دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

جستاری برای مَشته ابول – رضا عابد

شهر لاهیجان در دهه‌های چهل و پنجاه چند تا مَشته ابول معروف داشت. یکی‌شان لاله گوش شکسته  و تمام فکر و ذکرش گیرانداختن حریف روی تشک کشتی بود و کاربست انواع  فوت و فن، تا کار را برساند به کُنده‌کشی و تمام کند که دست آخر هم مربی کشتی شهر شد و حساب کارش جدا افتاد از بقیه. یکی دیگر بزن و بهادر بود و بر صغیر و کبیر رحم نمی‌کرد و بعدها دوست و دشمن دست به یکی کردند و لقبی برای او تراشیدند و اسم زنی را بستند به ناف او… چند صباحی نگذشت که این مَشته ابول پسوند گرفته هم از تک و تا افتاد و بساطش ورچیده شد. مَشتی دیگری هم بود که خیلی زود به آلاف و الوف رسید و صندلی چوبی لهستانی کار اُستا ابراهیم جان نجار را گذاشت جلوی در بنگاه اقتصادی‌اش و نشست روی صندلی و پا گذاشت روی پا. جماعت کاسه لیس شهر مفتخرش کردند به حاج ابوالقاسم و او هم به قول بروبچه‌ها شد چوخ بختیار زمانه یا همان ره جِولون به گویش محلی!!!

ماند مَشته ابول آخری که مشته ابول خودمان بود و نقشی زد یکه در شهر و نامش برای چند دهه شد ورد زبان خیلی‌ها. او مَشتی بودن خودش را معنای تازه کرد و بر صیغه‌ای جاری ساخت که روی اعتبار واژه‌گانی تاکید دارد و در زبان و گویش سنگسری و گیلکی و مازندرانی آمده است و در آن مراد می‌کند از پر و بی‌نقص و کامل.  نشان عیاری و جوانمردی را هم با خود دارد و … . شهر هنوز شمیم دوران دکتر حشمت و یاد و خاطره‌ی مجاهدان مشروطیت و مبارزان عدالت‌خواه دوران مصدق را با خود داشت و به دنبال آن منش برای نام مَشتی بود. ابوالقاسم طاهرپرور نوجوان اگر به وقت تحصیل در مدرسه آن انشای انتقادی را خواند که هوش از سر خیلی از همکلاسی‌ها و معلمان پراند تا گذار ۲۱ روزه‌اش به زندان شهربانی رشت بیفتد اولین گام زدنش بود در این راه. و اگر پس از خلاصی هم دست نَشست و نشست روی چهار پایه‌ی سفری جلوی در خانه‌شان در خمیرکلایه‌ی لاهیجان محل تولد و زندگی‌اش و همه روز زل زد به کوچه‌ی دراز و خیس و  دنبال رد و پایی از نیما یوشیج گشت که روزگاری دورتر در آن کوچه ساکن بود و شعرهای او را یکی پس از دیگری برزبان آورد و بعد از قرقره در ذهن دوباره فرستاد در دل و مشق جنون خودش را با خود کرد باز گام دیگری برداشت در راه و شدن‌ها. ــ نگارنده این زیج نشستن و تن دادن به انزوای دوره‌ای برای درک و درونی کردن پدیده‌ها را برای محمد امینی (م. راما) هم قائل است که تنها یک محله فاصله داشت با رفیق بعدترهای خود ابوالقاسم طاهر پرور ــ  و باز مشته ابول وقتی رفت پا در پاچاله‌ی برادر بزرگتر گذاشت و به استخدام اداره‌ی فرهنگ درآمد با همان مرام انسانی رفت و دانش آموزها او را در قد و قامتی دیدند که نشان از فداکاری داشت و مهر و محبت. اگرهم در آن غروب نم گرفته شانه به شانه‌ی غفور حسن پور، رفیق باز یافته‌اش و دانشجوی فنی آن دوران دور استخر لاهیجان قدم زد و از او حکایت مهندس عبداله ریاضی را شنید که در کلاس درس گفته بود تنها یک نفر را شایسته بیست گرفتن در درس مکانیک می‌دانم و آن هم خسرو روزبه بود و با این حرف رفیق در دم به فکر فرو رفت و همراه با کاکایی‌های استخر اوج گرفت و اندیشه کرد به نابغه‌ای به نام خسرو روزبه، بازهم گام دیگری برداشت در همان راه. آنگاه هم که خودش  این نقل از غفور حسن پور را جمع می‌زد  با سخن  دکتر مجتهدی همشهری ریاضیدان‌اش که در اعتراض به طرح مهندس ریاضی رئیس مجلس برای هنرستان کردن پلی تکینک گفته بود خاک تو سر ملتی که این آدم رئیس مجلسش باشد، دوباره همان مَشته ابول‌ای می شد که  دلسوزی می‌کرد برای جوانان این مرز و بوم.

