سايت سياسی - خبری چپ - تريبون آزاد

آن که گفت: آری؛ آن که گفت: نَه – خ. ماندگار

نخست بگویم: در این نوشته تنهاعنوان کتاب برتولت برشت به عاریت گرفته شده است. پس روایت بنده هیچ ربطی به مضمون و محتوای کتاب آن که گفت: آری و آن که گفت: نه ی برشت ندارد.

تاریخ روایتی که نقل می کنم، مربوط می شود به هفته ی دوم شهریور ماه تا هفته ی دوم – سوم مهر ماه سال  67.  قصد دارم در این یادداشت، رفتار و کردار و حالات روحی و روانی خودمان را به عنوان بازماندگان کشتار فاجعه بار زندان گوهردشت توصیف کنم.

همه ی نشانه ها بیانگر به هم ریختگی تعادل روحی ما حکایت می کند! سر در گمی عجیب و غریبی در میان ما رها یافته گان از این تابستان فاجعه  بار عیان و روشن است. عده ای که نزد هیئت رفتند و به سوالات هیئت آری گفتند: زنده ماندند.

کسانی که به دادگاه راه پیدا نکردند و تسلیم جو و شرایطی شدند که زندانبان بوجود آورده بود ، بدون پاسخ آری، زنده ماندند. آن تعدادی که مقابل هیئت قرار گرفتند و نه گفتند، رفتند و سر به دار سپردند.  بر ما پوشیده است، در دادگاه بین حاکم و محکوم چه سوال و جوابی رد و بدل شد که منجر به سر بدار شدن یاران گشت.

البته آن تعدادی که به دادگاه برده شدند و آری گفتند: باز هم مشخص نیست بین هیئت و آری گویان چه گذشته که زنده ماندند!! کمتر و بسیار به ندرت صحت نقل آریِ گویان مورد تصدیق قرار می گیرد!! جدای از یاران سر به دار سپرده، راستی هم بین زنده ماندگان، بر دار آویخته شده است!!

بعد از کاهش شدت و حدت اعدام ها، مثل طاعون زده ها روانه ی بند می شویم. احساس می کنیم کرکس ها بالای سرمان می چرخند. در درون خودمان دچار فسون تحقیر هستیم.

چه بلاها و سختی ها کشیدیم در مدت زندان، از شلاق و کابل و انفرادی تا تابوت و قبر و دار آویختگی. نمی دانستیم عمر مصائب تا بدین حد دراز است. در این سال ها هر میزان برای خود افتخار ذخیره کرده بودیم، دیدیم چگونه افتخاراتمان را زندانبان  بار دار کرد!!  یاد کاکُل یاران به وقت خروس خوان که چهچه می زدند با گردنی افراشته، و سکوت بند پاره می شد از شعف و غرورشان، ولی کنون ما بی کاکُل، گردنی فرو افتاده که قد قد مرغ هم نتوانیم!!

عجب روزگاری!! هرگز در خواب و رویا هم، تصورش نفرت انگیز بود. حالا هیولا صفتان زین به پشت، بدون زیور و یال و کوپال بر پشت ما سوارند و چار نعل می تازند.

آن که گفت: آری

آن که گفت: نَه

تا یار که را خواهد و میل اش به که باشد! اما نه یاری مانده و نه میلی!

چند سالی بود که پیوستگی و بایستگی بین زندانیان کم رنگ و ظاهری شده بود. حیف از آن همدلی و و یکرنگی روزهای دستگیری! سال ها در زندان مشغول مبارزه بودیم. عمل مهمی در مقابل زندانبان انجام نمی دادیم ولی هیجانات ما آنها را عصبانی می کرد. ما فاتحانه زندانبان را به سخره می گرفتیم.  

البته وجودمان در زندان هم، سمبل ستیزه جویی بود و مغرور و مسرور از آن ستیزه خویی.

در نخستین روزهای تله ی فریبکارانه ی  زندانبان، قریب به اتفاق زندانیان با ثبات و پای بند، با احساسی شورانگیز در مقابل تاریک اندیشان با نوعی هارمونی و معنا بخشیدن به نظری که سال ها در زندان مدعی آن بودیم، قد علم کردیم. با غرور و عزت نفس در مقابل انتقام و خصومت، ایستادگی کردیم. ولی نمی دانم چگونه خلاء نیروی محرکه در درونمان، آرام  آرام  سست شد و آن وقار به عهد که با شور و تعصب عجین بود به یک باره گسیخته گشت و آسمان و زمین بی رنگ و بی تحرک و ساکن  احساس شد!! ساکت و آهسته بسوی اغما و کما رفتیم.

