نیامد. کاش می توانستم بگریم. برای مادر، مادر بزرگ و کودک مرده اش، برای برادر و برای همه آن هایی که رفته بودند و دیگر باز نمی گشتند. دلم می خواست می گریختم. می دویدم و فریاد می کشیدم.

از خانه بیرون زدم. پیاده راه افتادم. به کجا؟ نمی دانم. یادم نیست تا به کجا رفتم و تا به کی. ولی آرام نمی گرفتم. بیش از آنکه بر مرگ مادر دلم سوخته باشد از تنهایی اش دلم گرفته بود. سال های آخر حتی دیگر جغد هم نبود در آن بیغوله. مثل موش کوری بود که می رفت و می آمد. بدون صدا. دیگر نمی گریست. آرام شده بود آن قدر که صدایش را هیچ کس نمی شنید. پدر همیشه توی اتاقش بود. در را روی خودش می بست و زندگی گیاهی اش را می کرد.

مادر از من می ترسید. می ترسید همراهم بگرید و من به ناگهان بپکم. دلم می سوخت برای تمام آن سال هایی که اشک هایم را از او دریغ کرده بودم. تمام سال هایی که در آغوشش نگرفته بودم و غرق بوسه اش نکرده بودم. دلم می خواست فریاد بکشم. ولی در کدام بیابان؟ برای آرام کردن آن دردی که به دلم و تمام وجودم چنگ می انداخت از خانه بیرون زدم. پیاده. نمیدانستم به کجا. هرجا. اصلا مهم نبود. فقط می خواستم بروم. انگار با رفتنم از آن همه باری که روی دلم بود می گریختم. شوهرم نبود. نمی دانم او به کجا گریخته بود. حتما او هم بر دلش باری داشت. آن چه که در آن لحظه حس می کردم آن درد و غم سنگینی بود که بردلم نشسته بود و فقط دنبال راهی که بارش را سبکتر کنم. دیوارها مرا محبوس می کردند. با سر به آن ها می خوردم. انگار دستانی سنگین بردهانم بودند که فریاد نکشم.

سفره ای در گوشه اتاق برای مادر انداخته بودند. یادم نیست در آن چه بود. اما عکسش را یادم است. عکسش گوشه ای از سفره بود و دو شمع روشن در دو طرفش. مادر با آن چشم های همیشه پف کرده، با آن نگاه درمانده و تنها چنان چنگی به دلم می زد که نمی توانستم به او نگاه کنم. باید مرا می بخشید. باید قبل از رفتن از او بخشش می خواستم. ولی برای چه؟ برای این که می ترسیدم گریه کنم؟ برای این که خودم آنقدر درمانده بودم که درد او را دیگر نمی توانستم تحمل کنم؟

گریختم. از خانه گریختم. برای همیشه. از آن خانه ای که یادآور مادر بود، برادر بود، خواهر بود، شوهر اولم بود، پدر بود و یادآور آرزوهایی که همه ناکام مانده بودند. همان شب گریختم. با چمدانی کوچک پر از آن چه که هیچ کدام بوی گذشته نمی داد. بوی مادر را نمی داد، بوی مادربزرگ و بوی هیچ کس دیگر را.

تا نیمه های شب راه رفتم. نمی دانم به کجا رسیده بودم. کف پاهایم می سوخت. درد می کرد. دیگر پرنده در خیابان پر نمی زد. کفش ها را در آوردم. با پاهای برهنه بر خاکی نرم می رفتم. کجا بودم؟ نمی دانستم. و به کجا می رفتم؟ آن راهم نمی دانستم. فقط می خواستم بروم. به جایی که نشانی از گذشته ها نباشد. آرام تر شده بودم. شاید هم خسته. یادم نیست بر پله کدام خانه چمدانم را بر زمین گذاشتم و سر بر چمدان خوابم برد. شاید خانه پیرزنی از اهالی شهر ری بود. شاید همان پیرزنی که بعدا با پدر ازدواج کرد. شاید هم همان پیرزنی که با موهای سفید و آن تک دندان توی دهانش هر روز توی اتاقم سرک می کشد و صبح بخیر می گوید. چه شباهت غریبی به مادر بزرگ دارد.