ابوالقاسم طاهرپرور با خوی و مرام مردمی خودش وارد گروه کتاب‌خوانی غفور حسن‌پور شد و همراه با دیگر اعضای حلقه‌ی کتاب‌خوانی رحمت پیرو نذیری، اسکندر رحیمی، رضا عابدین‌پور فرهمند، گداعلی بوستانی و … پا در راه مبارزه گذاشت و آگاهانه به جنبش خلق پیوست و باز آگاهانه توصیه‌ی غفور حسن پور را پذیرفت و با قبولی در امتحان سازمان جنگلداری و حفظ مراتع و دیدن دوره به استخدام آن اداره درآمد و محل خدمت خود را در جنوب برگزید تا بتواند کمک‌رسان صفایی فراهانی و  هوشنگ نیری و صفاری آشتیانی باشد و ارتباطات آن رفقا را با جنبش فلسطین از طریق مرز عراق تسهیل کند. محمود نادری ــ نام مستعارــ در کتاب سرهم بندی شده‌ی چریک فدایی خلق چاپ موسسه‌ی مطالعات و پژوهش‌های سیاسی با اتکا به اسناد ساواک  در صفحه‌ی ۱۵۲ اشاره دارد: “بعد از ظهر آن روز، آنان در اهواز به منزل طاهرپرور رفتند و صفاری نیز با اتوبوس خود را از تهران به آنجا رساند. غروب روز بعد، آنان از اهواز به طرف خرمشهر حرکت کردند و صادقی نژاد و صفاری آشتیانی در پنج کیلومتری خرمشهر پیاده شده، به سوی نقطه ای که سلاح‌ها در آنجا مدفون بود، رفتند و ساعاتی بعد معینی عراقی و طاهرپرور که به خرمشهر رفته بودند؛ در همان نقطه آن دو را یافتند و با محموله مورد نظر … راهی اهواز شدند.”

مَشته ابول انسانی صادق و کوشا بر سر مواضع خود بود و در راه پیشبرد اهداف خود از هوش و ذکاوت فوق‌العاده ای برخوردار بود. اگر چندی قبل در فضای مجازی مطلبی با دستمایه‌ی طنز پخش شد و با خطاب کردن چریک پیر به او نحوه مواجهه‌اش را با سرباز پست بازرسی بازگو کرد و ماجرای اشتباه گرفتن موتور فولکس واگن با موتور آبکشی توسط سرباز را مرکز ثقل ماجرای طنز گونه قرار داده و در اجرایی ناقص از جنبه‌ی پروبلماتیک بخشیدن ماجرا به تعبیر آلتوسر، استمداد چریک پیر از نیرویی ماورالطبیعه را برجسته کرد تا مثلا وانمود کند که …  در عوض پاسخ آزاد طاهرپرور فرزند برومند به آن نوشته خواندنی بود که در فرازی هم آورد: … نگارنده خاطره‌ی مذکور و انتشار دهنده‌ی آن، چنین جریان مهمی را به یک خاطره ــ سیزده بدر ــ گونه بدل نموده بدون توجه به آنکه چریک‌های تعلیم دیده‌ی آن زمان و طراحان مشی مبارزه مسلحانه  تمامی ابعاد و زوایای هر حرکتشان را از ابتدا تا انتها با وسواس فراوان و با درنظر گرفتن تمامی جوانب و آلترناتیوهای مفروض به صورت نقشه‌ی کامل و از صفر تا صد مرور کرده و به هیچ عنوان اتکا به شانس و امدادهای غیبی و آسمانی نداشته که بالعکس برای هر اتفاقی به تفصیل، عکس العمل‌های منطقی  و فکر شده‌ای را برنامه‌ریزی می‌کردند … این از هوشمندی و ذکاوتشان بود که به محض اطلاع از بی‌خبری سرباز… نقشه جدیدی به ذهنشان رسیده تا با فریب ایشان بدون کمترین درگیری و خونریزی به گونه‌ای که خون از دماغ کسی نریزد محموله را به مقصد برسانند.”