آن که گفت: آری

آن که گفت: نَه

 اکنون که آتش اعدام ها رو به خاکستر شدن است، ولی ما احساس می کنیم آتش زیر خاکستر به وزش فوتی بند است تا شعله ور گردد!! ترس و هراس شگفت و  وَهم آفرینی بر وجودمان مستولی شده است. بیمناک هستیم از هراس هولناکی که در وَهم  هم نمی گنجد.

هر بار که دَر آهنین باز می شود، احساس می کنیم اجل معلقی بر ما فرود می آید. ناصریان با نگاهش به ما القا می کند: با دست خودم شما را توی گور می کنم.

چرا وقتی این ها به بند وارد می شوند، چنین احساسی پیدا می کنیم!؟ به یاد می آورم همین دو هفته قبل، همین اجل معلق بدون شیپور با حلقومی پر از خون و دستانی آلوده به خون غنچه های نشکفته با فریادی از بی داد ستمگر خویش  می گفت: که چه نشسته اید!  که راه یکی ست!

آری  ی ی                   یا            نَه ه ه ه

هر بار که به بند می آید، با رجز خوانی و تحقیر و نیشخند با دهان آغشته به چرک و کثافت به یاد ما نیشتر می زند. خیال من پرواز می کند به آن که گفت: آری  و  آن که گفت: نَه.  و به خاطر می آورم که سال هاست همیشه خورشید برای ما رو به غروب بوده است!

نمی توانم و فراموش نمی کنم صحنه های بدیع و شاهکاری از جنایت، که حقیقت تاریخ کهن را با واقعیت آن روز، پیوند ناگسستنی خلق کرد.

هر بار که در آهنین بند باز می شود سرخی گونه های نابکاران پلید، رنگ رخسار ما، از ترس برده می شود. یاد می آورم در آن روز شوم، موقع ورود به بند، چگونه بسان گوسفندی که گرگ به گله اش زده، چسبیده به هم  و نالان و مغموم از هم پیشی می گرفتیم تا بلکه زودتر به جای امنی در بند برسیم!!

آن صحنه ها چه لذتی برای ناصریان و فرج و بقیه ی همدستان آنها داشت!! کاش فرج از فرج مادرش بیرون نمی آمد. عمرمان از میان انگشتان آنها رد می شود.

اشاره ی انگشتی از آنها بر هر یک از ما، خون در مغزمان را منجمد می کند. وقتی دستم به دست بغل دستی ام می خورد، در این تابستان سوزان و عرق ریزان، دستان سرد و بدن خشک و خسته ای داریم ،از باری که بر دوش مان هست!!!

هیچ سوال و دلیلی از ذهن عبور نمی کند؛ جز اینکه:

آن که گفت: آری؛ و آنکه گفت: نَه.

ما بازماندگان کاروان غارت شده هستیم در یک سرداب که خود سرابی ست!! اما پراکنده و شکسته.

درمانده از تاراج حاصل عمر و تلاش مان. وامانده از مسیری که عده ای از یاران،  سفر بی برگشتی در آن طی کردند.

نخست ما همگی بال پرواز داشتیم. حال بال شکسته و خزیده در خود، لانه کرده ایم. تسلیم گورکن شده ایم تا زنده بمانیم. گورکنی که با چشم خیره و هیز چون نیزه بسوی ما، به ما می فهماند: با دستان خود توی گور می کُنم تان!!

نتیجه یکی ست!! آری گفته و  آری نگفته!! زنده ماندن مثل پریروز و دیروز و امروز!!

 چشم خیال ما تبدیل به خاموشی بی کران شده است. ای آسمان بی کران کجایی!؟ که ننگ زندانبان را به رخ زندانی می آوری!؟ چرا مرگ در اینجا راه خود را گم کرده است! شیرینی انتقام به زهر بدل شده است. چون نتوانستند همه ی زندانیان را به دار آویزند.

