دیروز هنگام پاکسازی پیرامونم از مطالب کهنه، مقاله ای پیداکردم. نویسنده که پیشینه ی زندان و کنشگری با گرایش چپ را در کارنامه دارد در جانبداری از شرکت در انتخابات خردادماه گذشته، محمد خاتمی را پر و پیمان ستوده است، آن هم با ادبیاتی که تنها اسطوره های ملی و مردمی شایسته ی آنند. اما این” گرگین میلادِ”(۱) گریزپای ما شجاعت خودرا کی وکجا به نمایش گذاشت؟
نویسنده به ما یادآور میشود که رویکرد خاتمی در تمام دوره های انتخابات از نشانه های شهامت اوست زیرا به تنهایی و با شجاعت در برابر امواج تودهای تحریم و حتی تردید یاران خود پای مردی کرد و صلای شرکت در انتخابات را درانداخت.
چنانکه پیداست نویسنده خود از خاتمی شجاعتر است زیرا با گردش یک قلم – به همین سادگی – شجاعت را به جای وقاحت نشانده است. اگر شناگری در جهت مخالف آب همیشه و همه جا نشانه شجاعت باشد؛ بزهکاران متجاهر میبایست در شمار قهرمانان ملی باشند و بریدگان سیاسی شایسته دریافت نشان افتخار.
بگذریم. نویسنده مقاله با دیگر اصلاح طلبان به شمول رهبران جنبش سبز، بر سر مهر نیست. آنها را به تازیانه ی نکوهش بسته است که از مجلس ششم به اینسو صراط نامستقیم چپ روی را در پیش گرفتند.، درسهای تاریخ را فراموش کردند و راه سازش را بر محافظه کاران بستند. اما کدام آموزه ها فراموش شدند؟ و در کدام برش از تاریخ؟
نویسنده انشایی نامفهوم را سرهمبندی کرده است تا یادآور شود که اندیشمندان ایران یا به گفته ی او” حکیمان، شاعران و مصلحان” پس از افتادن کشور به دست “عربها، مغولها و ترکها” با آنها از در سازش درآمدند. حتی برخی به وزارت رسیدند تا ایران، ایران بماند و عرب و ترک و مغول نشود و” اصلاح طلبان میبایست همچون متفکران ما در زمان اعراب و سلجوقیان و … به صورت تاکتیکی با حکومت سازش میکردند و زمینه ی آن هم وجود داشت زیرا خامنه ای آنها را برای گفت وگو فراخوانده بود”!
گیریم که چشم و گوش نویسنده بر آزمونهای پرشمار بسته است. با این حال اگر همان چند جمله کلیشه ای را که در گوشه زندان از مارکسیسم آموخته بود- حتی نه همه ی آن را – همین یک جمله ی هزاران بار آزموده شده را که:” تاریخ، سپهر مبارزه ی طبقاتی است.” فراموش نمیکرد امروز در برهوت تاریخ سرگردان نبود تا آسمان را به ریسمان بدوزد، خاتمی را به خواجه نصیرالدین توسی و میرحسین را به جعفر برمکی. ایکاش نویسنده، ما را آگاه میکرد که دانش تاریخی خود را از کجا آورده، زیرا روایت های درستی به دست نمی دهد.
