پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

از آن سال ها و سالهای دیگر – م. پناهی

“از آن سال ها و سالهای دیگر” روایت بسیار روان، صمیمی و سرشار از نکته های ریز و درشت جالب از شرایط عینی و ذهنی شکل گیری جنبش چریکی و ویژگی فدائیان و نحوه سازمایابی و ارتباط اجتماعی و شخصیتهای تاثیر گذار این جنبش سیاسی است.

برای آشنایی  “از آن سالها وسالهای دیگر ” اثر ارزشمند زنده یاد حمزه فراهتی از خوشنامترین اعضا فدائیان اکثریت که تاریخ شفاهی جنبش فدائیان خلق را در سراسر کشور غالبا در آذربایجان شرقی خصوصا  در “دهه چهل و پنجاه ،” را که با قلم بسیار شیوا و با حضور ذهن مثال زدنی به تصویر کشیده شده با من مهدی پناهی و در” نوشته کوتاه زیر ” همراه شوید.


حمزه فراحتی از فعالین سیاسی و مبارزین دهه ی چهل و پنجاه است که در تبریز در محله ی امیرخیز کوچه ی انجمن که از طرف غرب به دفتر ” انجمن حقیقت” ستاد عملیاتی ستارخان در دوران مشروطیت و از جنوب به کارخانه ی قالیبافی حاجی ابوالقاسمی جوان محدود می شود در خانه ای درندشت (به قول خودش) در دویست متری دودچی متولد شده است. خانه ای که در دوره ای که مشدی غفار برادر ستارخان، فراری بود شبی را در آن خانه سحر کرد و صبحدم برای آنکه کسی متوجه خروجش نشود از دیوار پشتی پایین برید و در خم کوچه ناپدید شد اما در راه به گزمه ها برخورد، دوباره برگشت تا خود را به “بالا حمام” پشت مسجد “ایریلیلر” برساند، گزمه ها او را از حمام بیرون کشیده کت بسته بردند و دو روز بعد در میدان توپخانه دارش زدند. او می نویسد “پدر هر وقت از مشهدی غفار یاد می کرد، گریه اش می گرفت”. مرگ دور از انتظار عمو، فشارهای حاجی ابوالقاسم جوان و فقری که آرام آرام در خانه سرک می کشید دست به دست هم دادند و پدر را مجبور کردند تا به فروش خانه تسلیم شود. حاجی جوان غنیمت به دست آمده را به مقر سازمان آزادی ایران تبدیل و اسم انجمن را از کوچه حذف کرد، پدر با پول حاصل از فروش، خانه ای برای زن و بچه های برادر مرحومش خرید و خود سال های سخت بعدی را مستاجر دایی در بن بست داشقاچیلار ماند. او می نویسد ظالم ترین کسی که پدر به چشم خود دیده بود حاج صمد شجاع الدوله بود. حاج صمد مخالفین خود را در میادین مختلف شهر و عمدتاً در “قویون میدانی” در صنایع جنوبی “قاری کورپوسو” اعدام می کرد، قربانی را سر زانو می نشاند. طنابی را دور گردنش می انداخت و دو گزمه دو سر طناب را می کشیدند. وقتی دهان قربانی باز می شد، میرغضب قمه ی نیم متریش را در آن فرو می کرد . بعضی ها را دو شقه می کرد و هر شقه را در گوشه ای از شهر آویزان می کرد تا مایه ی عبرت دیگران شود. در گلوی بعضی ها سرب داغ می ریخت یا در سرمای شدید تبریز آن ها لخت می کرد توی آب حوض می انداخت و گزمه هایش با چوب انار آنقدر می زدند تا بمیرد. بریدن گوش و دماغ از عادی ترین مجازات حاجی صمد بود. برخی ها را از گوش هایشان به درختی می کوبید تا زجرکش شوند. سرکش ترین ها را لخت می کرد و جلوی آلاباشی می انداخت تا تکنه پاره شوند و در همه ی موارد روی نیمکت لم می داد. به قلیانش پک می زد و از تماشای صحنه لذا می برد. فراحتی تحت تاثیر کتاب هایی که موسی کفاش محله به او می داد و صحبت هایی که پدر و دایی از دیده ها و شنیده های خود تعریف می کردند قرار می گیرد. او در مورد خود می نویسد خاطره ای دیگری: جر فقر خرافات و بی عدالتی، از کودک و نوجوانی خود ندارد؟ در واقع حتی خنده دار ترین آن ها هم در عمق خود تراژیک هستند. فراحتی بعد از گرفتن دیپلم در آزمایشگاه تولید داروی تهران مشغول به کار می شود اما طولی نمی کشد که آنجا را به سوی دانشکده افسری ترک می کند و در آنجا ضمن تحصیل جازه ی قهرمانی اول کشتی دانشگاه تهران را دریافت می کند با عباس دانش بهزادی و محمدعلی محدث قندچی که بعدها از اعضای گروه سیاهکل شدند آشنا می شود و در ادامه با هوشنگ اشترانی ، یکی از همکلاسی هایش آشنا شد و در پی آن، زندگی سیاسی ، افکار و در نتیجه زندگی آینده اش جهت گیری دقیق تری یافت.

