1
پیچیده درتردیدها، آرزوها، رویاها و اندوه ها، درست مثل چهل سال قبل، که می بایست از سرزمین اش کَنده می شد.
رنگ و بوی عجیبی در چشم و سینه دارد، رنگ نگاهی پائیزی و بوی نم و نای برگ هائی خشک و پوسیده که جنگل را فرش کرده اند.
خاک اینکونه نبود، رنگ غریبی دارد، رنگ بی پرواییِ نفرت وعشق.
۲
” پرواز طولانی خسته ت کرده، سریع میریم خونه که استراحت کنی”
نه، منو ببر بهشت زهرا-
” امروز و امشب رو استراحت کن فردا می برمت”
– برو بهشت زهرا
“باشه”
این باد زوزه کشان میان بارانی ریز و تند به دنبال چیست؟
شاید به دنبال رویاها یش می گردد، به دنبالِ زیباترین هدیه ها.
” چی گفتی؟”
– هیچی، با خودم حرف می زدم. ببینم داری راه رو درست میری؟
“آره، چطور مگه ؟”
– آخه
“آخه چی؟ چهل سال گذشته “
– آخرین بار کی بهشت زهرا بودی؟
بوی کافورو قلب دریده علی جرجانی با قمۀ حزب الله برسکوی مرده شوی خانه ، و صف نماز در برابر پیکر منوچهر هلیل رودی، صفی که سرود انترناسیونال زمزمه می کرد.
۳
“رسیدیم”
– برای خودش سرزمینی شده، یک کشور و حکومتی با سازمان دهی غیرهرمی، سازمان دهی شبکه ای و خطی، کی میگه تو مملکت ما دموکراسی نبوده و نیست ؟…چرا می خندی؟
” میشه این یکی دو ساعته از سازماندهی و هرمی و شبکه ای و این اراجیف بیای بیرون”
– اراجیف؟
” اراجیف به توان “اِن” به سمت بی نهایت.”
می خندد.
” اونجا هستند. هردو باهم”
بی سایه سار رازقی ها، که دوست می داشتند.
چگونه، چگونه در یک صدف پنهان شدید آبی آسمان ها و آب ها، چگونه؟
– سلام مادر
سلام، خیلی وقته ازت بی خبرم ، خوبی؟ شیده و امید چطورن؟ چرا اینقدر پیر و شکسته شدی؟
– سلام پدر .
خورشید از کدوم طرف در اومده، یاد فقیرفقرا کردی، اِ ، چرا گریه می کنی؟ اتفاق بدی افتاده؟ مرد که گریه نمی کنه.”
” بیا بریم”
– کجا؟
” پیشِ فرامرز، اردلان و نسرین و رسول و رضا. راستی تو جای علی و منوچهر یادت هست؟”
– نه
” خودشه”
– کی
” مگه نگفتی بریم سری به فرامرز بزنیم، نمی بینی؟ صدای ویلون شو نمی شنوی؟ “
– بیا بریم هوا داره تاریک میشه.
چقدر زنجره، راستی چرا خبری از کلاغ ها و گنجشگ ها نیست؟
من نجوای غروبانه زنجره ها را نشنیده بودم. هم آوا و هم صدا و بی پروا، سرود خوانان سرزمین آرامش و برابری.
” بیا بریم”