روایت درست اما این است که: از پس هر یورش از سوی اقوام بیابان گرد، نخستین گروهی که با فاتحان از در سازش درمیآمدند اشرافیت زمیندار، اقشار فرادست جامعه، دارندگان امتیازهای اجتماعی و نمایندگان فکری و مرامی آنها بودند. بنابراین هربار منافع اشرافیتِ پیروزمند با فرادستان بومی درهم میآمیخت و اشرافیت تازه ای شکل میگرفت. بیگمان در درون طبقه حاکم گروهی فرو می افتادند و جای خود را به دیگران میسپردند. اما ساختار طبقاتی و سازوکار زندگی اجتماعی همچنان بر دوام بود. به گفته لوکاچ در جامعه های شرقی ” طوفانهای سیاسی آرامش مناسبات طبقاتی را برهم نمیزد” (۲) و به زودی پس از فرو خوابیدن طوفان، اوضاع به قرار پیشین باز میآمد. هر یک از مهاجمان بیگانه از عرب گرفته تا ترک و تاتار و مغول پس از فروگیری کشور، تمدن و فرهنگی را در برابر خود میدیدند که در همسنجی با سرزمین مادریشان پیشرفته بود. جامعه ای دارای نهادها و سازمانهای اجتماعی پیچیده که فاتحان، نه دانش و نه توان مدیریت آن را داشتند. پس ناگزیر دست نیاز به سوی صاحبان اندیشه و کارشناسان و مدیران بومی می گشودند. مدیرانی که یا خود از اقشار ممتاز جامعه بودند و یا نماینده منافع آنها. از آن جمله میتوان بوسلمه و خاندان برمکی و … در دوره خلافت عباسی را برشمرد و احمد میمندی، فضل بن سهل اسفراینی و حسنک وزیر جملگی در دوره ی غزنوی، خواجه نصیرالدین و نظام الملک توسی وزیران هلاکو و ملکشاه سلجوقی. رشیدالدین فضلاله همدانی و فرزندش وزیران غازان خان مغول و نیز امیر علیشیر نوایی وزیر سلطان حسین تیموری و…..
وزیران نام برده و دیگر پایوران حکومت در زمره ی مالکان و فئودال های روزگار خود بودند. فهرست املاک نظام الملک از کشتزارها و بناها گرفته تا آب انبار و قنات و آسیاب و بنگاه های بازرگانی در چند دفتر نمی گنجید. رشیدالدین فضلاله و دیگران نیز از ثروتمندان زمانه خود بودند. آنها بیگمان مدیرانی کارآمد بودند و در سامان دادن به امور سرزمینهای زیر حاکمیتشان شایستگی نشان دادند. اما نه با این انگیزه که “ایران، ایران بماند” بلکه با این هدف که مدیریت مازاد تولید اجتماعی در دست طبقه حاکم بماند. چالش مرکزی در هر نظام طبقاتی کنترل بر مازاد و سازوکار انباشت ثروت است.لازم نیست “فقر فلسفه” و ” گروندریسه” را بخوانیم تا از این واقعیت آگاه شویم، خواندن “سیاست نامه” کفایت میکند!
نظام الملک که همزمان با جنبش اسماعیلیه ی نزازی(۳) در غرب آسیا در مسند قدرت بود، در این کتاب سازوکار بهره کشی، گرفتن مالیات، شیوه های سلوک و سرکوب رعایا را به سلطان متبوع خود یادآور میشود و زیرکانه مردم را برحذر میدارد مبادا بر حاکمان بشورند زیرا به سان شورشیان پیش از خود در آتش قهر و خشم خداوند نابود خواهند شد. نفرت خلقهای تحت ستم از وزیری که میخواست “ایران، ایران بماند” تا به جایی بود که وی را به طعمه مناسبی برای تروریست های اسماعیلی تبدیل کرد.(۴)
کدام ایران قرار بود ایران بماند؟ پس از فروپاشی دولت ساسانی تا برآمدن صفوی، ایران بیشتر از آنکه واقعیتی در جغرافیای سیاسی باشد مفهومی اسطوره ای بود که تنها در زبان فارسی و فرهنگ و آداب و رسوم باشندگان این سرزمین واقعیت مییافت. هر بخشی از این سرزمین در دست حاکمی خودفرمان بود.
روایت نویسنده درباره نویسندگان و شاعران نیز نادرست است. رویه ی آنها در برابر حاکمان یکدست نبود. گروهی به امید نان و نوا راه دربار شاهان را درپیش گرفتند تا به گفته ناصرخسرو ” مر این قیمتی در لفظ دری را “در پای خوکان ” بریزند.