در ماه های بعدی هوشنگ از طریق او با آذربایجانی های فرهیخته ای چون آقای محمدعلی فرزانه و او نیز از طریق هوشنگ با لرها آشنا شد در بهمن ماه سال ۱۳۴۰ به اعتصاب دانشجویان دانشگاه تهران می پیوندند ولی بعد از آرام شدن اوضاع بنابه گزارش “شرکت دانشجویان ارتشی در آشوب های سیاسی دانشگاه تهران” به تیمسار جم آن ها را به بازجویی برده و سرهنگ پاکزاد رئیس رکن دو دانشکده ی افسری که بعدا پسرش یکی از بهترین رفقای فراحتی می شود از آن ها بازجویی می کند. تابستان همان سال سری به تبریز زده از طریق مسعود رسولزاده بطور تصادفی با صمد بهرنگی اشنا می شود. مسعود می گوید “اسمش صمد بهرنگی است و زندگیش را وقف معلمی، مطالعه و تحقیق کرده است پسر خوبی است”. آن ها در تهران که بودند سری به کافه نادری و کافه مرمر مراکز تجمع روشنفکران آن دوره می زدند ساعدی، آل احمد، براهنی، آشوری، فرزانه و بسیار دیگر اکثرا در این دو کافه جمع می شدند و محبوبترین تفریحشان کوهنوردی بود.

در سال ۱۳۴۵ توسط دانشکده ی دامپزشکی جهت بازدید از مراکز علمی تحت عنوان گردش علمی دو ماهه عازم اروپا می شود و بلافاصله بعد از بازگشت از اروپا با درجه ی ستوان یکمی و به عنوان دامپزشک ارتش مشغول به کار می گردند. وقتی افراد را تقسیم کردند سرنوشت او بازگشت مجدد به تبریز بود، آخر هفته ها را عموما همراه با اکیپ های مختلف به کوهنوردی می رفت. اصلی ترین بافت اکیپ های کوهنوردی را معلمین تشکیل می دادند، فریدون قره چورلو، صمد بهرنگی، بهروز دهقانی، بهمن زمان و جبرئیل زمانی، غلامحسن صدیق، بیوک ایروانی، سیروس لطفی، کاظم سعادتی، حبیب فرشباف، حسن روزپیکر، بهروز دولت آبادی، داود ترابی، بهروز حقی، علیرضا نایدل، مناف فلکی و ناصر مرقانی اصلی ترین استخوان بندی اکیپ های کوهنوردی را تشکیل می دادند. بعدها چند نفر سپاهی دانش از جمله احد نوتاش و بهرام مهین به آن جمع اضافه شدند.فریدون قره چورلو قیافه ی سمپاتیک و صدایی بسیار دلنشین داشت. درویش صفت و لوطی منش بود. کوهنوردی ورزیده بود و شاگردانش را هم به شرکت در برنامه های کوهنوردی تشویق می کرد. بهروز حقی، حمید حمید بیگی، احد نوتاش، بهرام مهین دکتر ابراهیم محجوبی، داود ترابی، علی حق ازلی، ناصر مرقاتی و بسیار دیگر نظیر آن ها از شاگردان فریدون بودند در مدرسه و در سر کلاس درس نیز رفتار او با محصلینش احترام آمیز و در عین حال جدی بود. کتابخانه ی کوچک فریدون عمومی بود. اکثر شاگردان او خانه اش را بلد بودند و وقت و بی وقت، بدون تعارف و حجالت به خانه اش می رفتند و هر کتابی که دوست داشتند به امانت می بردند. فریدون یکی از پل های ارتباطی مهم جوانان جستجوگر و معلمین آگاه و مبارز آن دوره بود. او دائم به معلمین توصیه می کرد که هوای این یا آن دانش آموز را داشته باشند. اگر صمد، نابدل، رئیس نیا، غلامحسین فرنود و دیگر روشنفکران آن دوره و قبل از آنان دکتر ساعدی، دکتر ترابی، فرزانه، براهنی، و ده ها و صدها متفکر ایرانی دیگر زندگی خود را وقف مطالعه، تحقیق و نوشتن کرده بودند، این فریدون ها بودند که حاصل کار آن ها را به جوانان معرفی می کردند. کشف بزرگ فریدون، بهمن زمانی بود. بهمن جوانی پر جنب و جوش و پر انرژی بود که جایی بند نمی شد، همیشه با پای پیاده و یا با اسب در حرکت بود منطقه ی قره داغ را وجب به وجب می شناخت.
در برنامه های کوهنوردی گاهی جوان ها با چهره های آفتاب سوخته و لهجه های غلیظ روستایی ظاهری می شدند که ورزیدگی و قدرت جسمانی غیرقابل تصوری داشتند. این ها کشفیات جدید معلمین روستاها، از جمله حبیب فرشباف بود حبیب شاعری توانا بود. او به ردیف های آذربایجانی احاطه ی کامل داشت. او حافظه قوی و ذهن خلاق داشت و سینه اش گنجه شعر و بایاتی بود. حبیب خو زاده قره داغ بود و در همان خطه معلمی می کرد. او مشکلات و گره های کور زندگی روستائیان را از نزدیک می شناخت. درد و رنج آن ها را در شعرهای عامه فهم خود بازگو می کرد و مهمتر از همه، در مسجد و مزرعه، در عروسی و عزا و در هر شرایط دیگری همراه آن ها بود.حبیب عده ی زیادی از روستائیان و نیز معلمین قره داغ را وارد جمع آن ها کرد که چنگیز احمدی یکی از آن ها بود. چنگیز خان زاده ای دانشگاه دیده، معقول، منطقی بود که به نوبه ی خود توانست مطالعه، تفکر و مبارزه جویی را به میان بسیاری از قره داغی ها ببرد. منصور پارسا از افسران توده ای بعد از آزادی از زندان در بانک کشاورزی کار می کرد. او روحیه ی قوی و خلل ناپذیری داشت، در برنامه های کوهنوردی شرکت می کرد و سر به سر این و آن می گذاشت. در حرف هیچ کس حریف او نمی شد.

