
چو دل به زلف تو بستم به خود قرار ندیدم
برو که چون سر زلفت به خود قرار نبینی
شهریار تبریزی
به باهوهایت ببال
روزی بال می شوند آهو
این جا از لب های نیمه باز شب
خاموشی چکه می کند
زبان فلسفی ام
دچار کرشمه می شود
میان دو بام و یک هوا
خطم شنبلیله می شکند
تا صورتی به شعر دهم
برمی گردم به خوارزم
از شیشه ی ابوریحان
شاخه ای رازقی بیرون می کشم
دستی بر سرورویم
اتاقم
تنم
آماده ی ورزیدنم
اما
به خاطر گل روی عشق
به لذت پرهیز
مجال می دهم