طنز تلخی است اگر باور کنیم عنصری، فرخی و دیگران، محمود غزنوی را ستودند تا ” ایران، ایران بماند”. شماری در دامن عرفان آویختند و از ” کار و بار جهان ” دوری جستند تا روزی که به گفته ابوسعید ابوالخیر “عالم شوریده قراری گیرد”. و شمار بیشتری –هریک با زبان و شیوه ی خود – با ستمگران درآویختند و نامردمی روزگار خود را به چالش گرفتند و بهای آن را با رنج و انزوا، آوارگی، شکنجه، زندان و گرسنگی به گردن گرفتند. فردوسی در انزوا زیست. ناصرخسرو و مسعود سعد چندین بار به زندان افتادند. سیف فرغانی و عبید زاکانی از بیم پیگرد از دیاری به دیاری می رفتند. حافظ همه عمر، نان و نوایی نداشت. برخی نیز از جمله ابنیمین دفتر و دیوان را رها کردند، سلاح برگرفتند و در صفوف سربداران با مغولان جنگیدند. ناگفته پیداست که همه ی این اندیشمندان و فرزانگان حتی آنها که به خدمت حاکمان درآمدند بر رونق و پرمایگی فرهنگ و ادب این سرزمین افزودند.
****
با آنکه دیرزمانی است که توهم مردم درباره اصلاح طلبان فروریخته و بارها دست رد به سینه ی آنها زده اند، دلبستگی پاره ای از کنشگران چپ به این جریان بی برگ و بار سیاسی بردوام است. حتی تکانه های تودهای چندسال گذشته، چشمهایشان را بر واقعیت بازنکرد. هیچ خروسی حریف خواب آنها نیست. اگرهم قرار است کسی را بنام “منجی” در خواب ببینند، نه امیرکبیر یا قائم مقام که خلال همدانی و نظام الملک در رویاشان ظاهر میشوند. آنها را نه با آب و نان مردم کاری هست، نه ویرانی زیست بوم، نه کودکان کار و نه…
هر چهار سال یک بار بیدار میشوند تا مردمسالاری را پاس بدارند و باز به خواب میروند.”بخواب بوگاتیر بخواب!”(۵)
ویروسی که از دوران رفسنجانی به این سو به جان اقتصاد از پیش بیمار ما افتاده است و زندگی و بود و باش مردم و زیست بوم این سرزمین و حتی فرهنگ، اخلاق و هنجارهای انسانی جامعه را به تباهی کشیده است، نه از حجاز و بعلبک آمده و نه از ووهان چین. خاستگاه اصلی و کانون پراکنش آن شیکاگو و ایالات متحده است. به دور از اخلاق سیاسی خواهد بود اگر انگشت اشاره را به سوی اصولگرایان بگیریم. پیشه ی آنها دیگر است: آدم کشی.
ناقلان این ویروس خانمان سوز را به هر نامی که بخوانید و هر برچسبی که روی پیشانی بگذارند “نام صنعتی” آنها اما CHICAGO BOYS است. در حالی که مردم، درگیر جنگ و پس لرزه های انقلاب بودند و روحانیت سرمست از پیروزی در تلاشی ناکام برای رهنمونی جامعه به ” ملکوت پیشاسرمایه داری” کوچه ها و خانه های خالی در بهشت و دوزخ را شماره گذاری میکرد، دانش آموختگان پسامدرن دبستان شیکاگو در خلل و فرج ارتجاع لانه گزیدند و حفره های خالی آن را پر کردند. و تا ارتجاع مدرن آنها پنهان بماند، نقابی از ارتجاع سنتی بر چهره کشیدند و در انتظار مجالی که کی فرادست آید هم چون آفتاب پرست با پیرامون خود هم رنگ شدند.