سیروس لطفی و محمد هخاپور هر دو مهندس و فارغ التحصیل دانشکده ی فنی دانشگاه تهران بودند. سیروس در دانشگاه تبریز تدریس می کرد و هخاپور استخدامی شرکت نفت بود. در بخش غیردانش آموزی، دو تیپ مختلف از جوانان قابل تشخیص بودند، بخشی جستجوگر بودن و به کتاب، مطالعه و بحث علاقه داشتند. “بوغلی ابراهیم” تیپک ترین فرد در این بخش بود. مغازه ای داشت که در آن وسایل کوهنوردی می فروخت به برکت وجود او، اعضا مجموعه به تدریج با وسایل راحت تر و مناسب تر به کوهنوردی می رفتند. بسیاری کتاب ها و نشریات از طریق مغازه ی او رد و بدل و دست به دست می شدند. در دوره ی دستگیری های دهه ی پنجاه، ابراهیم اصالت خود را بیشتر نشان داد. در آن روزهای سخت که کمتر کسی جرات می کرد به خانواده های زندانیان نزدیک شود ابراهیم مرتبا به آن ها سر می زد و از کمک مالی به کسانی که احتیاج داشتند دریغ نمی کرد. بخش دیگر کسانی بودند که علاقه ای به مطالعه ی کتاب نداشتند و همراهیشان با سایرین بیشتر به لحاظ دوستی و عاطفی بود. اسد بابایی که به علت نداشتند کار به اسد بیکار معروف بود جثه ی کوچکی داشت اما یکی از پرنفس ترین کوهنوردان ان دوره بود. او آدم خوش قلب و با عاطفه بود. حسن روز پیکر دبیر ادبیات شهرستان سراب و عضو گروه کوه بود. به شعر نو علاقه داشت و خود نیز شعر می سرود شوخ طبع، بذله گو و حاضرجواب بود بعضی از شاگردان حسن از جمله قربانعلی رحیم پور بعدها نقش مهمی در سازمان ایفا کرد. رحیم پور توسط بهروز ارمغانی، بهزاد کریمی و گروه مهندسین دانشگاه تبریز وارد سازمان شد. صمد بهرنگی، بهروز دهقانی و علیرضا نابدل، سه تفنگدار آن دوره دوستان نزدیک، اهل مطالعه و تحقیق بودند. بهروز دهقانی جدی و مرتب بود و بدنی ورزیده داشت بدلیل تسلط به زبان انگلیسی و نفر اول یا دوم شدن در فولبرایت شش ماه بورس تحصیلی آمریکا نصیبش شده بود از آثار او که در آن زمان در روزنامه ی مهدآزادی منتشر شده بودند، از جمله :
گزارش هایی درباره ی روستاهای آذربایجان (با همکاری صمد بهرنگی)؛ افسانه های ایتالیا، نوشته ی ماکسیم گورگی (ترجمه) زندگی و آثار شون اوکسی (ترجمه و تالیف)
افسانه های آذربایجان گردآوری (با همکاری صمد بهرنگی)
در شناخت ادبیات و اجتماع (مجموعه ای از مقالات، نقد و بررسی)
ملخ ها (مجموعه ی داستان)ماه در کایلنامو می درخشد.