پدر کم به دیدنم می آید. خیلی کم. هر وقت می آید همان کنار می ایستد، به من نگاه می کند. چند لحظه. آن وقت تمام خونش به صورتش می دود، لب ور می چیند و به سرعت از اتاق خارج می شود. آن قدر سریع که من صدای هق هقش را نشنوم. گاهی فکر می کنم آن صدای هق هق مال آن مرد جوانی است که موهای درازش همیشه بخشی از چشم هایش را پوشانده. چشمان قشنگی دارد. چقدر شبیه شوهر اولم است. گاه بدجور هق هق می کند. دلم ریش می شود. چیزی انگار توی دلم منفجر می شود. به دیوارهای قلبم فشار می آورد. آنوقت فریاد می کشم. پرستار می آید با یکی از آن آمپول های دراز. زنجیرها را محکم تر می کند و آمپول را برایم می زند. روز بعد که بیدار می شوم. دلم آرام گرفته. توی این زیرزمین نیمه تاریک از دنیا فقط روشنایی روز را از پنجره می بینم. کنار پنجره سبزی کمی از یک گلدان. نمی دانم چیست. شاید اطلسی باشد. آویزان است با گل های بنفش. حتما اطلسی است. همیشه نیمه تاریک است. حتی شب ها هم خیلی روشن نیست. هی چوقت گوشه هایش را نمی بینم. شاید هم گوشه نداشته باشد. شاید تخته سنگی باشد وسط دریا و یا جزیره ای کوچک در آسمان. چه کسی می داند. اما در دارد. در را می بینم. وقتی کسی از آن وارد می شود. آن پیرزن سپید مو، پرستار، آن مردک غول پیکر که گاه مرا به دستشوئی می برد و اصرار دارد که در دستشوئی باز باشد. اوایل خیلی سختم بود ولی حالا عادت کرده ام. این دنیای جدید هم قوانین خاص خودش را دارد. اگر تویش احساس آرامش می کنم، اگر آن سوزن های دراز فریادهای مرا خاموش می کند و به دنیای فراموشی می بردم باید قوانین گاه و بیگاه نابه دلخواهش را هم بپذیرم. آن مردک غول پیکر هم خیلی بداخلاق نیست. گرچه گاه قبل از رسیدن آن آمپول دراز یکی دو تا سیلی هم توی گوشم می خواباند ولی هر روز غروب وقتی که گنجشگ ها به خانه هایشان می روند و صدایشان آسمان را پر می کند، زنجیرهایم را باز می کند و مرا با خود به باغ می برد. باغی بزرگ پر از درخت های سبز و گل های رنگ و وارنگ. آنجا کنار هم روی نیمکتی مین شینیم و صدای زمین و آسمان را گوش می کنیم. نمی دانم او هم می شنود یا نه. من هم درختی دیگرم در آن باغ بزرگ وسبز. نه تنها من، بلکه همه آن ارواح خمیده، آرام و بی صدایی که روی نیمکت ها نشسته اند، گاه برمی خیزند و آرام روی نیمکت دیگری می نشینند، چند قدمی جلوتر می روند و به آسمان نگاه می کنند و باز می نشینند، انگار درختانی از نوعی دیگرند، نسلی جدید از درختان در دنیایی جدید. درختانی که حرکت می کنند. مثل درختان قصه های مادر بزرگ. تازه ما سرمان به کار خودمان است و به کسی آسیب نمی رسانیم. گاه فقط فریاد می کشیم. روبه آسمان، وقتی که توی حیاط هستیم و روبه سقف وقتی که توی اتاق هایمان روی تخت خوابیده ایم.

باغ در بزرگی دارد. حتما پدر و شوهرم از آن وارد می شوند. اینجا همیشه نگهبانی دم آن در ایستاده و اجازه نمی دهد درخت های متحرک باغ به آن در نزدیک شوند. من که اصلا دلم نمی خواهد به آن در نزدیک شوم. می ترسم ناگهان در باز شود و گذشته ها مرا ببلعند. توی حیاط محکم به آن غول می چسبم. حتی گاه دستش را می گیرم. آن وقت او موهایم را نوازش می کند. دلم نمی خواهد کسی مرا از غولم جدا کند و یا زنجیرهایم را از من بگیرد. توی باغ بعضی ها به جای درخت پرنده شده اند. دو تا از آن ها را هر روز می بینم. یکی شان هر روز غروب که گنجشگ ها به لانه هایشان می روند بالای درخت می نشیند. حتما آرزویش این است که با آن ها برود. اما آن یکی بالش شکسته و همیشه پایین درخت می نشیند. چه غمگین می خوانند.

پدر گاه می آید و شوهرم هر روز. دلم برای هر دویشان می سوزد. کاش نمی آمدند. آمدن پدر حالم را خیلی خراب می کند. بخصوص آن صدای هق هق گریه. هی چوقت هم نفهمیدم مال اوست یا مال آن جوان مو بلند که همیشه هر وقت از اتاق بیرونم می برند کنار در روی یک صندلی نشسته و با انگشتانش چیزی را می شمرد. چه چشم های قشنگی دارد. اما شوهرم را دوست دارم هر روز ببینم. دستم را می گیرد. گاه موهایم را نوازش می کند. رنگش می پرد. لبانش به سختی و سنگینی می- جنبد: “سعی کن. حالت خوب می شود. به زودی بر می گردیم خانه خودمان. جبران می کنم!” نمی دانم چه چیزی را می خواهد جبران کند. دلم نمی خواهد به هیچ جا برگردم. خوشحالم که آنقدر از گذشته ها دور شده ام که فقط گاه هق هق های آن مرد جوان و یا دندان دراز آن پیرزن دلم را به درد می آورد. آن ها هم با آن آمپول دراز زود فراموش می شوند. گاهی هم می گوید: “جبران می کنیم!” نمی دانم منظورش چیست. اصلا هم دوست ندارم بپرسم. نمی دانم چه کسی قرار است جبران کند. من و او و یا دیگران؟ شاید اگر یک بار دیگر به دنیا می آمدم می شد. ترجیحم این است که این نوید هم چنان سربسته بماند. مثل آرزویی برآورده نشده. مثل آخرین آرزویی که می شد از فرشته آرزوی مادر بزرگ کرد. دلم می خواهد هرگز آرزویش نکنم.


پایان
تابستان ۱۳۸۲

https://akhbar-rooz.com/?p=47408 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x