جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

آبگوشت خوردن حضرت اجل – خ. ماندگار

سال ۶۰، شبی از شب های زُور و اجبار روانه جنت مکان خان (حسینه اوین) می شویم. در دو – سه ردیف پشتِ سر بخت بر گشتگان به تقصیر (توابین)، جای می گیریم. من نفر چهار – پنج، در ردیف نزدیک به راهرو بین خواهران و برادران، می نشینم.

چند نفری از بخت بر گشتگان سر پا رو به محبوسین، مثل گربه سر و چشم می چرخانند. خدم و حَشمِ خان مشغول چیدن محبوسین هستند. شلوغی و ازدحام فرصتی فراهم می سازد برای تماس گرفتن محبوسین با یک دیگر.

چاکری از غلامان خان، وقیح و دریده، فریاد می کشد. محبوسین نشسته بر کف جنت مکان، غرق سکوت می شوند. یکی از توابین، چاکر دریده ای را صدا کرده، با انگشت اشاره محبوسی را نشان می دهد. چاکر به سرعت خود را به محبوس اشاره شده می رساند. با تندی می پرسد: چی می گفتید!؟ خط می دادید!؟

دو محبوس، با ترس در چهره جواب می دهند: نه والله! باور کنید چیزی نگفتیم. یکی از آن دو می گوید: عینک از چشمم افتاد. گفتم: مواظب باش تا زیر پایت نشکند! همین!! چاکر خانه زاد، مثل شتری که به نعل بندش خیره شده باشد، نگاه بر آن دو دوخته با چشم و سر تهدید شان می کند.

همان لحظه، خان داماد کش و نعش کش با ملازمان، خرامان – خرامان، گوئی از حجله خونین بنفشه های بهاری دوشیزگان، با سنگدلی  شهوت پرستانه قدرت، خود را در فلک الافلاک  حس می کند، وارد می شود.

قدر قدرت – قوی نکبت – وارث و مالک قلعه ی محبوسین ستیغ کوه، فاتحانه و فروتنانه، سکه زمان منقوش به نقش خود، با سکه ترک خورده، سوار بر خر مراد، که هیچ غفلتی را بر خود نمی بخشد! با همان لباس ژنده ی همیشه بر تن! با ریشخندی غرور آفرین، جلوس می فرمایند!! بسان تمام سیه کاران پلید که شب را برای شکار فرصت می شمارند!!

بخت بر گشگان دختر و پسر با نیش باز از تمامی رحمت و نعمتی که خان بر آنها ارزانی داشته است، با شادی فریاد می کشند: صلی علی محمد – یار امام خوش آمد!! خان ذوق مرگی در چشمانش برق می زند.

 با خود نجوا می کنم: چه شب های زفاف هولناک و زشتی بر دوشیزگان که سر سفره ی خون، به گشاده دستی خان هِبِه می گردد! و او امشب با صورتی اصلاح کرده و سیرتی تاریک با چشمان از حدقه بر آمده در پُشت قاب عینکی که آتش افروزی از آن جرقه می زند، سر مست از این همه جلال و جبروت می شود که خود بوجود آورده است.

حضرت اجل پس از جلوس، فرمان، بفرمائید شروع کنید می دهد: گروه سرود بخت بر گشتگان به نغمه سرایی سوز مرگی، زوزه می کشند. خان شادی جنون آمیزی می یابد. بلکه افسوس می خورد چرا خورجین اش را همراه ندارد تا که صله ای دهد!!

و از خوان بیکران اش گلوله ای نثار آن کسان کند، که شعارهای بخت بر گشتگان را آهسته و کُند زمزمه می کنند!!

خان زانوانش را به یمین و یسار می گستراند. چاکری از غلامان، سینی شام خان را مقابلش قرار می دهد. نگاه ما به کاسه آبگوشت خوش آب و رنگ با گوشت های قلمبه با چند تکه نان لواش می افتد. با دیدن سینی غذای خان، هوش از شکم گرسنه امان پر می کشد. شام آن شب ما، سوپ آب زیپویی بود که قبل آمدن به جنت مکان، بلعیده بودیم. اما دیدن و بوئیدن آبگوشت خان، وصف العیشی ست بر شکم های خالی مان.