خزانی در بهار بهروز دهقانی، در اردیبهشت سال ۱۳۵۰، حین اجرای قراری در تهران، پس از درگیری مسلحانه با مامورین رژیم شاه دستگیر و بلافاصله به شگنجه گاه منتقل شد و پس از تحمل یازده روز شکنجه بی آنکه لب از لب بگشاید جان سپرد. علیرضا نابدل علیرغم جثه ی کوچک و ظریقش روحی قوی و پولادین داشت. کمتر شوخی می کرد در عین حال پراحساس و عاطفی بود. همیشه یکی دو خبر دست اول از هنرمندان شعرا و نویسندگان آماده داشت. مشکل پسند و متنفر از دوز و کلک بود. در فروردین ماه سال ۱۳۵۰ حین درگیری مسلحانه با مامورین رژیم شاه در پامنار تهران مجروح و به بیمارستان شهربانی منتقل شد. در بیمارستان با استفاده از فرصت خود را از پنجره بیرون انداخت ولی باز هم زنده ماند. در اثر ضربه ی ناشی از سقوط، دست راستش شکست و بخیه های شکمش پاره شد. او وحشیانه ترین شکنجه های ساواک را بی آنکه کوچکترین خللی از خود نشان دهد تحمل کرد و بالاخره سحرگاه اسفند ۱۳۵۰ همراه هفت تن دیگر از یارانش اعدام شد. صمد دوست خوبی برای بچه ها و به ویژه شاگردانش بود تمام تلاشش این بود که آن ها را مغرور، متکی به خود، کتاب خوان و فرهیخته بار آورد. اگر سفر چند روزه ی صمد به تهران به بار نشست ولی سفر ارس، بی ثمر ماند. در گذشته دکتر ساعدی یک بار سعی کرده بود به این منطقه ی تحت کنترل سفری داشته باشد. ولی موفق نشده بود. دوستانش او را به “خیو” یا مشکین شهر و اطراف ان برده بودند که نتیجه ی آن کتاب ” خیاو یا مشگین شهر” بود. صمد در نظر داشت آرزوی دوست هنرمند خود را برآورده نماید و این منطقه ی بکر اما تحت کنترل را به دوستانش معرفی نماید ولی اجل مهلتش نداد. کاظم سعادتی، مکمل آن سه تفنگدار و نمونه ی بارز صداقت و سادگی بود. صورتی استخوانی و سیاه و سیبیل های پرپشت داشت. او نیز برخلاف قیافه ی خشن اش، حساس، متین و بسیار شوخ طبع بود و گاهی دست به قلم می برد و نقد می نوشت از جمله: نقدی است که بر یکی از داستانهای صمد نوشته بود. از جمله کشفیات کاظم، فرج سرکوهی بود که در سال ۱۳۴۵ از شیراز به تبریز آمده بود.

مجید آقا و بیوک خان ایروانی، صاحبان کتاب فروشی شمس، در تهیه و پخش کتاب بین جوانان نقش ویژه ای داشتند هر دو علیرغم نداشتن وقت زیاد، هر از گاهی در برنامه ی کوهنوردی نیز شرکت می کردند. اوایل محل کتاب فروشی در بازار شیشه گرخانه بود که یکی از مراکز مهم فروش کتاب در تبریز به شمار می آمد و بعدا با نام جدید کتاب فروشی نوبل و در شراکت با دکتر ترابی، استاد جامعه شناسی دانشگاه تبریز به خیابان پهلوی انتقال یافت. کتاب فروشی شمس نشریات و کتاب چاپ باکو را هم توزیع می کرد. یاد گرفتن الفبای کریل مد شده بود. روزنامه ی اینجه صنعت که در باکو چاپ می شد، طرفداران زیادی پیدا کرده بود و ده ها نفر آن را آبونه شده بودند. برخی از معلمین روستاها نیز کتابخانه ی کوچکی در مدرسه شان ترتیب داده بودند که بچه های شهری و قره داغی های ساکن شهر در تهیه ی کتاب به ان ها کمک می کردند. اگر بچه های قره داغ کتاب جزوه و نشریه را از شهر به روستا بردند، در عوض “عاشق ها” و فرهنگ موسیقی متعلق به آن ها را با خود به شهر آوردند. تقریباً در همان دهه ی چهل، قهوه خانه ها رفته رفته به پاتوق معلمین، روشنفکران و جوانان تبدیل شدند که نسبت به مسائل اجتماعی حساس و به شدت مخالف رژیم کودتا بودند.