 هنوز سایه ی شوم مرگ را،  بسان کرکس بالای سرمان به پرواز در می آورند. و ما چون میمون مقلد دولا و راست می شویم تا جای دوست و دشمن را نشان دهیم.

تسلیم سرنوشت محتومی شدیم که برای مان مقدر کرده اند. و چون طاعون زده از انسان بودن ، بَری و تهی شده ایم.

در وجودمان وحشت و هراس نهادینه کرده اند تا هر لحظه ی آن روزهای نحس و شب های شوم را به یاد آوریم و بی اختیار دچار تن لرزه شویم از:

آن که گفت: آری

آن که گفت: نَه

تا بخاطر بسپاریم این دوران تعلیق را.

مدام با خود کلنجار می روم. گاه احساس می کنم موی رگی از حقیقت و واقعیت در وجودم جریان دارد. من از گور برگشته ام. نه مثل کسی مقهور فاتح نما، که خود را رها یافته چون قهرمانی مغلوب با مدالی مجعول بر سینه، به خاک افتاده، که خیال می کند روزی ققنوس وار از آتش، به پرواز در خواهد آمد!!

                                     پریروز و دیروز و امروز

گذشته چراغ راه آینده

آن که گفت: آری

آن که گفت: نَه

اگر آن روزهای خون و دار عادی نمی شد، چه می کردیم؟ چه لحظات شوم و ننگی بود. این بلا فرق سرمان را شکافته است. وقتی با آهنگ وحشت انگیز با فریاد هولناک عربده می کشید، احساس می کردم آتش گرفته ایم!

 حالا دیوانه وار سیاه مست، پر خورده از خون یاران، تازیانه می زند بر روح و جانمان.

روزگار قدرت عجیبی دارد. تو گویی کِشتی ما را در خشکی غرق کرده اند!! شمشیرهای زنگ زده ی ما در غلاف ماند و دیگِ سیاه که فکر می کردیم، کلاه خود است، از سرمان سقوط کرد.

آن که گفت: آری

آن که گفت: نَه

حال که در بند، ماتم زده، چمباتمه قوز کرده ایم، چشم های گیرنده مان پر از شرم است!! دیگر صدایمان که روزی آتش شور و مستی دل را روشن می کرد، به خاموشی گراییده.

چه شب هایی که شراب نخورده تلو تلو می خوردیم، حالا دیگر بیرقی دست کسی نیست. کسی میل به جلودار بودن ندارد. سینه ای سپر نیست. آنان که قسم خورده ی خلق بودند، و جان در ره آرمان می گذاشتند، نمی دانم کجا شدند!!

آن شعارهای؛ هم تاکتیک هم استراتژیک، و آن قهر انقلابی، سنگ قلابی شد بر گردن خودمان که وامانده و درمانده تسلیم شدیم.

 عجب روزگار قداری ست!! قیمت زندگی؛ تن دادن و سازش با قاتلان!! باز به این زندگی رنج و عذاب، دل بستگی داریم!!

آن که گفت: آری

آن که گفت: نَه

آن چه خود را می پنداشتیم، وهم و خیال بود. رویایی که در آن خود را قهرمان و پهلوان افسانه ای فرض می کردیم، توهمی بیش نبود. گر چه خود نمی دانستیم، ولی از اول همان بودیم که در انتها نشان دادیم. پیلی که از مور وحشت زده می شود!!

نمی دانم چطور نیک نامی خود را به آنی، در فراموشخانه جای گذاشتیم!

 باز نمی دانم این همه توهم و نیک نامی از کجا بر سینه ی ما آویخته شده بود!؟

خیال همه آشکار است. دیگر از آن پیچیدگی های مرموز خبری نیست. اما سرّی در دل نهفته است. همه آن طور که نشان می دادیم، نبودیم. یا که نتوانستیم باشیم. چون جوجه، آخر پاییز شمرده شدیم.

فکرمان به جایی قد نمی دهد تا از کابوس مرگ، گریزی یابیم. افسوس که عیب مان کمتر از حُسن مان نبود! کشتی امیدمان با طوفان سهمگین به گِل نشسته.

 نمی دانم مرگ آفرینان چه کار کردند که آسمان و زمین از هیبت آنها به لرزه افتاده است.