پروژه ی جاگیری کارگزاران سرمایه ی جهانی شده در حفره های خالی ارتجاع و زیر دامن و عبای روحانیت پیروزمند حتی سالیانی چند پیش از انقلاب رقم خورده بود و با آن شتاب گرفت. “ای موش پیر کور، خوب نقب میزنی.” (۶)
به هرحال فرصت مناسب، پس از نوشیدن جام زهر و کشتار دگراندیشان و خاموش کردن صدای منتظری فرادست آمد و سردار! پا در راه نهاد تا رسالت خود را در باز گردانیدن آب رفته به جویبار سرمایه داری جهانی به انجام برساند. چنانکه می دانیم کامیابی وی به دلیل مقاومت اصولگرایان نسبی بود. در سال های پایانی دولت رفسنجانی آشکار شد که اصلاحات مورد درخواست بانک جهانی و صندوق بین المللی پول با وجود انسداد سیاسی و فضای بسته ی فرهنگی ممکن نیست. “سردار تاج بخش سازندگی ” و سرجوخه های او در حزب کارگزاران به تنهایی نمیتوانستند اصول گرایان را واپس بنشانند و فضای لازم برای پیش برد برنامه تعدیل اقتصادی و دیگر پروژه هایی که رویدست گرفته بودند فراهم سازند. توازن قوای سیاسی به سود آنها نبود. ورود مردم به کارزار سیاسی در خرداد ۷۶ کفه تعادل قوا را به سود اصلاح طلبان برهم زد. جنبش اصلاحات – اگر بتوان چنین نامی بر آن نهاد- از همان آغاز برآمدن به صحنه ی سیاسی کشور- نه نطفه که- جنین ناکامی را در زهدان پرورده بود. در حالی که مردم از گشایش فضای سیاسی، بهبود نسبی در حقوق فردی و اجتماعی خود را چشم داشتند و آن را پیش درآمد بهبود زندگی و بود و باش خویش می مردند اصلاح طلبان که اینک شریک قدرت بودند آماج های دیگری در سر داشتند. خانه تکانی برای پذیرایی از سرمایه های بیگانه و بومی و پیوستن به اقتصاد جهانی و توسعه ی کشور در راستای سیاست های نئولیبرال. بنابراین انگیزه ی مردم در پیوستن به جنبش اصلاحات، تنها در ظاهر با هدف رهبران آن همپوشانی داشت و در اساس، متفاوت بود. هیچ مردمی نمی توانند خلاف منافع خود به جنبش درآیند مگر آنکه فریب خورده باشند. اگر دولت پوپولیست احمدی نژاد را کنار بگذاریم دیگر دولت های پس از جنگ در دست طیف اصلاح طلب رژیم بوده است و بیش وکم همدلی مردم را با خود داشته اند. اما دستاورد آنها کدام است؟ زمینِ سوخته و فهرست دراز دامنی از تباهی، ویرانی و وطن فروشی.
برشت میگوید “قتل انواع گوناگون دارد، میشود شکم کسی را درید یا نانش را برید یا بیماری اش را درمان نکرد. میتوان کسی را در دخمه ای جا داد یا تا حد مرگ به کار کشید. کسانی را هم ممکن است به خودکشی ناگزیر کرد یا به جنگ فرستاد و… تنها پاره ای از این آدمکشی ها در کشور ما (آلمان ) ممنوع است.”(۷) این گزین گویه درباره رویکرد به وطن نیز درست است. می شود بخشی از خاک کشور را به بیگانگان داد، یا اقتصاد ملی را چنان از توش و توان تهی کرد که چاره ای جز کرنش در برابر زیاده خواهان نماند. یا خوزستان را از تشنگی هلاک کرد تا کشتزارها در رفسنجان آباد شوند و مردم رودرروی یکدیگر قرار بگیرند. میتوان چرخ کارخانه را در یزد و اردکان با آب کارون به گردش درآورد یا زیستگاه مردم و پرندگان و دام های آنان را در جستجوی طلای سیاه و دلار سبز خشک کرد. میشود شهروندان را در تنگنای گرسنگی و بیماری چنان درهم فشرد که آرزو کنند “کاشکی اسکندری پیدا شود”(۸) و از زبان شاعر آزاد های بانگ برآورند که ” این وطن برای من وطن نبود”.(۹) می شود دشتها و جلگه های سبز را به بیابان نمک تبدیل کرد و…. در کشور ما هیچ یک از این موارد جرم محسوب نمی شود!!