برخی از عاشق ها از جمله عاشق عبدالعلی، عاشقعلی عسکر، عاشق عیسی و بعدها عاشق حسن نیز توانستند به سرعت با این گروه جدید از مشتریان، پیوند برقرار کرده و حتی در برنامه های کوه و جلسات بحث و گفتگوی ان ها شرکت کنند. به تدریج اشعار علیرضا نابدل، حبیب فرشباف، بهمن زمانی و حسن روزپیکر نیز در آواز عاشق ها راه یافتند و با استقبال جوانان روبرو شدند… رفته رفته پای نت و موسیقی علمی به میان کشیده شد. صداهای دیگر، از جمله فریدون قره چورلو، جبرئیل زمانی و بهمن زمانی که خوش می خواندند، هم نوای ساز عاشق ها شد، کار به جایی رسید که گوش های ساواک تیز شد. چند قهوه خانه را تعطیل کردند و ماموران مخفی خود را در آن ها کاشتند. نفرت و بیزاری عمیق از رژیم کودتا باعث شده بود که هر حرف و نوشته ی مخالف و تحریک کننده ای به صرف داشتن پیامی از مبارزه و نفرت، مورد استقبال قرار گیرد. شعری تهیج کننده از احمد شاملو، نوشته ی تند آل احمد، نمایشنامه ای انتقادی از دکتر غلامحسین ساعدی و یا گزارشی افشاگرانه از رادیو پیک ایران می توانست تا مدت ها روح سرکش جوانانی را که حاضر بودند چشم بسته دنبال هر فکری راه بیافتند، به شرطی که خمیر مایه آن ضدیت با رژیم کودتا و عوامل آن باشد، تغذیه کند. درک، سرگردانی های آن دوره فقط برای کسانی ممکن است که شناختی واقعی از مختصات فکری و روحی و محدودیت آن دوره داشته باشند. در دوره ی بعد از مرگ صمد، محافل روشنفکری تبریز به سه گرایش مختلف تقسیم می شدند:

۱-چپ انقلابی ، که کسانی نظیر بهروز دهقانی و علیرضا نایدل از برجسته ترین چهره های آن بودند و بعد از جنبش سیاهکل در سال ۱۳۴۹ به غالب ترین گرایش در جنبش روشنفکری آن دوره بدل شد.

۲-گرایش ناسیونالیستی در قالب آذربایجان گرایی که حسین صدیق به فعالترین چهره ی آن بدل شده بود.