در این یکی – دو هفته ای که در بند به حال برزخ، مجاور دوزخ هستیم، تکیده و لاغر شده ایم. وزنمان کاهش یافته و چهره ای مرتاض گونه به خود گرفته ایم. دیگر کسی طالب غذای ملی نیست. جیره ی غذای زندان برای اولین مرتبه در این سال های زندان، کافی به نظر می رسد. حتی گاهی اضافه هم هست. فکر می کنم آدمی، در آستانه ی مرگ از خوردن هم لذت نمی برد!! تنها با چند قاشق کیسه ی معده پر می شود!!

گویی در صحرای محشر هستیم. چه جهنمی بر پا کردند و هنوز هم در ذهن ما ادامه دارد. مصلوب شدگان، مغلوب شدگان، دیگر جرات فخر فروشی ندارند. اگر کشتارها بشدت و   حِدّت روزهای نخست ادامه پیدا می کرد، معلوم نبود الان چه تعداد از هم بندیان فعلی قبل از اعدام، قالب تهی می کردند و باید آنها را با کاردک از کف راهروی بند، جمع می کردیم!!

همه ی ما  له شده ایم. اما به روی خود نمی آوریم! کسی از کسی نمی پرسد: چگونه نزد هیئت آری گفتی؟ از هم دیگر نمی پرسیم: چگونه بر سجاده ی خون، زانو زده و پیشانی به خاک مالیدی!!؟ و این سال شوم و سال نحس در خاطره ها خواهد ماند. سالی که:

آن که گفت: آری

آن که گفت: نَه

شب ها خود را به خواب می زنیم و دوست می داریم، کمی خواب شویم!! ولی کابوس شبانه، سبب می شود مکرر در طول شب به دستشویی برویم! کسلی خواب و بیداری، انتظار و هراس، با افکار پریشان، روح و روانمان را آشفته کرده است. مدت خواب کوتاه شده و خوشی خوابیدن، محال بنظر می آید.

حس حمام رفتن رونقی ندارد. غیر از بچه های مذهبی که به حکم اعتقاد در صورت لزوم حمام می روند، بچه های چپ بی لذت دوش آب گرم، گاهی غبار غم از تن می شویند!

در بند گرد مرگ پاشیده اند. گاهی پاسدار با باز کردن در بند، چند اسم می خواند تا ببرد بیرون بند برای کارهای اداری!! اما هیچ یک از زنده مانده ها علاقه ای ندارند تا اسم شان توسط پاسدار خوانده شود. وقتی پاسدار کاغذ به دست وارد بند می شود، نفس در سینه هایمان حبس می کنیم. رنگ از رخسارمان می پرد. پاسدار، حال ما را درک می کند!! پس جنون آمیز با تمسخری در چهره، به شیطنت های خود ادامه  می دهد!!

در لحظه ی ورود پاسدار به بند، عده ای از هم بندیان ناخواسته و غیرارادی به انتهای بند هجوم می برند، بلکه در امان باشند!! عده ای نیز از ترس، هول کرده به دستشویی پناه می برند!!

آن که گفت: آری

آن که گفت: نَه

مدعیان چند ماه پیش، خلوت نشین بی نشان شده اند. دل سوختگان مبارزه، چون خاکستر مانده از آتش، خموش و آرامند. پیشوای راستین وجود ندارد که هیچ، از گونه ی دروغین هم، دیگر خبری نیست. فَر و کَری بر کسی نمانده. همه چون عاشقی بی قرار و سرگردان، که نه عقل مانده نه هوش، حیران و و مبهوتند. نمی دانم سرشت ویژمان چطور به زرشک بدل گشته!!؟

منبع اسرارمان خشکیده. نه گامی به پیش داریم، نه قدمی به پس. اینجاست که باید یاد آورد:

آن که گفت: آری

آن که گفت: نَه

آن که گفت: نه،

باقی ماند بر عهد خویش. همو  نخستین دادِ مردانگی و حق خویش را در بلندای دار جهل و بی داد، به صدا در آورد. گر چه در آن سوله ی انسان خواری، صداها و فریادها را هیچ گوش شنوایی نبود. اما آن که گفت: آری، خفت و تحقیر بر جان خویش ریخت و زیستن را بر گزید!