اگر اصلاح طلبان- که بهتر است با نام حقیقی خود یعنی کارپردازان بورژوازی نئولیبرال نامیده شوند – باری، اگر آنها همه ی اهرم های قدرت را به چنگ می آوردند خوزستان تشنه تر از امروز بود و مازندران و گلستان به خوشبختی بلوچستان غبطه میخوردند. همه ی کارخانه ها و مراکز تولیدی را به نام خصوصی سازی به امثال اسدبیگی می بخشیدند. کاری که یلتسین با روسیه کرد. برای نمونه یک برگ دفترچه خدمات درمانی در دست هیچ کارگری نبود و نه یک کپر یا سایبان به نام دبستان دولتی در هیچ روستایی. در نگاه دولت کارگزار سرمایه، توجیهی برای خدماتی از این دست وجود ندارد. دولت سرمایه سالار چرا باید هزینه ی بازتولید اجتماعی را تحمل کند در حالی که خویش کاری اصلی آن هموار کردن بازتولید سود سرمایه است؟ دولتهای رفاه دیری است که مرده اند و همراه آن منطق سرمایه تغییر کرده است: هرکس بخواهد زنده بماند ناگزیر باید کار کند و هزینه ی آموزش، سلامت و مهارت یابی نیروی کار خود و فرزندانش یعنی بازتولید نیروی کار آینده را نیز به گردن بگیرد. پس از این همه، اگر در بازار، خریداری پیدا کرد در بهای لقمه ای نان بفروشد. ” عبور از دهلیزهای خم اندرخم و پیچ اندرپیچ، از پی هیچ ” . یگانه وظیفه ی دولت برداشتن “سنگ ” از پیش پای سرمایه است.
در سپهر سیاست خارجی نیز اوضاع بر همین نشان است. نمیتوانم به آسودگی خاطر بگویم – خوشبختانه یا شور بختانه. ناسازه ی غریبی است –اگر دولت های اصلاح طلب یا نیمه اصلاحطلب سدی برکشیده از ساروج عظمت طلبی اسلامی و آمریکا گریزی و همچنان اسرائیل ستیزی را در برابر خود نمیدیدند، به هر قرارداد خفت باری تن میسپردند تا عنان سیاست و اقتصاد کشور را به جهان خواران بسپارند. استقلال ملی را بفروشند و در بهای آن، هموندی فرودست جامعه جهانی را به دست آورند. پیچیدگی ناسازه ی پیش گفته در این است که ما همین استقلال نیم بند سیاسی را وامدار حاکمان ماوراء ارتجاعی هستیم. این بار نیز شاعر آلمانی “گوته ” درست گفته است: ” شیطان بدی می اندیشد اما نیکی به بار می آورد “. اما کدام نیکی؟
در دوران چیرگی امپریالیسم کدام دولت و ملتی بی آنکه پایش را بر زمین سخت اقتصاد استوار کند توانسته است استقلال سیاسی خود را نگه دارد. تلاش برای دستیابی به استقلال سیاسی از موضع ارتجاعی مانند شلیک به سرمایه داری با تفنگ فتیله ای از پایگاه فئودالیسم است. استقلال ملی با هژمونی بورژوازی بی سرانجام است، چه رسد به بورژواهای ما که هنوز چرک و خون نظام های پیشاسرمایه داری را از تن نشسته اند.
ع – روستایی
زیرنویس
- از سرداران گریزپای شاهنامه که از برابر دشمن میگریخت.
- تاریخ و آگاهی طبقاتی، جورج لوکاچ.
- نزار از فرزندان المستنصر خلیفه ی فاطمی مصر. پیروان او در ایران و غرب آسیا فعالیت میکردند.
- به دست تروریست های اسماعیلی کشته شد. (۱۰۹۲ میلادی- ۴۵۸ هجری قمری)
- اژدهایی افسانه ای که مردم گمان میکردند خوابیده است در حالی که مرده بود. از داستان های سالتیکوف شچدرین نویسنده ی روس.
- هاملت خطاب به روح پدرش که به صورت شبح بر وی نمایان میشد بر زبان آورد.
- اندیشه های متی، برتولت برشت.
- مهدی اخوان ثالث، مجموعه اشعار.
- احمد شاملو، مجموعه اشعار – دفتر نخست.