۳- و بالاخره گرایشی که طرفدار کار درازمدت عمدتا نظری بود و رحیم رئیس نیا، غلامحسین فرنود و ناهید از جمله شاخص ترین چهره های آن به شمار می آمدند. میل به روش های خشونت آمیز از جمله توسل به مبارزه ی مسلحانه تنها مختص کشور ما نبود و در رادیکالیزه شدن جنبش های سیاسی در سطح جهان، در الگوهای نظیر کوبا، ویتنام، چین و شکل گیری سازمان های چریکی در کشورهای آمریکای لاتین که مدتی کوتاه شهرت جهانی کسب کرده بودند نیز ریشه داشت. از آن گذشته، بی سوادی عمیق در سطح کشور، اختناق چندین صدساله و بسته شدن همه ی درها بر روی فعالیت های سیاسی مسالمت آمیز از طریق سرکوب لجام گسیخته ی احزاب و ممنوع شدن تجمعات سیاسی نیز منجر به تنزل تجربه سیاسی در کشور شده و باعث شده بود که در عمیق ترین سطح جنبش، راه دیگری برای برون رفت راهی رادیکال تر و موثرتر جست جو شود راهی که به کلی متفاوت با راهی رفته باشد با تدارک بطئی و آرام. مبارزه ی مسلحانه، نه در عملیات سازمان یافته نه در پخش گسترده ی اعلامیه، نه در پخش گسترده ی اعلامیه، نه در سازماندهی و بسیج توده ای و نه در هیچ اقدام چشم گیر عملی دیگر، بلکه بطور خیلی ساده در یادگیری، در ایجاد بلاوقفه ی رابطه با همفکران، در خود سازی و تعمیق کینه و نفرت از رژیم و نظم موجود نمود پیدا می کرد. اواسط دهه ی چهل در نتیجه ی فعالیت های علیرضا نابدل، بهروز دهقانی، کاظم سعادتی، حبیب فرشباف، صمد بهرنگی، فریدون قره چورلو و نظایر آن ها در تبریز طیف وسیعی از جوانان حساس نسبت به مسائل اجتماعی ، در ارتباط با هم قرار گرفته بودند. مرگ صمد و شایعات مربوط به ان این نیروی بزرگ و اما پراکنده و غیرمنسجم را با هم پیوند داد و به جنب و جوش انداخت. از آن به بعد جوان ها خط فکری خود را از کتاب ها و نوشته های صمد بیرون می کشیدند. جوان های بسیاری “راه ماهی سیاه کوچولو” را در پیش گرفتند و به استقبال مرگ اثرگذار رفتند و قهرمانان داستان های صمد به رایج ترین اسامی خانواده ها تبدیل شد. اواخر دهه ی چهل بود که با منجر شدن تئوری های “از جرقه است که حریق بر می خیزد”، “موتور کوچک موتور بزرگ را به حرکت در می آورد”، “حرف بس است عمل کن” و “رد تئوری بقا” به جنبش مبارزه ی مسلحانه ی چریکی رسمیت و تظاهر بیرونی داد. گسترش دامنه دار و روز افزون محفل ها روابط درونی بسیار ساده در عین حال پیچیده و اسرارآمیز آن ها، زنگ خطری جدی برای رژیم بود. گروه دانشگاه هدف فعالیتش را سرنگونی رژیم شاه از طریق مبارزه ی مسلحانه تعیین کرده و برای فعالیت مخفی در شرایط پلیسی آن زمان آماده می شد. فراهتی می گوید: به مرور اعضای گروه (منظور گروهی که فراهتی با آن ها در تماس بود) به فکر افتادند که دست به اقدام عملی بزنند او به تبریز رفت (یعنی خودش) و موضوع را با چند نفر از مورد اعتمادترین و نزدیک ترین دوستان در میان نهاد در صحبت با بهروز حقی متوجه شد که او با فعالین دیگری در تماس است، بنابراین از طریق حقی با برخی از دانشجویان فعال، از جمله همایون کتیرابی، محمد حقیقت، بهروز جاوید (هر سه از گروه از آرمان خلق) اسدالله مفتاحی، فرج سرکوهی، ناصر مرقاتی، و حمید دادیزاده که با بهروز دوستی نزدیک داشتند آشنا شد. بهروز حقی در ارتباط با گروه مفتاحی و دکتر تقی افشانی در جریان انتقال نارنجک، جزوه و نوشته های سازمانی از تهران به تبریز دستگیر و به حبس ابد محکوم شد. فراهتی در یکی از سفرهایش به تبریز با گزارش و پیشنهاد بهروز دولت آبادی از یک موقعیت مناسب استفاده کرده با کمک هم عملیاتی را سازمان داده پولی را از یکی از سازمان های دولت سلطنتی مصادره و به نفع عملیات های بعدی به کار بردند. اما طولی نکشید که در یکی از روزهای تابستان ۱۳۴۹ بعد از یک ماموریت ساختگی جهت بازدید از انبار خواربار میانه از سوی فرماندهی لشکر او را بدون جلب توجه دیگران سوار بر اتومبیل “آهوی بیابان” به ضداطلاعات مرکز برده و چند ساعتی در ان جا نگه داشته پس از آن دوباره سوار اتومبیل کرده و این بار به زندان قزل قلعه که در اختیار ساواک بود، تحویل دادند. ساعاتی بعد مامور زندان در سلول را باز کرد و او را به اتاق بازجویی برد “در آن روزها هنوز تجربه ی بازجویی شدن را به قدر کافی نداشت، هنوز نمی دانست که بازجوها در همان جلسه ی اول زهر چشم می گیرند که زندانی فرو بریزد و دیگر قادر به جمع و جور کردن خود نباشد، اما روحیه ی مقاومت و در عین حال تعارضی بسیار قوی کسانی که می خواستند وارد فعالیت سیاسی شوند کمبود تجربه را تا حدود بسیار زیادی جبران می کرد کسانی که عزمشان جزمتر بود جسما نیز خود را برای روزهای سخت زندان آماده می کردند، آن ها روی زمین خشک و بدون رو انداز می خوابیدند، پای برهنه کوه ها را بالا و پایین می رفتند، ساده ترین غذاها را می خوردند، از هر تفریح و تنوعی چشم می پوشیدند و با تحمل ریاضت های سنگین خود را برای روزهای سخت اماده می کردند. علاوه بر آن کسانی که در بازجویی ها ضعف نشان می دادند بلافاصله طرد و به سرنوشت نامعلومی گرفتار می شدند. همین عامل باعث می شد که زندانی در اطاق های پنهان و دربسته بازجویی نیز احساس تنهایی نکند و در هر حال و هر لحظه، مطمئن باشد که چشم های ناپیدا اما نگران، مواظب رفتار و گفتار او هستند.