خ. ماندگار

https://akhbar-rooz.com/?p=139832 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maziar babak
Maziar babak
2 سال قبل

دیگر مسئله ای نیست
جایی برای مسئله نمی ماند در تیاتری بی تماشاچی
در روایتی برای بقا به قیمت شکستن و خورد شدن .
موسیقی ای سرشار از سکوت و گاه گاه نت های سیاه که همان عربده های بی هارمونی و ممتد آرشه ی مرگ بر سیم های حامل زندگی اما بی شرط.
شاهنامه ای که در آن کیومرث تواب گشت. سیامک ترجیح داد در میخانه برقصد و هوشنگ و طهمورث در بند ماندند.دیو ها رقصیدند.دیو ها در پایکوبی نوشیدند.دیو ها خندیدند.
خنده ای که حتی مو بر تن کفتار سیخ میکند و شاید جایی دیگر از دیو ها را.
هیچ درفش کاویانی در دستان آهنگری نمانده.
شطرنجی که ته خط برای سرباز ها سمت وزیر به ارمغان نمیاورد.
چندین مهره کفتار سیاه که جایی در این میدان ندارند اما بازی در دستان آنهاست.
این نمایشی است که کسی توان به تماشا نشستن آن را ندارد .

داود ترکمنی
داود ترکمنی
2 سال قبل

من در شرائط وحشتناک شما نبودم .
در سال ۶۷ وقتی از کشتار خبر دار شدم در غم یاران بخون تپیده ، علیه حکومت آدمکشان با دیگر یاران هر چه توانستیم داد زدیم.
اما امروز که این نوشته را می خوانم به این سطور که میرسم سپاس خود را از تو که در آن زندان بودی ابراز می کنم که چه خوب تشریح کردی :
«چرا وقتی این ها به بند وارد می شوند، چنین احساسی پیدا می کنیم!؟ به یاد می آورم همین دو هفته قبل، همین اجل معلق بدون شیپور با حلقومی پر از خون و دستانی آلوده به خون غنچه های نشکفته با فریادی از بی داد ستمگر خویش می گفت: که چه نشسته اید!  که راه یکی ست!
آری ی ی                  یا           نَه ه ه ه
هر بار که به بند می آید، با رجز خوانی و تحقیر و نیشخند با دهان آغشته به چرک و کثافت به یاد ما نیشتر می زند.»

دوست عزیز حقیقت همین ست که نوشتی :
از خمینی تا امروز خامنه ای در بر همین پاشنه چرخیده ست .
ما در همه پرسی ۱۲ فروردین ۵۸ به جمهوری اسلامی نه گفتیم ! خمینی زمین و زمان را دشنام داد !!
در تمام سالها تا کشتار ۶۷ در نهایت بیرحمی و کوردلی هر چه خواستند در مورد زندانیان انجام دادند.
ولی تواب سازی و شکستن روحیه ی مقاومت زندانیان و مصاحبه های تلویزیونی دیگر نمی توانست مانند گذشته بنفع حکومت تمام شود. همه قربانیان حکومت بودند.
حکومت مرگ جان و فرزندان مردم را با ابعاد وسیعی گرفت.
بهمین دلیل آن خیمه شب بازی ها نتوانست روحیه مقاومت و مبارزه مردم را کاهش دهد.
خمینی و اعوان و انصارش از فرط وحشت و زبونی برای ادامه ی حکومت ننگین خود به کشتارهولناک تابستان ۱۳۶۷ متوسل شدند.
امروز جنبش دادخواهی بیش از پیش در حال اعتلا ست .
تمام نیروها برای محاکمه کردن حکومت و کسانی که برای بقای ننگین خود به نسل کشی و جنایت بشری متوسل شدند اتفاق نظر دارند که در زندانها به تعبیر شما « بدون شیپور با حلقومی پر از خون و دستانی آلوده به خون غنچه های نشکفته با فریادی از بی داد ستمگر خویش می گفت: که چه نشسته اید!  که راه یکی ست!
آری ی ی                  یا           نَه ه ه ه »

شما نیک می دانید که نیروهائی یا به عمد یا از نادانی این موضوع اساسی را کنار گذاشته و در رسانه های فارسی زبان با مصاحبه های آن چنانی با ساوکی ها و گزمه های حکومت ولایت فقیه تلاش می کنند تا علت اصلی فجایع بعداز انقلاب را به بیراهه بکشانند و مغرضانه به قربانیان فاجعه اتهامات مختلف می بندند که فقط برای توجیه جنایتکاران ست.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x