لحظه ای زیر زبانی بَه بَه می کنم. بَه بَه کردن من، موجب چهچه تعدادی از محبوسین می شود و سر و صدا و شلوغی مختصری به پا می گردد.  خان چند قاشقی از آبگوشت را هورت  می کشد. او ملتفت شکم های گرسنه و چشمان دوخته بر سینی شام خود می شود. مزورانه شام خود و شام زندانیان را یکی پنداشته، گوشت کوب بدست گرفته می گوید:

خیلی از مردم همین جیره ای که بشما می دهیم را ندارند بخورند. در این دوران جنگ، تهیه گوشت و برنج از خارج با اسکورت نظامی با هزار مشکل وارد می شود. شیطان بزرگ، ضد انقلاب را به انقلاب اسلامی ما تحمیل کرد. این از رافت اسلامی است. آبگوشتی که به شما می دهیم، این برادرها (چاکران و غلامان) و ما هم همان را می خوریم!!

بخت بر گشگان هیجان زده با مشت گره کرده رو به ما محبوسین، با شعارهای کوبنده و با حرکت موزون دست به سمت ما حواله می کنند و خندان و بی خیال، همانگونه که قبل از دستگیری، با نشاط و با انگیزه، سر گرم شعارهای آتشین و انقلابی به حواله کرد رژیم بودند. اکنون خوشحال و خندان مشغول سرگرمی خویشند!!

حضرت اجل یاوه گویی را بی وقفه ادامه می دهد و می فرماید: اگر حکم اسلام را پیاده می کردیم، فقط تکه نانی خشک با یک لیوان آب سهم شما می شد. این از برکت وجود امام است. چون نام امام آورده می شود، بخت بر گشتگان نشسته چند صلواتی ادا می نمایند و چند دشنام شعارگونه، به محبوسین و صدام و صهیونیست و امریکا به جز شوری و انگلیس نثار می کنند. قند در شکم خان آب می شود.

خان در ادامه مظلوم نمایی از خود و نظام بختگی، سر به اطراف می چرخاند و دوباره تکرار می کند: در این اوضاع جنگی مملکت، منافقین و ضد انقلاب، هزینه کلانی برای کشور ببار آورده اند.

نا خود آگاه آرام و آهسته به دوستانی که کنارم نشسته اند می گویم: خُب. ول مان کنید!

خان، حریص و بی آرام نگاهی به طرف صدای نازک و زیر می اندازد. گوشتکوب را از دستی به دگر دستش می دهد و آکنده از حسد و خشم صدای ترک خورده ی خویش را صاف کرده می پرسد: برادری که گفت ول مان کنید؛ کی بود؟  من از ضد انقلاب شجاع خوشم می آید! آدم های صادق هم میان شما هست!؟

وقتی خان، دو بار مجیز صدای زیر مرا می کند، جنت مکان غرق سکوت مرگ می شود. خان دستی بر ریش خود می کشد و فریاد می زند: شهامت ندارید! رهبرانتان هم ترسو و بزدل بودند! درها بازند!

ما می خواهیم شما اصلاح شوید! اینجا فقط برای اصلاح شماست. اینجا مکان انسان سازی ست! برادرها خودشان را وقف شما ضد انقلاب ها کرده اند! این ها باید در جبهه باشند تا دشمن اسلام و انقلاب را به هلاکت برسانند!

لا به لای کلام مزورانه ی خان، آتش کین می بارد. خان برای خالی نبودن بیانات اش از منطق قرانی، چند آیه و حدیث را می دوزد به کاروانسرای انسان سوزش.

خان از خشم درون بر خود می پیچد و باقی آبگوشت را نا خورده پس می راند. با عصبانیت دستور می دهد تا چاکری سینی غذا را ببرد.

وقتی نا خود آگاه ندای “ولمان کنید” را پرت کردم، چند نفر از بخت بر گشتگان نشسته در ردیف جلوی ما، نگاهی به پشت سر انداختند تا ببینند جسارت کننده بر خان کیست!؟ منتظرم بودم بلافاصله چاکران را صدا زنند و مرا نشان دهند! به خیر گذشت.

مراسم مصاحبه و ندامت شروع می شود. همه مدت نشسته در آن جنت مکان را، خیس در عرق شرم خود می شوم!  چون جرات را قورت داده بودم! ولی دوست داشتم آن را بالا می آوردم تا سر تا پای خان را سرخ کنم!

افسوس و حیرت که شجاعت سلحشوریم را نتوانستم از نیام بر کشم!

آن شب، پژمرده با روحی پریشان مثل کتاب خوانده نشده، لا به لای کتاب های* قفس، با خفگی خسبیدم!

 نام…

  • آن سال در هر اتاق آموزشگاه ۳۴ – ۳۸ نفر کتابی کنار هم مثل کتلت می خسبیدیم.

https://akhbar-rooz.com/?p=133870 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x