در اتاق بازجویی پنج نفر با قیافه های خشک و رسمی و نگاه های بی حالت و تهدیدآمیز مقابل او ایستاده بودند. یکی از آن ها عضدی بود که سال های بعد از جنبش سیاهکل شهرتی در وحشیگری و خشونت پیدا کرده بود جلو امد و لگدی وسط پاهای او زد. از شدت درد، چشم ها سیاهی رفت و بقیه دست به کار شدند، مشت و لگد بود که بر سر و صورت و بدنش می بارید، وقتی از زمین بلندش کردند قادر نبود روی پاهایش بایستد. سه نفرشان بیرون رفتند و فقط عضدی و تهرانی از قسی القلب ترین بازجوهای سال ۱۳۵۰ در اتاق ماندند. ورق کاغذی را جلویش گذاشتند: “اسم تمام رفقایت را بنویس”. لبخند تلقی روی لب هایش نشست. تازه داشت متوجه حرف های دائی می شد که روزی به او گفته بود: “ببین پسرجان راهی را که انتخاب کرده ای شجاعت، ایستادگی و تحمل می خواهد هر کدام را نداشته باشی بقیه را هم نداری، هر کدام از این ها بدون آن دیگری ناقص است اگر این خصوصیات را داری یا قادر به داشتندشان هستی برو تا آخرش هم برو در غیر اینصورت کنار بکش چون جز خواری و زبونی، جز سرافکندگی و بدبختی چیزی عایدت نخواهد شد”. شکافتگی زخمی را که در اثر ضربه ی مشت روی جداره ی دهانش ایجاد شده بود با نوک زبانش لمس کرد و تصمیم خود را گرفت: کدام ارتباطات؟”

در مراحل بعدی بازجویی وقتی او را با حسین علایی یکی از دانشجویانی که با مرات در ارتباط بود رو در رو کردند علایی با قیافه ی مصمم ابروهایش را بالا انداخت او علامت را دید و هر دو به تهرانی گفتند همدیگر را نمی شناسند و بعد از طریق داریوش فروهر که برخورد بسیار صمیمی و خوب با ساکنین سلول های انفرادی داشت و شماره ی سلول مسعود رسول زاده داماد آیت اله شریعتمداری را می دانست پیامی به او داد، دریافت که او نیز جای چیزی را نگفته و نخواهد گفت. دلهره و اضطرابش فرو ریخت. اما بازجویی و آزار و اذیت تمام نمی شد. با دستگیری و یا هر اتفاق جدید دوباره شکنجه و بازجویی شروع می شد. در بند انفرادی پایین که سلول او نیز در ان قرار داشت هوشنگ مرات، دکتر موذن زاده، احمد پور، تعدادی از اعضای “سازمان انقلابی” از جمله برومند، آدمیت و یک نفر دیگر به نام فیروز نیز زندانی بود. دربند انفرادی دکتر هوشنگ اعظمی، غلامرضا اشترانی، حسین اعلایی، دکتر هزارخانی، رسول زاده و چند نفر دیگر از اعضاء گروه آن ها زندانی بودند. بالاخره بعد از سه ماه و سیزده روز به بند عمومی منتقل شده و اولین صبحانه را مهمان داریوش فروهر شد. دو هفته ای در بند عمومی بود که همراه با چند نفر دیگر از جمله ناصر زرفشان دانشجوی رشته ی حقوق احضار شدند و او به سلول انفرادی در زندان دژبان منتقل شد. بعد از ۱۵ روز چهار ماه بعدی را در بند عمومی زندان دژبان سپری کرده در یکی از روزهای زمستان ۱۳۴۹ به او گفتند از حالا مرخصی. در بیرون از زندان اوضاع به کلی تغییر کرده بود. مبارزه میان گروه اندک شمار اما فزاینده ی چریک ها و هوادارانشان از یک سو و دستگاه امنیتی پرقدرت رژیم از طرف دیگر در خونین ترین شکل آن جریان داشت. پس از آزادی ۱۵ روز از تهران ممنوع الخروج بود و بعد از آن به پادگان قزوین منتقل، مطابق مقررات آن زمان ارتش، محکومیت بیش از یک سال ، به معنی اخراج بود او فقط هشت ماه در زندان بود و دوباره به خدمت برگردانده شد.

در آزمایشگاه قزوین، مهرداد پاکزاد و رحیم نخبه از دوستان دوره ی کوهنوردی را یافت. آن ها از هر فرصتی استفاده کرده سری به آزمایشگاه زده و جزوه های چریک ها را به او می رساندند. فعالیت چریک ها و به موازات آن بگیر ببندها کماکان ادامه داشت. اخبار مربوط به درگیری چریک ها با مامورین ساوان انعکاس بیشتری در روزنامه های رسمی و تحت کنترل ساواک می یافت. در یکی از روزهای در سر راهش به گراند هتل برای شرکت در یکی از جنبش های ارتش روزنامه های خرید وقتی عنوان صحنه را دید درجا خشکش زد “هشت نفر از خرابکاران اعدام شدند”. علیرضا نایدل، مناف فلکی و عرب هریسی جزو اعدام شدگان بودند. با خواندن خبر موجی از خشم و نفرت سرتاپای وجودش را درنوردید اما به امید پیوستن به چریک ها راهش را ادامه داد. چند ماه بعد از انتقال به عجب شیر که در ۷۰ کیلومتری تبریز بود آخر هفته را به تبریز رفته برنامه های کوهنوردی که دیگر جنبه ی سیاسی پیدا کرده بود شرکت می کرد. خوشحال بود از اینکه می تواند دوستان قدیمیتر خود را ملاقات کند. در یکی از برنامه های کوهنوردی جبرئیل، زمانی نتوانست آنچه را در دل داشت بیشتر از آن پنهان کند: از روزی که بهروز حقی را دستگیر کرده اند آرامش خود را از دست داده ام باید کاری کرد باید سلاحی را که بر زمین افتاده است برداشت باید راهی را که شروع شده است ادامه داد. “از تصمیم خود برای پیوستن به تشیکلات و تماسی که در همین رابطه با یکی از فعالین مخفی گرفته است صحبت کرد. او (فراهتی) که ماه ها منتظر چنین فرصتی برای وصل شدن به تشکیلات چریک ها بود پیوستن به جریانی بزرگ و سترگ از مردانی که توانسته بودند، از گستره ی زندگی چشم بپوشند تا به اعماق آن برسند، به نیروی عظیم در او بدل شد. بلافاصله برای پیوستن به سازمان و مخفی شدن ابراز تمایل کرد. از آن روز به بعد تماس هایش با جبرائیل زمانی منظم تر و رابطه اش با او صمیمی تر شد.