با رجوع به اسناد ساواک و پاسخ آزاد عزیز می‌توان دریافت که در همان ماجرا هم مَشته ابول، مَشتی بود. همان مَشته ابولی که علیرضا ثقفی خراسانی رفیق سالیان من  در کامنت خودش زیر پست نگارنده در فیس بوک تصویر زندان کشیدنش را داد و از مرام او گفت و بذله‌گویی‌اش با خضائل نیکو. همان مَشته ابولی که علی پاینده رفیق ارجمند ما و از مبارزان رژیم گذشته در کتاب خاطرات خود با “عنوان آنچه بر من گذشت” درباره‌ی او نوشته است: …ابوالقاسم طاهرپرور از بچه‌های سازمان چریک‌های فدایی خلق که حبس ابد داشت، مسئول گرفتن روزنامه از زیر هشت و توزیع آن در بند بود. هر روز سی، سی و پنج روزنامه کیهان و اطلاعات می‌گرفت و بین اتاق‌های بند توزیع می‌کرد. … وقتی طاهرپرور روزنامه به دست به داخل بند می‌آمد بچه‌ها دور او جمع می‌شدند  و همان‌طور که روزنامه‌های اتاق را می‌داد تیترهای صفحه اول را می‌خواندند. روز سی‌ام فروردین ۱۳۵۴ ساعت پنج شش بعدازظهر به یکباره بند چهار و پنج ساکت شد. … به در بند شش رسیدیم، طاهر پرور را دیدم روزنامه به دست، مات و مبهوت با رنگ پریده، خشکش زده است. حدس زدم باید اتفاقی افتاده باشد که خبر آن را روزنامه نوشته و بچه‌ها به این دلیل ساکت شده‌اند و طاهرپرور رنگ و روی میت را پیدا کرده است روزنامه را از او گرفتیم. دیدم در صفحه‌ی اول با حروف بزرگ نوشته است: ۹ زندانی در حال فرار کشته شدند … بیژن جزنی، سعید کلانتری، عزیز سرمدی، احمد جلیل افشار، عباس سورکی، حسن ضیا ظریفی، چوپان زاده، کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل بودند… عده ای از بچه‌ها آرام آرام اشک می‌ریختند. ابوالقاسم طاهرپرور از شدت غصه، غش کرد…”

آری مَشته ابول به شهادت همه‌ی کسانی که با او در زندان و بیرون محشور بودند یک مشتی و رفیق واقعی بود و این مشته یا مش ابول گفتن به او از منظری همان “خان” گفتن به حیدرعمو اوغلی و صفر قهرمانی بوده است که عزیز داشتن آنان را می رساند به سبب منش و رفتار نیکو و راسخ بودن در عزم و پایمردی. همان‌گونه که وقتی در سال ۵۷ به همراه دیگر یاران خود از زندان آزاد شد میدان نوغان لاهیجان پر از اهالی شهر بود برای استقبال از او و دیگران رفقای زندانی رژیم ستم شاهی… ابوالقاسم طاهرپرور بعد از انقلاب دنبال فعالیت تشکیلاتی و سیاسی نرفت اما همچنان مَشته ابول ماند و میان مردم با مهرورزی به دیگران زیست و این تعبیر امانوئل لویناس فیلسوف اهل لیتوانی مهاجرت کرده به فرانسه “من گروگان دیگری‌ام، در بند او هستم” را در زندگی خود با منش و رفتارش به اثبات رساند…

یادش گرامی.

https://akhbar-rooz.com/?p=115457 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x