در آستانه ی رسیدن به بزرگترین آرزوهایش زندگی بازی دیگری در پیش گرفت. ساعت پنج بعد از ظهر یکی از روزهای زمستان ۱۳۵۲ یعنی دو روز بعد از دستگیری رحیم نخبه و یک روز بعد از بازداشت مهرداد پاکزاد ضداطلاعاتی ها به خانه اش ریختند. شب را در بازداشتگاه عجب شیر سر کرد. فردای آن روز با همراهی دو مامور ضداطلاعات به تهران و در آن جا یک راست به ضداطلاعات مرکز، واقع در قسمت شمالی باغشاه منتقل شد. بازجویی بلافاصله و با روند معمول شروع شد: “همه را باید بگویی ما همه چی را می دانیم ولی می خواهیم از زبان خودت بشنویم”! جواب او ساده بود: اطلاعات شما در مورد آن ها شاید که از من بسیار بیشتر باشد من تماسی با آن ها ندارم. پس از دو هفته بازجویی به یکی از سلول های انفرادی زندان دژبان منتقل شد براساس اعتراف گروهبان ابراهیم برای او، مهرداد، رحیم نخبه و هم پرونده های دیگر پرونده تبلیغ مارکسیسم تشکیل شد. او، رحیم، مهرداد هر کدام به سه سال و سرباز وظیفه احمد به دو سال حبس محکوم شدند و گروهبان ابراهیم و بقیه آزاد شدند. در زندان قصر، بند یک در ساختمانی بسیار کهنه و قدیمی با سلول های کوچک بود. بعدها روبروی بند یک ساختمانی جدیدی درست کردند که به بند هفت مشهور شد و در دهه ی پنجاه که تعداد دستگیرشدگان و در نتیجه زندانیان روز به روز بیشتر می شد بالای بند یک راه هم درست کردند که به بند هشت معروف شد. این سه بند مجموعاً “بند موقت” نامیده می شدند و حیاط مشترک داشتند که زندانیان با استفاده از آن با هم تماس می گرفتند. تعداد زندانیان “بند موقت” به حدود ۴۰۰ نفر می رسید که اکثراً از هواداران فداییان و مجاهدین و آیت اله خمینی تشکیل می شدند. تعداد اعضا یا هواداران حزب توده حدودا به هشت نفر می رسید. آن ها پیشاپیش به “زیرهشت” اطلاع داده بودند که برای غذا خوردن، از اتاق بیرون نخواهند رفت و سعی می کردند تا حد ممکن خود را از کشمکش های میان زندانی و زندانیان دوره نگه دارند. همین موضوع باعث خشم زندانیان دیگر شده بود تا جایی که رفتارشان با “توده ای ها” سرد و توهین آمیز باشد. شاید “توده ای ها” هم ته دلشان به تحریکات دائم زندانی های جوان می خندیدند و با خود می گفتند “این تجربیات را ما بیست سال پیش در زندان های تیمور بختیار پشت سر گذاشته ایم ما یاد گرفته ایم که زندانی باید خیلی بی تجربه باشد که تن به حتی یک سیلی مفت بدهد وقتی کار چنین پیش برود، نوبت جمع کردن کتاب ها و محدودکردن امکانات زندان می رسد که آن وقت دیگر هیچ کاری از دستتان بر نخواهد آمد. با وجود این همین آدم های به زعم زندانیان جوان و کم تجربه “بزدل و ترسو” در شرایط ضروری چنان شجاعتی از خود نشان می دادند که با هیچ معیار جور نمی آمد.


مهدی پناهی
۵ اسفند ۹۹

https://akhbar-rooz.com/?p=105301 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ارش
ارش
4 ماه قبل

وقت خوش امکان ارسال فایل pdf این کتاب دکتر فراهتی هست؟

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x